چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۲ - ۱۸:۵۸
۰ نفر

مهناز محمدی: در کتاب خاطرات مولانا جلال‌الدین محمد بلخی آمده است:

چی از دهنت در می‌آد

«دی شیخ با چراغ همی آمد منزلمان (البته روز هنگام بود، اما شیخنا به عادت همیشگی چراغ به دست این‌سو و آن‌سو می‌رود.) ما نزد اطفال نشسته بودیم و برایشان از باب ادب و زیبایی کلام، سخن می‌راندیم و کلمات مؤدبانه را به آواز بلند می‌گفتیم و اطفال به پیروی از ما تکرار می‌کردند. آخ‌آخ این‌ها را که گفتیم، چیزهای دیگری در خاطرمان نقش بست، تا این‌جایش را نگاه دارید تا بعد...

فرزند کِهتر ما خیلی عجیب‌غریب است. وقتی با ما حرف می‌زند به تربیتش بسیار می‌بالیم، اما آن‌دم که تلفنی با دوستانش سخن می‌گوید، سر تا پا سرخ می‌شویم. امیرحسین، هم‌سن همین فرزند ماست و با ۱۶سال عمری که در حرف‌زدن از خدا گرفته، می‌گوید: «توی خونه که اصلاً حرف ناجور نمی‌زنم. توی مدرسه هم سعی می‌کنم کم فحش بدم. اما اگه مثل بچه‌مثبتا حرف بزنم، دوستام آدم حسابم نمی‌کنن.»

ما مریدی داریم به اسم «همی آفتاب‌پرست» که دائم در حال رنگ‌به‌رنگ شدن است؛ یعنی اگر دشنامش بدهی دشنامت می‌دهد و اگر با او مهربان باشی، مهربان می‌شود. آدم واقعاً گاهی نمی‌داند فازش چیست. عمادِ ۱۶ ساله هم به همی آفتاب‌پرستِ ما رفته انگار: «من با هرکسی مثل خودش رفتار می‌کنم. هرکی هرجور باهام حرف بزنه، منم باهاش همون‌جوری حرف می‌زنم. اگه کسی بددهنی کنه، منم همون‌جور جواب می‌دم و اگه مثل آدم حرف بزنه، منم باهاش مؤدبانه حرف می‌زنم.»

یادمان می‌آید زمانی که طفل مکتب‌خانه بودیم، میرزای مکتبمان به وقت عصبانیت می‌گفت: «اون روی سگ منو بالا نیارین!» ما نیز می‌گُرخیدیم و در جای خشکمان می‌زد، اما هرگز پی نبردیم که اگر آن روی سگش بالا می‌آمد چه اتفاقی می‌افتاد؟ سحرِ ۱۸ساله هم گویا از نوادگان میرزای ماست: «من معمولاً خیلی مؤدبم، اما امان از وقتی که یکی رو مخم اسکی بره و اون‌روی سگم بالا بیاد. این‌جور وقتا دهنم‌ رو باز می‌کنم و چشمام‌ رو می‌بندم و حرفایی می‌زنم که بعدش خودمم خیلی پشیمون می‌شم.»

بله... داشتیم می‌گفتیم، شیخنا تا ما را دید که در جمع اطفال‌الصغار سخنان نغز می‌گوییم، قدم پیش گذاشت که به کنار ما بیاید، اما چراغ از دستش افتاد و گوشه‌ای از گلیم را شعله گرفت. شیخ سخت از جای بشد و یه اقبال بد و چراغ و گلیم، یک‌جا توپید. اطفال مکتب نیز با چهره‌های این‌گونه D: الفاظ درشتی را که از دهان شیخ برمی‌آمد، تکرار می‌کردند. ما که صحنه را دیدیم، کمی هول شدیم و به آواز بلند شیخ را گفتیم:

در بیشه مزن آتش و خاموش کن ‌ای دل

درکش تو زبان را که زبان تو زبانه است

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۲۸

کد خبر 245495
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز