دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۹
۰ نفر

داستان> زیتا ملکی: کوچه‌ی دل‌افروز را که پیچیدیم تو، شیروان دستم را کشید، برد گوشه‌ی دیوار. گفت همین‌جاست و اشاره کرد به آشغال‌هایی که بغل تیر چراغ برق ریخته بودند.

دوچرخه

آشغال‌های شرکتي خارجی بود که سر کوچه‌ی دل‌افروز دفتر داشت. گفت نگاه کن. روی زمین توی کیسه‌هایی که درشان باز بود، پر از کارت پستال بود. کارت‌های براق و ورنی، کارت‌هایی با منظره‌های طبیعت، حتي کارتی بود که یکی شبیه من سوار دوچرخه‌اش داشت به سمت خورشید رکاب می‌زد. یک عالم سرنگ باریک نارنجی هم توی کیسه‌ها بود. شیروان گفت: «نیگا... سرنگ انسولینه.»

کارت پستال‌های قشنگ‌تر را جدا کردیم. شیروان یک آینه‌ی دستی با  قاب گل‌گلی پیدا کرد. من یک کارت مشکی پیدا کردم که با حروف برجسته‌ی سبز رویش نوشته بودند:  happy birthday to you

وقتی شیروان داشت جوش‌های صورتش را در آینه‌ی تازه‌اش می‌دید، من  یکی از سرنگ‌های نارنجی را چپاندم توی جیب شلوار گرمکن‌‌ام. شیروان اگر می‌فهمید حسابی شاکی می‌شد. دادو بیداد راه می‌انداخت و می‌گفت: «بدبخت... همین مونده از خارجیا ایدز بگیری.»

حسابی که توی کیسه‌های شرکت خارجی را گشتیم راهمان را کج کردیم سمت مغازه‌ی پایین دل‌افروز. زمستان بود و برف‌های له‌و‌لورده، کوچه را ریخت‌و‌پاش کرده بودند. دستم توی جیبم بود. سرنگ را توی مشتم گرفته بودم. می‌خواستم ببرم خانه، عطر ته شیشه را باهاش در بیاورم. با آن‌همه سرما، آن همه باد، کف دستم عرق کرده بود. سرنگ توی دستم لیز می‌خورد. ظریف و قدبلند بود. دوستش داشتم اما ازش می‌ترسیدم و هی باخودم می‌گفتم نکند شیروان راست بگوید و از سرنگ ایدز بگیرم.

شیروان گفت من رفتم و دوید سمت پایین کوچه. کم‌کم کوچه داشت تاریک می‌شد. رنگ و روی درخت‌ها رفته بود. صدایش زدم و شروع کردم به دویدن. کوچه‌ی دل‌افروز حالاحالاها تمام بشو نبود. پیچ اول را رد کردم.  برف‌ها سرمایشان را می‌دادند به باد و  باد هم سوز می‌شد و می‌وزید توی صورتم. به اولین پیچ کوچه که رسیدم خسته شدم. شیروان رفت توی مغازه و من به سمت مغازه دویدم. به در مغازه که رسیدم نفسم دیگر بالا نیامد. ایستادم و خم شدم تا نفسم جا بیاید که یک‌دفعه یک چیزی مثل سوزن رفت توی پایم.  یاد سرنگ توی جیبم افتادم. یک لحظه تمام چیزهای دنیا جلوی چشمم از حرکت ایستاد. بدنم شروع کرد به لرزیدن. لب‌هایم هم لرزیدند. نوک دماغم سوخت و اشک دوید توی چشم‌هایم.

شیروان از مغازه آمد بیرون. دید دارم گریه می‌کنم. کارنیتای وانیلی خریده بود. سه تا هم خریده بود. دو تا برای خودش و یکی برای من. گفت: چرا گریه می‌کنی؟ جوابش را ندادم. یک دستم را گرفت و بستنی را داد دست دیگرم. دستم را از دستش درآوردم و کردم توی جیبم. سرنگ نارنجی کوفتی آن‌جا بود؛ توی جیبم. به شیروان چیزی نگفتم. ترس برم داشته بود. دماغم یخ زده بود و همین‌طور اشک می‌ریختم. شیروان شانه‌ام را تکان داد و پرسید كه چرا گریه می‌کنم. جوابش را ندادم. بستنی‌ام را گاز می‌زدم و دندان‌های جلویم تیر می‌کشید و اشک از چشم‌هام می‌آمد.

داشتیم سمت خانه می‌رفتیم. قدم‌هایم را آرام کردم و  از شیروان جا ماندم. سرنگ را انداختم گوشه‌ای و دویدم. باد توی گرمکن‌‌ام می‌پیچید. شالم را سفت کردم و دست شیروان را گرفتم. درخت‌ها سایه‌شان زیر نور چراغ کوچه، بلندتر شده بود. مردی با نان سنگک از کنارمان رد شد. از  آشغال‌های شرکت خارجی گذشتیم. شیروان حواسش نبود. من اما حواسم بود. جرئت نمی‌کردم آشغال‌ها را نگاه کنم. دلم می‌خواست شیروان را کتک بزنم که مرا برداشته بود آورده بود سر آن کیسه‌ها. شیروان را نگاه کردم. سرش را بالا گرفته بود و به ماشین‌هایی که از سر خیابان می‌گذشتند نگاه می‌کرد. انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود. آه... اتفاقی نیفتاده بود؟

* * *

دست‌های مامان را گرفتم.  داشت سالاد درست می‌کرد و  اخبار گوش می‌داد. آرام گفتم مامان... مامان دستش را گذاشت روی دماغش و بدون این‌که نگاهم کند چشمش را دوخت به صفحه‌ی تلویزیون و گفت هیس. دست‌های مامان را نگاه کردم. دست‌هایش سفید و  مهربان بود. چشم‌هایش را نگاه کردم. پشت عینک پیرتر از سن واقعی‌اش بود. عینکش فریم نازک صورتی داشت. صورت مامان هم سرخ و سفید بود. رنگ عینکش به صورتش می‌آمد. با خودم فکر کردم اگر ایدز گرفته باشم می‌میرم و دیگر مامان را نمی‌بینم. مامان و خنده‌هایش را با چالی که روی لپ چپش می‌افتاد. همان چالی که دلم می‌خواست من هم داشته باشم اما نداشتم. خنده‌های مامان خیلی خوشگل بود. دلم حتماً برای خنده‌هایش تنگ می‌شد. حتماً وقتی می‌مردم کلی گریه می‌کردم از این‌که دیگر نمی‌توانم خنده‌هایش را ببینم. رفتم توی اتاقم.

در را بستم. روی تختم دراز کشیدم و پرده را تا ته زدم کنار. ماه، کامل و روشن وسط آسمان بود. نزدیکِ نزدیک؛ آن‌قدر که انگار آمده بود درست پشت پنجره‌ی اتاقم. رو به پنجره دراز کشیدم و زل زدم به ماه. شیروان در اتاق را باز کرد. مثل همیشه که توی اتاقم می‌آمد، چراغ را روشن نکرد. آرام صدایم زد. جوابش را ندادم. در را بست و به مامان گفت:«این چشه؟» جواب مامان را نشنیدم. حتماً شانه‌هایش را انداخته بود بالا. چند دانه اشک از گوشه‌ی چشمم لیز خورد و افتاد پشت گوشم. بعد از آن چند دانه، هرچه‌قدر سعی کردم اشکم درنیامد. همین‌طور که چشمم را دوخته بودم به آسمان یک‌دفعه یک شهاب افتاد پایین. توی دلم آرزو کردم هیچ‌وقت مریض نشوم. من که سنی نداشتم برای مردن. باید بیش‌تر زندگی می‌کردم. دلم می‌خواست بروم کیش دوچرخه‌سواری. دلم می‌خواست مانتوی عبایی قهوه‌ای بخرم. مامان با آن صورت سرخ و سفید و دست‌های مهربانش گناه داشت مرا آن‌قدر زود از دست بدهد. همه‌ی این‌ها را به خدا گفتم و خوابم برد.

* * *

مامان توی بالکن نشسته بود و دور گلدان‌هایمان را کیسه می‌کشید. سرما برگ‌های بعضی‌هایشان را سوزانده بود. رفتم توی بالکن. پتوی مسافرتی‌ام را پیچیده بودم دور خودم. نشستم روی یکی از صندلی‌های زنگ زده‌ی بالکن. مامان گفت: «برو تو. سرما می‌خوری. پتوت رنگش روشنه کثیف می‌شه. منم کارم تموم شه می‌آم تو.»

 گفتم: «بریم تو پیش هم بشینیم. آهنگ گوش بدیم و حرف بزنیم.»

مامان دولا شده بود. بلند شد. دستش را گرفت به کمرش و گفت:«حرف بزنیم؟ درمورد چی؟ نکنه چیزی شده؟!» چشمک  ریزی بهم زد و دوباره دولا شد. چشمک‌های مامان را دوست داشتم. دلم می‌خواست هی بخندد و هی بهم چشمک بزند. پتویم را از دور و برم جمع کردم و رفتم تو. زیر كتری را روشن کردم و آهنگ گذاشتم. مامان هم بدو بدو آمد تو. دست‌هاش سرخ شده بود. آهنگ را بلند کردم. خواننده خواند: «این حقم نیست... این همه تنهایی.» مامان را نگاه کردم و گفتم: «مامان چرا خیلی چیزا که حق آدم نیست به سر آدم می‌آد؟»

مامان دکمه‌های ژاکت خاکستری‌اش را باز کرد. نشست پشت یکی از صندلی‌های اُپن، درست روبه‌روی من؛ و گفت: «آدم خیلی وقتا براش یه اتفاقایی می‌افته که حقش نیست. حالا چه اتفاقی برات افتاده که حقت نبوده؟»

رویم را از مامان برگرداندم. به پنجره‌ی کوچک و قهوه‌ای آشپزخانه نگاه کردم. غروب بود و برف یواش یواش داشت می‌ریخت روی سر درخت‌ها. به سرنگ نارنجی انسولین فکر کردم. مامان با تعجب نگاهم کردو  گفت: «با توام! حواست کجاس؟ مگه نگفتی حرف بزنیم؟»

همان لحظه شیروان در را باز کرد و آمد تو. ماکارونی خریده بود. ماکارونی شکل‌دار. مامان بهم خندید و بسته‌ی ماکارونی را گرفت و گفت: «امشب برای شیرین خانوم ماکارونی شکل‌دار درست می‌کنم.» و برایم شکلک درآورد.

رفتم و بوسش کردم. مامان بوی کرم می‌داد، بوی گل. مامان همیشه بوی کرم و گل می‌داد.

* * *

مامان توی تختش دراز کشیده بود. سیم تلفن توی دست‌هاش فر خورده بود. چند دقیقه قبلش داشت با بابا حرف می‌زد. حالا سیم تلفن توی هم رفته بود. داشت پیچ‌هایش را باز می‌کرد و از گوشی تلفن صدای بوق اشغال می‌آمد. آخرین گره را که باز کرد گفت آه  و تلفن را گذاشت سر جایش. توی تخت دراز کشید و گفت: «بابات فردا از مأموریت می‌آد.» رفتم پیشش دراز کشیدم. گفتم: « مامان من از ایدز می‌ترسم.»

مامان خندید و گفت:« خب، منم از ایدز می‌ترسم. همه ازش می‌ترسن!»

 گفتم: «اگه یه وقت ایدز بگیرم چی؟»

مامان با خشم ساختگی هلم داد و گفت: «این حرفا چیه؟ برای چی ایدز بگیری.»

بعد دستش را دور بدنم حلقه کرد. دست‌های مامان گرم بود. تکانم داد و گفت: «راجع بهش حتي فکرم نکن.»

صدای مامان توی گوشم پیچید: راجع بهش حتي فکر هم نکن.

بیرون برف می‌آمد. بیرون سرد بود و باد برف‌های تازه را پخش و پلا می‌کرد. اتاق مامان اما گرم بود. یک‌دفعه قلب نگرانم آرام شد. دست‌های مامان... تخت سفیدش... ملافه‌های صورتی‌اش. چشم‌هایم را بستم و تصمیم گرفتم دیگر هیچ‌وقت راجع بهش فکر هم نکنم.

کد خبر 262775

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha