سه‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۷ - ۰۳:۴۶
۰ نفر

حمید نوایی لواسانی: دخترک مطمئن شد که رفتار صاحبش با بسیاری از همنوعان او متفاوت است، زیرا به او اجازه داد تا برای اولین‌بار در اجتماع معترضان شرکت کند.

   اتحادیه‌ای که دخترک در آن عضویت داشت، معتقد بود که حضور بچه‌های خدمتکار در چنین مراسم مهمی می‌تواند باعث دلسوزی بیشتر اهالی سیاره زمین شود.

   میدان، رفته‌رفته شلوغ‌تر می‌شد. آدمک‌ها و انسان‌ریخت‌های شاغل در شرکت‌های تجاری و حفاری اقمار منظومه شمسی، در گروه‌های کوچک به سمت  جایگاه مراسم پیش می‌رفتند. دورتر از مسیر حرکت آنان، در دو سوی میدان، مردم عادی با نفرت به پلاکاردها و شعارهای برابری حقوق و حق رأی اعضای اتحادیه نگاه می‌کردند و از پلیس می‌خواستند تا به آن غائله خاتمه دهد.

   - چه ماشین‌های پررویی! خجالت نمی‌کشند! اگر امروز جلوی آنها را نگیریم، فردا می‌خواهند کره زمین را با ما نصف کنند.

   دخترک که به همراه گروه خدمتکاران کودک و نوجوان پیش می‌رفت، از دور صاحبش را در میان مردم حاشیه میدان  زیر نظر گرفت، بعد با کنجکاوی  قدرت شنوایی‌اش ‌را تا بالاترین حد ممکن افزایش داد. دویست متر دورتر، سمت فروشگاه مرکزی و سکو‌های پرواز درون شهری، گروهی از مردم تحت تأثیر ن‍‍ژادپرستان علیه آنان شعار می‌دادند.

   - دورگه‌های آزمایشگاهی ...!

   - کدام برابری حقوق... ؟!

   - این پوست‌قهوه‌ای‌ها ساخته شده‌اند تا به ما خدمت کنند.

   برای دخترک که همیشه سعی داشت مثل  بقیه دوستانش بهترین خدمت را در خانه صاحبش ارائه دهد، آن قضاوت‌ها و تحقیرها غیرمنصفانه و دور از واقعیت بود.

   آن‌طور که اطلاعات ثبت‌شده در حافظه‌اش نشان می‌داد، هیچ تکنولوژی پیشرفته‌ای، به اندازه فناوری «بیورباتیک» اوقات فراغت برای انسان‌ها فراهم نکرده بود و حالا آن زحمت‌های وسیع و متنوع، به راحتی نادیده گرفته می‌شد.

   با صدای مسئول برگزاری مراسم که اولین سخنران را معرفی می‌کرد‌، سرش را به سمت جایگاه چرخاند. رئیس اتحادیه با هیکلی تنومند و پوستی قهوه‌ای‌تر از بقیه دوستانش،  روبه‌روی صف منظم و منتظر اعضا ایستاد و شروع به صحبت کرد. دخترک قبلاً او را دو بار از نزدیک دیده بود.

   - ما در اینجا جمع شدیم تا از صاحبان شرکت‌های تجاری بخواهیم با ما مثل برده‌ها رفتار نکنند. ما از نسل ربات‌های بی‌احساس قرن بیست‌ویکمی  نیستیم، حواس ما پیشرفته است و می‌توانیم درد و رنج را احساس کنیم، درست است که ما از روح ویژه انسانی برخوردار نیستیم و مغزمان فاقد نیمکره شهودی است، اما میز و صندلی و ابزاری بی‌جان هم نیستیم که صاحبان شرکت‌ها موقع ورشکستگی به آنها چوب حراج بزنند. ما هنوز حادثه ناگوار 2150 در قمر آلوده  و سمی «تیتان» را فراموش نکرده‌ایم.

   دخترک آن روز را واضح و روشن به خاطر داشت.  157 پوست قهوه‌ای فقط به خاطر صرفه‌جویی در مخارج تولید، به عنوان زباله در معادن متروکه رها شدند.

   - ما طوری برنامه‌ریزی نشده‌ایم که علیه انسان‌ها اقدامی بکنیم‌، اما قصد داریم تا با آگاهی دادن به صاحبان سیاره زمین، کاری کنیم تا جلوی این اقدامات خشونت‌آمیز گرفته شود.

   صدای هیاهو و فریاد اعتراض از حاشیه میدان بلند شد و لحظه‌ای بعد، صدای انفجار بمبی دست‌ساز، حاضران را به وحشت انداخت و همزمان دودی غلیظ، ضلع شمالی جایگاه را پوشاند و به هیجان نژادپرستان افزود.

   - این اوباش را از اینجا بیرون کنید!

   - به این ماشین‌های مسخره رحم نکنید!

   رئیس اتحادیه که سعی داشت آرامش را به مراسم  بازگرداند، با دستپاچگی ادامه داد:
«ما برده‌های قرن نوزدهمی آمریکا نیستیم که به زور شلاق مجبورمان کنند...»

   یک باره صدای سخنران قطع شد. دخترک آن چند کلید واژه را به خوبی می‌شناخت. قبلاً درباره تاریخ برده‌داری از اعضای بزرگسال اتحادیه چیزهای زیادی شنیده بود، حتی به پیشنهاد آنها داستان تاریخی و جذاب «کلبه عمو تام» را چند بار خوانده بود.

   مهیج‌ترین صحنه‌های داستان در نظرش، فصل‌هایی بود که آقای شلبی مالک خوش قلب مزرعه، به دلیل بدهکاری و سوء‌استفاده مالی مردی که تجارت برده می‌کرد، مجبور می‌شود برخلاف میلش وفادارترین برده‌هایش از جمله عمو تام پوست قهوه‌ای و درستکار را همراه زمین، به او بفروشد.

   با یورش گروه‌های کوچک نژادپرست، نظم میدان به هم ریخت. چیزی نگذشت که اطراف جایگاه، محل ضرب و شتم آدمک‌ها و انسان‌ریخت‌های پوست‌قهوه‌ای شد.

   دخترک دور خودش چرخید و قدرت دیدش را افزایش داد، صاحبش را ندید، همه به دنبال پناهگاهی مطمئن می‌دویدند. دخترک سعی کرد خودش را به پیاده‌رو برساند، آسیب ناشی از ماندن زیر دست و پاهای تجمع کنندگان، کمتر از خشونت‌طلبان نبود.

   یقه پهن تن‌پوشش را بالا برد تا قدری بیشتر صورت قهوه‌ای اش را  بپوشاند، بعد ردیاب لباسش را روشن کرد تا صاحبش را هرچه زودتر  پیدا کند.

   با آنکه نژادپرستان را خطری تهدید نمی‌کرد و طبق قوانین محصولات بیورباتیک، در کد ژنتیکی انسان‌ریخت‌ها، چیزی به مفهوم نافرمانی، کینه و انتقام‌جویی بروز نمی‌کرد، اما آنان که در خدمت شرکت‌های تجاری بودند، فقط به بهانه گستاخانه جلوه دادن رفتار ماشین‌هایی که برای خود حق حیات قائل بودند، آنها را می‌گرفتند و با چند ضربه دقیق میله شوک‌آور، عملکرد حیاتی مدارهای روی  جناق سینه و مخچه را از کار می‌انداختند، سپس انسان‌ریخت‌های فلج شده را به سوی کامیون‌های حمل زباله می‌بردند و درون مخازن استوانه‌ای آن پرت می‌کردند.

   دخترک همان‌طور که به سوی خیابان اصلی پیش می‌رفت به تفاوت صاحبش و  نژادپرستان فکر کرد و با خودش تکرار کرد: «روح انسانی». دلش می‌خواست معنای دقیق آن واژه کلیدی را به خوبی درک کند. کم‌کم پرسش‌های بی‌جوابی در حافظه‌اش شکل می‌گرفت.

   از چهارراه که گذشت، یک‌دفعه متوجه نگاه‌های مرموزی شد که او را تعقیب می‌کردند، بی‌شک از حاشیه میدان به دنبالش راه افتاده بودند. اگر او را می‌گرفتند به خاطر سن کم، طبق قانون شرکت‌های بیورباتیک، حداقل به تخلیه اطلاعات ذهن و تغییر کامل هویت محکوم می‌شد.

   سرش را به سمت ایستگاه نقلیه زیرزمینی و بعد سکوهای پرواز درون‌شهری چرخاند، تونل‌های زیرزمینی را ترجیح می‌داد، شلوغ و آشنا بود.

   قبلاَ چند بار با صاحبش در طبقات داخلی آن بالا و پایین رفته بود.

   سعی کرد بدون جلب توجه به سرعتش بیفزاید، هنوز پیامی از صاحبش دریافت نکرده بود. نزدیک تابلوهای عریض تبلیغاتی چند نژاد‌پرست با انسان‌ریخت‌ها گلاویز شده بودند، جز رنگ پوستشان هیچ تفاوت ظاهری با هم نداشتند. فاصله دخترک با ورودی ایستگاه زیاد نبود.

   - آهای پوست قهوه‌ای، کجا فرار می‌کنی؟

   خشونت‌طلبانی که تعقیبش می‌کردند، فاصله‌ای با او نداشتند، یکی از آنها که لاغر و  فرزتر از بقیه بود، با مهارت جستی زد و از پشت تن‌پوش دخترک را گرفت. دخترک که خود را در تله احساس می‌کرد، چرخید و خودش را رها کرد و از روی ناچاری عقب رفت و پشتش را به دیوار چسباند، بعد میله‌های بلند و سیاهی را که برای ضربه زدن بی‌قراری می‌کردند، زیر نظر گرفت.

   نژاد‌پرستان با لبخند چندش‌آور به او نزدیک شدند. دخترک به چشمان بی‌سو و کدرشان که رگ‌های خونی آن را سرخ کرده بود، خیره شد، به‌طور آشکاری، تفاوت نگاه آنها را با صاحبش حس می‌کرد.

   - کجا با این عجله فرار می‌کردی؟

   دخترک که شگرد آنان را می‌دانست، برای حفاظت از جناق سینه‌اش، کمی چرخید.

   - مثل اینکه کر و لاله.

   - خب، ماشینی که نه می‌شنوه و نه حرف می‌زنه، چه فایده‌ای برای صاحبش داره؟

   - هیچی، به درد ماشین زباله می‌خوره.

   نگاه جست‌وجوگر دخترک لابه‌لای عابران می‌چرخید. میله دست جوان لاغر اندامی که او را گرفته بود، بالا رفت؛ اما قبل از اینکه اولین ضربه  را به طعمه‌اش وارد کند، در هوا متوقف شد، دستی از پشت مچ او را گرفت و پایین کشید.

   - با خدمتکار من چه کار دارید؟

   - خدمتکار تو با شورشی‌ها بوده.

   - اشتباه می‌کنی، خدمتکار من از صبح تا حالا با من بوده، الان هم اجازه گرفت برای خرید به فروشگاه بره.

   صاحب دخترک، آرام پیش آمد و خودش را بین نژادپرستان و خدمتکارش حایل کرد.

   جوان دیگری که چند زخم تازه روی گونه و پیشانی  داشت، با تهدید میله‌اش را به صورت دخترک نزدیک کرد و گفت: «هیچ می‌دونی  طرفداری از یک شورشی چه جرم سنگینی داره؟»

   - شما هم خبردارید که غرامت یک خدمتکار پیشرفته چه قدره؟

   جوان لاغر اندام و عصبی با تحقیر جواب داد: «امثال شما را باید به جرم طرفداری از ماشین‌ها از منظومه شمسی بیرون پرت کنند.»

   - فعلاً که قانون دست شما نیست!

   جوانان نژادپرست که این بار، تیرشان به سنگ خورده بود، با دیدن گشت پلیس کوتاه آمدند، میله‌هایشان را مخفی کردند و با دلخوری عقب رفتند.

   - زود باش، باید از اینجا دور بشیم!

   دخترک تن‌پوشش را مرتب کرد و با عجله به دنبال صاحبش از پله‌های ورودی ایستگاه پایین رفت.

کد خبر 65682

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز