یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۵:۴۹
۰ نفر

داستان> مژگان بابامرندى: زنگ ورزش است. همه لباس عوض کرده‌اند و رفته‌اند توی حیاط. من مانده‌ام و الی. او هم لباس ورزشش را پوشیده و نشسته است پشت پنجره و گزارش می‌کند: «خانم کردبچه نیامده است. خانم تجلی ناظم از پله‌های حیاط پایین می‌آید...»

قلقلک و خانم ناظم

الی می‌‌گوید: «...گویا بچه‌های توی زمین از این موضوع خوششان نیامده. همه یواشکی لب برمی‌چینند. اما تجلی این‌بار کاملاً متفاوت آمده. مقنعه‌اش صورتی است که از عجایب هفت‌گانه هم عجیب‌تر است. از همه مهم‌تر صاف و صوف است.»

می‌گویم:‌ «برو بابا، خودتی!» لباس‌هایم را پوشیده‌ام. اما هنوز جای قلقلک را توی لباس ورزشی‌ام مشخص نکرده‌ام.

مراقبم که الی قلقلک را نبیند. مطمئنم که از ترس از جایش می‌پرد. بعد از این‌که حسابی به صندلی و نیمکت‌ها خورد، تا ته حیاط می‌دود.

قلقلک را لای یک دستمال کاغذی توی جیب کاپشنم می‌گذارم. دستم را هم توی جیبم می‌کنم تا این جوری جایش باز باشد. توی دلم می‌گویم: حتی وُول هم نخور.

خانم تجلی داد می‌زند: «بنفشه و الناز، توی کلاس چه کار می‌کنید؟ زنگ ورزش است‌ ها!»

هردو می‌رویم بیرون. هرچه الی می‌گفت راست بود. هاج و واج به خانم تجلی نگاه می‌کنم. انگار که از این نگاه من خوشش آمده است. زیرچشمی تیپش را چک می‌کند.

بچه‌ها چند دسته شده‌اند. یک دسته والیبال بازی می‌کنند. یک دسته بسکتبال. چند نفر هم به بهانه‌ى دل درد و کمردردِ همیشگی از زیر ورزش دررفته‌ و دور هم روی زمین نشسته‌اند.

هوا بهاری است. جان می‌دهد برای یک دست بازی جانانه. اما می‌ترسم توپ به قلقلک بخورد. الی رفته است تو تیم والیبال. هی هم به من اشاره می‌کند که بیا دیگر. خودم را به ندیدن زده‌ام. بازیشان شروع می‌شود. وقتی مطمئن می‌شوم که بازی شروع شده و الی دیگر گیر افتاده است می‌روم سراغ درخت توت. یک عالم برگ سبز و تر و تازه دارد. می‌دانم مثل آن‌های دیگر باکلاس نیست که فقط برگ توت بخورد. اما من دلم می‌خواهد کلاس‌بالا با او رفتار کنم. به درخت تکیه می‌دهم و سعی می‌کنم بدون این‌که کسی ببیند چند تا برگ توت بچینم. یکی از بچه‌های والیبال داد می‌زند: «اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده/ بدانید عاشق است و گریه کرده» چند تا برگ توت می‌چینم. می‌خواهم بگذارم توی جیبم که خانم تجلی دستم را می‌گیرد.

خانم تجلی: «خیلی خوب است که دو تا از دخترهایم یکهو شاعر شده‌اند. یکی بلندبلند شعر می‌خواند و یکی هم با خودش زیر درخت خلوت کرده است.»

زیر چشمى نگاهش می‌کنم. توی دلم می‌گویم: دخترم، دخترم... اصلاً دلم مامانی مثل او نمی‌خواهد. می‌شنوم: «اگر مشکلی برایت پیش آمده است بگو!»

نگاهش می‌کنم. دلم می‌خواهد داد بزنم: کمی سرت به کار خودت باشد.

می‌شنوم: «اُه، اُه چه دست در جیب هم راه می‌رود. مشکلت عاطفی است؟»

می‌شنوم: «با کسی دوست شده‌ای یا از کسی خوشت آمده؟ می‌دانی این‌ها تا حدی، دقت کن فقط تا حدی، حق طبیعی شماست. سعی کرده‌ام نوجوانی‌ام را فراموش نکنم. الآن خیلی خوب می‌فهمم تو چه می گویی و چه حسی داری!»

حس می‌کنم قلقلک توی جیبم بی‌قرار شده است. شاید هم من توهم زده‌ام. اما می‌دانم گرسنگی یعنی چی؟ از دیروز تا حالا چیز زیادی نخورده است. 

* * *

توی اتاقم نشسته بودم. در باز بود. مامان توی هال سبزی پاک می‌کرد. آهنگ «صبح جمعه با شما» پخش می‌شد، اما به‌طرز مسخره‌ای خانه‌مان شاعرانه شده بود. آفتاب بهاری و سکوت و آهنگ صبح جمعه با شما خانه را پر از آرامش کرده بود. دلم می‌خواست بروم توی حیاط چند تا داد جانانه بزنم. 

مامان داد زد: «مرده شور ترکیبت را ببرند، موجود بدترکیب...» این را مامان گفت. با وحشت هم گفت.

خانم تجلی هر کاری می‌کند نمی‌تواند دست چپم را از توی جیبم بیرون بیاورد. دست راستم را می‌گیرد. برگ‌های ترد و خوشمزه‌ی قلقلک از دستم می‌افتد کف حیاط. می‌خواهم خم شوم برشان دارم که قانون شهر ما خانه‌ی ما لغو نشود. اما او بدون آن‌که ببیند له‌شان می‌‌کند. دلم می‌خواهد دستم را بیرون بیاورم.

می‌گوید: «کجا او را دیدی؟ یا بهتر بگویم کجا با او آشنا شدی؟»

پریدم توی هال. مامان با وحشت دور از سبزی‌ها ایستاده بود. تا مرا دید گفت: «لابه‌لای آشغال سبزی‌هاست.»

آشغال‌ها را زیر و رو کردم. قلقلک را بیرون کشیدم. خیلی ناز بود. چشم‌های درشتی داشت. دو تا شاخک قشنگ هم داشت.

مامان گفت: «برش دار، بیندازش توی توالت.»

گفتم: «گناه دارد.»

گفت: «برش دار ببینم. زود از جلوی چشم‌هایم دورش کن.»

می‌گویم: «لاى آشغال‌ سبزی‌ها.»

می‌گوید: «خب این‌جور گستاخانه شوخی‌كردن هم مال این سن است.»

می‌گوید: «شماره‌ى تلفن که به هم نداده‌اید؟ شاید هم با هم چت می‌کنید؟ فیس‌بوک، وبلاگ، اسکایپ...»

تا دستم به او خورد خودش را جمع کرد. انگار خیلی قلقلکی بود. همان‌موقع اسمش را گذاشتم قلقلک. برش داشتم و رفتم طرف اتاقم. مامان داد زد: «کجا؟ راه می افتد توی اتاق‌ها. حیوان زبان‌نفهم.»

گفتم: «هیولا که نیست. کرم است، یک کرم سبزی!»

گفت: «یا می‌اندازیش بیرون یا برش می‌داری می‌روی توی حیاط می‌نشینی تا بابات بیاید و با او صحبت کنم.»

دلم می‌خواست بگویم می‌برمش توی اتاقم. با تو که کاری ندارد. اما وقتی نگاهش کردم دیدم لب‌هایش اصلاً رنگ ندارد. دست‌هایش هم می‌لرزید. گفتم: «می‌گذارمش توی باغچه...»

رفتم توی حیاط. اما گذاشتمش توی تای آستینم و برگشتم تو.

بچه‌ها حسابی سر و صدا می‌کنند. الی گاهی برمی‌گردد و با نگرانی مرا نگاه می‌کند.

خانم تجلی می‌گوید: «شاید هم از والدینت گله داری.»

چشم‌هایم را نازک می‌کنم. سرم را یک‌طرفی می‌گیرم و می‌گویم: «دقیقاً...»

می‌گوید: «خب والدین باید شجاع باشند...» دلم برای مامان و بابا می‌سوزد.

می‌شنوم: «باید در برخورد با نسل جدید شجاعت داشت. خب مشکل ترس آن‌ها چیست؟ از آبرویشان می‌ترسند؟» دیگر دلم برای مامان و بابا کباب می‌شود.

باد ملایم و خنکی می‌وزد. برای قلقلک نگرانم.

یکهو بچه‌ها شلوغ می‌کنند. فکر کنم یکی از گروه‌های والیبال جرزنی کرده است. همه شلوغ می‌کنند. می‌شنوم: «آن‌ها دقیقاً از چی می‌ترسند؟»

دلم می‌خواهد بگویم: آن‌ها نه و فقط مامانم، آن هم از سوسک و حشرات.

خانم تجلی جلو می‌آید. دستش را به طرفم دراز می‌کند و می‌گوید: «اِ، مگر نمی‌دانی توی مدرسه نباید از وسایل آرایشی و زینتی استفاده کنی؟»

شک کرده‌ام با کی حرف می‌زند. کدام وسیله‌ی تزیینی؟ صدای ضرباتی که هر دو گروه والیبال و بسکتبال به توپ می‌زنند می‌آید. نکند با پشت‌سری من است؟ اما کی پشت سرم است؟ برمی‌گردم. آن‌که پشت سرم است درخت است. برگ‌های سبزش تاب می‌خورند. بوی سبزی تازه می‌آید.

انگار فیلم را کند کرده‌اند. به دست خانم تجلی نگاه می‌کنم. قلقلک آمده است روی مقنعه‌ام، درست روی قلبم نشسته است. آن‌قدر کند بالا مي‌آيد که حرکتش دیده نمی‌شود. می‌شنوم: «چه بامزه است. چه رنگ فسفری قشنگی دارد. اگر خانم حق‌پرست بفهمد. پوست از کله‌ات می‌کند. از کجا آن را خریده‌ای؟ از اول زنگ تا حالا داریم با هم حرف می‌زنیم اما من سنجاق سینه‌ات را ندیده‌ام. دخترم این رنگ را دوست دارد. هم‌سن و سال شماست. البته مشکلات شما را نداردها.» این جمله‌ی آخر را با چشم‌های نازک‌شده می‌گوید. باز می‌شنوم: «خب می‌دانی من توی همه‌ی مشکلات با شجاعت و منطقی برخورد می‌کنم. او هم یاد می‌گیرد.»

قلقلک در دست‌ خانم تجلی است. خودش را جمع می‌کند. می‌شنوم: «وای چه طبیعی است. ئه، چه جالب، سنجاق ندارد؟ پس چه جوری به مقنعه‌ات چسبیده بود؟»

بچه‌ها داد و بی‌داد راه انداخته‌اند.

می‌خواهم بگویم: خیلی خیلی طبیعی، مثل کرم. خانم تجلی قلقلک را پشت و رو می‌کند. قلقلک یک عالم دست و پای ریزش را در هوا تکان می‌دهد. قلب من رفته است روی دور تند. یکهو خانم تجلی داد می‌زند: «کرم است؟»

می‌خواهم بگویم: پس فکر کردی آدم است؟

او را پرت می‌کند روی زمین. داد می‌زند: «کرم چسبانده‌ای به خودت؟ خجالت نمی‌کشی؟» و دست و پایش به شدت می‌لرزد.

بچه‌ها دست می‌زنند. بازی تمام شده است. قلقلک را برمی‌دارم. هنوز خودش را تکان می‌دهد. گرد و خاکش را می‌تکانم. می‌گذارمش توی جیبم.

الی می‌آید کنارم. قلقلک را می‌بیند. داد می‌زند: «برنده شدیم... چرا نیامدی بازی؟ تو هم دل‌درد داشتي»

می‌گویم: «برو بابا!»

ـ از این آویزهای جدید است که خیلی نرمند و به هر شکلی درمی‌آیند؟

ـ واقعی است. کرم آشغال سبزی...

دستش را زود پس می‌کشد: «تو چه کارهایی می‌کنی؟ توی همان جیبی نگهش می‌داری که بیشتر وقت‌ها خوراکی از تویش درمی‌آوری؟!» ادای عق‌زدن درمی‌آورد: «ببینم برای همین تجلی قاطى کرد؟» قلقلک را با ترس نوازش می‌کند: «عزیزم مگر این که تو بلد باشی او را بترسانی.»

خانم تجلی می‌رود توی دفتر خانم حق‌پرست، خانم مدیر. می‌دانم که لحظات آخر است. الآن است که احضارم می‌کنند. فقط خدا کند خانم حق‌پرست از حشرات بدش نیاید.

 

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۵۲

تصویرگری: ناهید لشگری

کد خبر 267709

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha