یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۳ - ۱۹:۱۲
۰ نفر

داستان> شهربانو بهجت: لنگه‌کفش، توپ بدمینتون را لابه‌لای شاخ و برگ‌ها دید. نزدیک توپ بدمینتون که رسید فکر کرد: «چه مأموریت ساده‌ای. آوردن یک توپ!»

همیشه در اوج

می‌توانست خودش را به توپ  برساند و همراه او به زمین برگردد. اما با خودش گفت: «اگر به نوک درخت برسم از همه بالاتر می‌روم. به اوج می‌رسم و همیشه در این اوج می‌مانم.»

راهش را به طرف نوک درخت ادامه داد و نرسیده به آن، بین دو شاخه گیر کرد.

از آن‌جا به پایین نگاه کرد. پسرک هم‌چنان داشت به شاخ و برگ‌های درخت نگاه می‌کرد. لنگه کفش به جفت خودش که هنوز به پای پسرک بود خیره شد: «خب از دستش راحت شدم . ابداً برازنده‌ی من نبود. من هنوز نو مانده‌ام. اما او دیگر زهوارش از هم در رفته.»

ساعتی بعد دیگر نه از پسرک اثری بود و نه ا‌ز لنگه‌اش. اما او اصلاً از این بابت دلخور نبود. به زندگی آینده‌اش در این اوج و افتخار نگاه کرد. تکیه زده بر بلندترین نقطه‌ی جهان. البته کوه‌ها و آسمان‌خراش‌ها را نادیده گرفت.

اما زندگی در تنهایی هم، چندان جالب نبود. کم‌کم به یاد گذشته افتاد. یادش آمد که همیشه همراه جفتش بود و هر‌جا که بودند با هم بودند. اگر زحمتِ آوردنِ توپ بدمینتون را به خودش نداده بود حالا باز هم کنار جفتش بود. فکر کرد: «وای!‌ شاید دیگر هیچ‌وقت یار نازنینم را نبینم.»

اگر می‌شد دوباره پیش او برگردد چه تعریف‌ها که برایش داشت. دوباره چه‌قدر با هم خوش می‌گذراندند. اما دیگر بالای درخت گیر کرده بود و برای دیدن جفتش نمی‌توانست کاری بکند. پاییز که رسید به هر برگی که از درخت جدا می‌شد سفارش ‌می‌کرد که لنگه اش را پیدا کند و سلامش را به او برساند. گاهی برای آن‌ها درد دل هم می‌کرد: «از این‌که برایش قیافه می‌گرفتم پشیمانم. حاضرم همه چیزم را بدهم تا باز با او همراه بشوم.»

البته چیزی نداشت که بدهد. وقتی آخرین برگ هم از درخت خداحافظی کرد لنگه کفش دست به دامن دانه‌های برف و باران شد. او هنوز هم به دنبال کسی می‌گردد که سلامش را به لنگه‌ی عزیزش برساند.

 

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۵۰

تصویرگری: ناهید لشگری

کد خبر 265452

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha