نیلوفر نیک‌بنیاد: دلم شور می‌زند که نکند بچه‌ها دیر برسند، نکند راه را پیدا نکنند، نکند در لحظه‌ی آخر منصرف شده باشند؟ اما زیاد نمی‌گذرد که اولین نفر سر و کله‌اش پیدا می‌شود: نسترن اعجازی.

دوچرخه شماره ۹۲۵

اما زیاد نمی‌گذرد که اولین نفر سر و کله‌اش پیدا می‌شود: نسترن اعجازی.

چنددقیقه‌ي بعد سایه برین و محمدصادق کاشفی‌مفرد هم از راه می‌رسند. ساعت سه مي‌رويم طبقه‌ی بالای ساختمان انجمن نویسندگان کودک و نوجوان تا در کارگاه نویسندگی خلاق شرکت کنیم.

كمي بعد، لیلا قرمزچشمه، محدثه حبیبی و بهارسادات طباطبایي‌پور هم از راه می‌رسند. تا جمع شش‌نفره‌ي دوچرخه‌ای‌ها در ميان داوطلبان شركت در اين كارگاه تكميل شود.

اين كارگاه در انجمن نویسندگان کودک و نوجوان برای كودكان و نوجوانان برگزار مي‌شود. مدرس آن «بئاته شفر»، استاد نویسندگی خلاق از آلمان است و «ریحانه جعفری» نویسنده و مترجم ايراني هم زحمت ترجمه را مي‌كشد.

استاد، اول کمی درباره‌ی نوشتن توضیح می‌دهد: «ممکن است نوشتن برایتان کاري جدی باشد و بخواهید کتاب چاپ کنید یا اين‌قدر جدي نباشد. اما در هرصورت، حتماً گاهی برایتان پیش‌آمده که بخواهید از شر فکرهای عجیب‌ و غریب توی سرتان خلاص شوید.

نوشتن این‌جور وقت‌ها به کمکتان می‌آید. اگر بتوانید از درونتان بنویسید و زیاد به درست و غلط و مفهوم و واژه‌هایش فکر نکنید، بعد از نوشتن احساس آرامش و رهاشدن خواهید داشت. البته به این کار، نویسندگی خودجوش می‌گویند.»

بعد به‌عنوان اولین تمرین می‌گوید: «به مدت 10 دقیقه، هرچیزی که دلتان می‌خواهد بنویسيد.» موضوعی تعیین نمی‌کند. همه‌چیز آزاد است. آزادِ آزاد...

10 دقیقه تمام می‌شود. بعضی‌ها کم نوشته‌اند و بعضی‌ها زیاد، بعضی‌ها به فارسی نوشته‌اند و بعضی‌ها به انگلیسی. اما فعلاً قرار نیست کسی نوشته‌اش را بخواند.

بئاته از بچه‌ها می‌خواهد حسشان را درباره‌ی این تمرین بگویند. بیش‌تر شرکت‌کننده‌ها می‌گویند که در ابتدا احساس گیج‌شدگی داشتند و نمی‌دانستند چی بنویسند، اما وقتی شروع کردند، حالشان بهتر شد و آرامش پیدا کردند.

البته نظر محمدصادق با بقيه فرق دارد. او می‌گوید: «من این تمرین را دوست نداشتم. چون به‌نظرم بزرگ‌ترین قفس، نداشتن محدودیت است. این تمرین کاملاً با آزادی ذهن در تضاد بود.»

بئاته از نظر محمدصادق خیلی خوشش می‌آید و می‌گوید: «من هم اوایل مثل تو فکر می‌کردم، اما به‌مرور نظرم عوض شد. مهم نیست که این تمرین را دوست داشته باشید یا نه، مهم این است که ذهنتان را آرام می‌کند و برای کارهای بعدی‌ آماده می‌شوید.»

تمرین دوم جالب‌تر است. استاد روی تخته سه موضوع می‌نویسد که بچه‌ها باید یکی از آن‌ها را برای نوشتن انتخاب کنند. کنار موضوع اول عکس یک جفت کفش دخترانه‌ی قرمز چسبانده شده؛ کفشی که بئاته در یکی از خیابان‌های سن‌پترزبورگ پیدا کرده و توی سرش برای آن هزاران قصه ساخته.

حالا بچه‌ها با انتخاب موضوع اول می‌توانند برای این کفش‌های قرمز داستانی بسازند. اگر این موضوع را دوست نداشته باشند باید سراغ دومی و سومی بروند. یعنی یا درباره‌ی حواس پنج‌گانه داستان بنویسند یا خودشان را بگذارند جای یک شیء و از زبان او داستانی روایت کنند. برای این کار هم 20 دقیقه زمان دارند.

كم‌كم یخ بچه‌ها آب شده و از استاد خارجی خجالت نمی‌کشند. بعضی‌ها کف زمین می‌نشینند، بعضی‌ها لب پنجره، بعضی‌ها پشت میز.

تمام‌شدن زمان تمرین هم‌زمان می‌شود با شروع‌شدن زمان پذیرایی. پس به طبقه‌ی پایین می‌رویم و با چای و بیسکوییت از خودمان پذیرایی می‌کنیم. البته ما دوچرخه‌ای‌ها با استاد هم گپي می‌زنیم و عکس یادگاری می‌اندازیم و برایش از دوچرخه‌مان مي‌گويیم.

اولین سؤال بئاته بعد از آشناشدن با هفته‌نامه‌ي دوچرخه این است: «چرا دوچرخه؟» وقتی برایش توضیح می‌دهیم که اولین سردبیر، اسم دوچرخه را در خواب دیده بوده، می‌خندد و موضوع برایش جالب‌تر می‌شود. اما دیگر وقت استراحتمان تمام شده و نمی‌توانیم بیش‌تر صحبت کنیم.

 

دوچرخه شماره ۹۲۵

به طبقه‌ی بالا برمی‌گردیم. حالا نوبت خواندن داستان‌هاست، ولی چون وقت نمی‌شود همه‌ی حاضران داستان‌هایشان را بخوانند و همه هم داستان‌ها را نقد کنند، قرار می‌شود از هرموضوع فقط دو نفر داستان بخوانند، هرکس هم بهترین شنونده‌اش را انتخاب کند تا ضمن این‌که همه‌ی بچه‌ها داستان‌ها را گوش می‌کنند، فقط بهترین شنونده آن را نقد کند.

برای این‌که حق‌کشی نشود، قرعه‌کشی می‌کنیم و چون دوچرخه‌ای‌ها حسابی خوش‌شانس‌اند، سه نفرشان برای خواندن داستان‌هایشان انتخاب می‌شوند؛ محدثه، لیلا و محمدصادق.

محدثه موضوع کفش قرمز را انتخاب کرده و در قسمتی از داستانش نوشته:

بالأخره ملیسا سرمی‌رسد. آن‌قدر اعصابم خرد شده که یادم می‌رود جعبه را پنهان کنم. ملیسا جیغ می‌کشد: «وای! این برای منه؟» می‌گویم: «آها... آره، آره... راستش قرار بود ما...» امان نمی‌دهد و جیغ‌زنان جعبه را باز می‌کند. کم‌کم دارد لبخندی روی صورتم جان می‌گیرد که جیغ شادی ملیسا تبدیل به داد عصبانیت می‌شود: «چی؟ قرمز؟ مگه نمی‌دونی من از رنگ قرمز متنفرم؟» من درمانده مانده‌ام که ملیسا کفش‌ها را روی زمین می‌گذارد و می‌رود...

لیلا موضوع دوم را انتخاب کرده و درباره‌ی حواس پنج‌گانه داستان نوشته:

باد شعله را فراری می‌دهد. پنجره را می‌بندد. حوصله‌ی آشپزی ندارد. از آشپزخانه بیرون می‌آید. صدای باران سکوت را می‌شکند. او این صدا را دوست ندارد. مادر همیشه برایش لالایی می‌خواند. صدای مادر در گوشش نجوا می‌شود. لالالا... انگار این‌جاست. درست کنارش. دلش برایش تنگ می‌شود. سراغ تلویزیون می‌رود، همان سی‌دی همیشگی. صدای مادر بلافاصله در خانه می‌پیچد...

محمدصادق هم سومین موضوع را انتخاب کرده و خودش را جای یک شیء (کتاب) گذاشته و از زبان او نوشته:

در کتاب‌خانه باز می‌شود و کودکی به طرف قفسه‌ی کتاب‌های کلاسیک می‌آید. نمی‌توانم از لذت دوباره خوانده‌شدن، آن هم توسط کودکی مشتاق چشم‌پوشی کنم. به بدنم کش و قوس می‌دهم و خودم را زمین می‌اندازم. صدای کنده‌شدن بعضی از ورق‌ها برایم دردناک است، اما مهم نیست. من به چیزی که می‌خواستم، رسیده‌ام. توجه کودک جلب می‌شود و مرا با خود می‌برد. حالا پس از مدت‌ها بار دیگر امانت گرفته می‌شوم.

بعد از خواندن داستان‌ها و نقد آن‌ها، قرار است بچه‌ها لذت‌هایشان را روی کاغذ فهرست كنند و بعد از بین آن‌ها سه لذت را انتخاب کنند برای خواندن. شنیدن لذت‌های ‌دیگران، حس خوبی به آدم می‌دهد. لذت‌هایی مثل راه‌رفتن زیر باران، نگاه‌کردن به دریا، خواندن شعرهای حافظ و باختن تیم استقلال!

بله، از آن‌جایی که فوتبال همه‌جا سرک می کشد، توی جمع ما هم چند پرسپوليسی پیدا می‌شوند که باختن استقلال از لذت‌هایشان باشد. برای همین وقتی آخر کلاس از محمدصادق می‌پرسم نظرش راجع به کارگاه چیست، می‌گوید: «کارگاه خیلی خوب بود، اما اگر می‌دانستم این همه پرسپولیسی این‌جا هست، عمراً نمی‌آمدم.»

 

دوچرخه شماره ۹۲۵

عكس‌ها: انجمن نويسندگان كودك و نوجوان

کد خبر 406404

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha