سه‌شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳ - ۱۰:۲۱
۰ نفر

داستان> بنفشه چاپاری: یک اسکلتی بود که از دار ِدنیا فقط دو پاره استخوان داشت.

اسکلتی به نام اسکولوتس

مثل همیشه، یک شب که مشغول پیاده‌روی شبانه بود. چشمش به یک بلیت مسافرتی پاره‌پوره افتاد که لای شیارِ راه آب، گیر کرده بود و رویش پر از عکس‌های توپ و باحال جاهای دیدنی بود.

با خودش گفت: «کاش به جای شب‌گردی هرروزه به یه مسافرت چند‌روزه برم.»

بعد دست کرد توی جیبش و دید ای دل غافل دوزار اِسکِلاتس هم ندارد. خیلی دلش شکست آن‌قدر که...

توچی فکر می‌کنی به‌نظرت می‌شود قلبی که دیگر نمی‌زند باز هم بشکند؟

می‌خواهی بدانی دلش چه‌قدر شکسته و غصه‌ای بود؟ پس حالا حرف اول اسم خودت را به حرف اول اِسکولوتس بچسبان؛ اگر یک کلمه بامعنی ساختی که هیچ؛ اما اگر بی‌خود و بی‌معنی بود بندازش دور و بعد، حرف دوم اسم خودت وحرف دوم اسم اسکولوتس را به آن اضافه کن و باز حرف سوم و چهارم و... را همان‌طوری که یادت دادم اضافه کن. آن‌قدر این کار را تکرار کن تا یک کلمه‌ی با معنی پیدا کنی، اما اگر باز هم نتوانستی کلمه‌ی معنی‌داری بسازی می‌دانی چی می‌شود؟ هیچی. حالا فقط  دوتا دست‌هایت را از دوطرف بدنت باز کن، آهان همین بود. فقط همین، این اندازه، دلش شکسته و غصه‌ای بود.

بعد به این فکر افتاد که کار کند و برای سفرش پول جمع کند. قرچ‌قروچ راه افتاد تا رسید به یک مغازه‌ی لباس‌فروشی و گفت: «می‌خواین با چند حرکت موزون لباس‌ها رو پشت ویترین براتون کنم آویزون.»

صاحب مغازه که خیلی بداخلاق و بی‌حوصله بود و اعصاب درست و حسابی نداشت، جواب داد: «که چی بشه؟»

اسکلته گفت: «خُب، بابت هر لباسی که فروختم، بهم دستمزد بدید دیگه »

صاحب مغازه گفت: «نه، ما خودمون مانکن پلاستیکی داریم، داره مفت و مجانی برامون کار می‌کنه، تو رو می‌خوایم چه‌کار؟ با اون هیکل استخونی‌ات لباس‌ها رو از ریخت می‌ندازی‌!»

اسکلته دوباره تیلیک‌تیلیک راه افتاد و دنبال کار می‌گشت که چشمش به یک شهر بازی افتاد و فکر بکری به سرش زد. رفت پیش رئیس شهربازی و خیلی مؤدبانه گفت: «سلام، اسم من اِسکولوتسه.»

آقای رئیس سرش را آورد بالا و بی‌حوصله نگاهش کرد و گفت: «خب، باش.»

اِسکولوتس گفت: «می‌خوام براتون توی تونل وحشت، نمایش وحشتناک اجرا کنم؛ باور کنید خیلی خوب می‌تونم همه رو بترسونم.»

آقای رئیس گفت: «لابد به‌خاطرش پول هم می‌خوای، نه؟»

اِسکولوتس قرچ‌قروچ سرش را تکان داد و زیر لب گفت: «اوهوم؛ اوهوم. چون من یه اسکلت واقعی‌ام.»

و با هیولایی‌ترین قیافه‌اش و با صداهایی مثل «هه... ها... هی... هو....پِخ» سعی کرد آقای رئیس شهربازی را تحت تأثیر قرار بدهد.

اما (این اما خیلی بزرگ است می‌دانی چرا؟ آخر آقای رئیس یک سانتی‌متر هم زهره ترک نشده بود.) رئیس شهربازی گفت: «برو بابا، ما خودمون عروسک‌های اسکلتی خفن داریم واقعی‌تر از واقعی. هم ارزونه، هم مفتکی داره برامون کار می‌کنه و بچه‌ها رو هم خوب می‌ترسونه.» و بعد اسکولوتس را بیرون انداخت.

اسکولوتس ناراحت و غمگین قرچ‌قروچ‌کنان و افسرده راه افتاد به سمت دانشگاه تا خودش را به علم تقدیم کند. اما آن‌جا هم هیچ دکتری او را نمی‌خواست، چون خودشان اسکلت‌هایی در سایزها و شکل‌ها و مدل‌های مختلف داشتند. رئیس دانشگاه با چند تا از دکترها دور و اطرافش چرخیدند و بعد از این‌که همه‌ی قسمت‌هایش را دیدند. آخرش گفتند: «چون تو یه اسکلت واقعی هستی و حسابی هم پوسیده و درب و داغون شدی، برای همین شاگردامون چیزی ازت نمی‌فهمن و به دردمون نمی‌خوری.»

اسکولوتس سرافکنده از جلو آزمایشگاه رد می‌شد که یک دفعه فکری به سرش زد. در را باز کرد و رفت تو. دنبال ظرفی، شیشه‌ای، چیزی می‌گشت تا مثل چشم و دل و روده و جک و جانورهای تو شیشه‌های آزمایشگاه خودش را ترشی مخصوص بیندازد که ناگهان در باز شد و یک هیکل گنده با بسته‌هایی كه دستش بود، به او خورد و اسکولوتس هم به طبقه‌های کناریش خورد و از بالای قفسه، یک بطری با مایع سبز فسفری، شلپی ریخت روی سرو بدنش و یک‌دفعه همه‌چی به نظرش بزرگ و بزرگ‌تر شد. دکتر آزمایشگاه سر آقای هیکل‌گنده داد زد و گفت: «چه خبرته؟ یواش‌تر، زدی همه‌جا رو به‌هم ریختی. برو بسته‌ها‌ رو، روی اون میز بذار.»

آقا گندهه وقتی می‌خواست از آزمایشگاه بیرون برود چشمش به یک اسکلت کوچولو‌موچولو قد یک جا‌سوئیچی کف زمین افتاد. دولا شد و آن را برداشت و به آینه‌ی شیشه‌ی جلو کامیونش آویزان کرد و حالا از آن روز به بعد، اسکولوتس در همه‌ی سفرها همراه راننده کامیون هست، آن هم بدون این‌که بخواهد پولی بدهد و کلی جاهای توپ و باحال دیده و می‌خواهد درباره‌ی سفرهایی که رفته کتاب بنویسد.

 

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۴۹

تصویرگری: شادی هاشمی

کد خبر 264944

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha