سه‌شنبه ۳ تیر ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۸
۰ نفر

محمد مصطفی‌نیا: بچه‌ها دارند کوچه را چراغانی می‌کنند و من نمی‌دانم آماده هستم یا نه؟ سر‌ وقت می‌توانم خودم را برسانم یا نه؟ اگر برسم، مرا هم می‌پذیری یا نه؟

در دل چراغی دارم

به حال بچه‌ها غبطه می‌خورم كه چه‌قدر دلشان قرص است و دارند كوچه را آماده می‌كنند تا آمدنت را به یاد همه بیاورند؛ آن‌قدر خودشان را با تو صمیمی می‌بینند كه همه را به مهمانی و جشن آمدنت دعوت می‌كنند.

به خودم فكر می‌كنم و می‌خواهم ببینم چشم‌ به راه تو هستم؟ می‌خواهم قول بدهم هر‌طور شده خودم را سرِ قرار برسانم. توی این فكرها هستم كه می‌بینم محو تماشای بچه‌ها و كارشان شده‌ام. می‌بینم این بچه‌ها انگار تو را همین دور و بر می‌بینند؛ تو را حس می‌كنند؛ و وقتی صدایت می‌كنند از تو جواب می‌گیرند.  

فكر می‌كنم هوا الآن باید تاریك می‌شد؛ اما تو كه حضور داشته باشی، جشن تو كه باشد انگار همه‌ی سیاهی‌ها و تاریكی‌ها فرار می‌كنند. انگار چراغی روشن كرده‌ای كه جهان را روشن می‌كند، نه اصلاً خودت كه هستی همه جا را روشن می‌كنی. به هرطرف كه نگاه می‌كنی، نگاهت آن‌جا را روشن می‌كند. یاد تصنیف‌هایی می‌افتم كه قیصر امین‌پور سروده است:

«یارا، یارا، گاهی دل ما را

به چراغ نگاهی روشن كن

چشم تار دل را، چو مسیحا

به دمیدن آهی روشن كن

...به نسیم کویت ای گل!

به شمیم بویت ای گل!

در سینه داغی دارم

از لاله باغی دارم

با یادت ای گل هرشب

در دل چراغی دارم...»

کد خبر 262772

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha