چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۲ - ۱۷:۳۱
۰ نفر

داستان> سارا طهماسبی: پارسال / مدل گوشی هانا با گوشی تازه‌ی دایی‌محمد یکی بود. رفته بودند یک گوشه و هانا می‌خواست به هرسختی و بدبختی که شده دایی را با امکانات موبایلش آشنا کند.

ماسماسک

خاله‌سوری که گویا تازگی‌ها به کلاس آشپزی و شیرینی‌پزی مشرف شده و در جزغاله کردن و نابود و ناکار کردن انواع خوراکی‌ها مهارت خاصی به‌هم زده، به سختی مشغول بلوتوث کردن عکس شاهکارهای خودش برای مامان و نادیا بود.

سینا؛ جوری سرش را فرو کرده بود توی موبایل که اگر بیخ گوشش توپ در می‌کردند به خودش نمی‌آمد. یک‌بند پیامک تبریک می‌فرستاد برای کس و کار و دوست و فامیل. حتی برای خود من و علیرضا و دایی بهمن هم که همان‌جا ور دلش نشسته بودیم!

پسرخاله‌ی فریبرز، بی‌قرار و نگران، گویا منتظر تماس کسی بود. مدام چشم به گوشی‌اش داشت. یک‌بند شماره‌ی کسی را می‌گرفت. طرف جواب نمی‌داد. پسرخاله حرص می‌خورد. نفسش را با صدا می‌داد بیرون. دست توی موهای فرفری‌اش می‌کرد. پا می‌شد می‌رفت بیرون سیگار می‌کشید. آرام و قرار نداشت. هی بالا و پایین می‌رفت و شماره می‌گرفت.

عمو‌قاسم غرق اخبار شده بود. همیشه همین‌جوری بود؛ معتاد اخبار. تا اخبار شبکه‌ی یک تمام می‌شد می‌زد شبکه‌ی سه. اخبار شبکه‌ی سه تمام شده و نشده می‌رفت شبکه‌ی دو. مجری شبکه‌ی دو خداحافظی نکرده، می‌زد شبکه‌ی خبر، شبکه‌ی خبر هم که اسمش روی خودش است.

منوچهر‌خان، عینک ته اسکانی را گذاشته بود نوک بینی‌اش و به طریقه‌ی آزمون و خطا سعی در عوض کردن صدای زنگ موبایل گوشت‌کوبی‌اش داشت که در این بین اطرافیان هم از اصوات بلند و بریده بریده و پراکنده بی‌نصیب نمی‌ماندند.

زن‌دایی شایسته، برای نرم‌افزارهای جدید تبلتش، داشت از محضر بردیا که خود را «پدر علم دیجیتال» می‌نامید، کسب فیض می‌کرد.

گوشی دایی‌غلام یک‌ریز زنگ می‌خورد. دایی جواب می‌داد و ما فقط «جونم... ‌فدات شم...بفرما»یش را می‌شنیدیم. برای بقیه‌اش خودش را می‌انداخت توی بالکن. تا صحبتش تمام می‌شد و می‌آمد بنشیند دوباره زنگ... زنگ پشت زنگ.

من هم که خب... دوستان دم به دقیقه مورد لطف و محبت قرارم می‌دادند و پاسخ ندادن به پیامک‌هایشان حکم بی‌احترامی داشت.

مامان اَکی؛ دست تنها؛ با آن زانو دردش، انار می‌آورد. میوه تعارف می‌کرد. آجیل را دور می‌گرداند. همه همان‌طوری که سرشان پایین بود، دست می‌بردند بی‌هوا و بی‌دقت مشتی آجیل برمی‌داشتند و تا می‌آمدند کورمال‌کورمال بریزندش توی بشقاب جلو‌شان نصفش می‌ریخت روی فرش و پخش و پلا می‌شد.

مامان اکی از همان سر شب، دیوان حافظِ خدابیامرز باباحاجی و آلبوم‌های قدیمی را از توی کمد درآورده بود و گذاشته بودشان روی میز. با نگرانی و آزرده خاطری یک چشمش به مهمان‌ها بود، یک چشمش به حافظ و عکس‌های قدیمی.

همه سرشان توی لاک خودشان بود. انگار داشتند نشسته چرت می‌زدند. کسی به مامان اکی کاری نداشت.

دست آخر هم که دل به دریا زد و با صدای بلند گفت که بهتر است لااقل فال حافظ بگیریم، مهرداد ذوق زده گفت: «الآن آنلاین می‌گیریم.» بعد رفت توی یک سایت و چند تا کلیک کرد و اینتر زد. آن‌وقت لپ‌تاپش را داد دست به دست بچرخانند تا هرکس که دوست داشت، خودش غزل حافظ را برای خودش بخواند.

مامان اکی توی ذوق مهرداد نزد. فقط ساکت و بی‌صدا دست کشید روی جلد دیوان حافظ باباحاجی و وقتی داداش‌بزرگه لپ‌تاپ را داد دستش تا فالش را بخواند با غیظ دستش را پس زد و گفت: «من از این ماسماسک‌ها سر در نمی‌آرم.»

* * *

امسال

مامان اکی تلویزیون را از برق کشیده و یک کارتن بزرگ و خالی گذاشته کنار در. هر کس می‌آید باید اول ماسماسکش را خاموش کند و بیندازد آن تو.

دایی بهمن خاطرات سربازی‌اش را تعریف می‌کند. منوچهرخان، بذله‌گویی و طنزپردازی‌اش گل کرده. خاله سوری که حالا کمی دست‌پختش قابل تحمل شده، کیکی را که تازه درست کرده می‌آورد به همه تعارف می‌کند. هرکس متلکی می‌گوید و کیک خاله را به یک‌چیز تشبیه می‌کند و عیبی رویش می‌گذارد. خاله به دل نمی‌گیرد. کیک در یک چشم به هم زدن تمام می‌شود. خاله زهره جریان به دنیا آمدن فریبرز را می‌گوید. سینا پانتومیم بازی می‌کند و کلی جمع را می‌خنداند. عمو قاسم از شکارهای شجاعانه و محیرالعقولش دم می‌زند. می‌دانیم بیش‌ترش را خالی می‌بندد. به رویش نمی‌آوریم. خودش هم می‌داند که ما هم می‌دانیم. به روی خودش نمی‌آورد. هانا و من و نادیا پذیرایی می‌کنیم. انار می‌آوریم. میوه تعارف می‌کنیم. آجیل را دور می‌چرخانیم. مامان از بچگی‌هایشان می‌گوید. از دعوا کردن‌ها و کتک‌کاری‌ها. از دایی محمد شکمو می‌گوید که  همیشه سهم خوراکی بقیه را می‌خورده. دایی محمد به شوخی قهر می‌کند. پا می‌شود می‌رود بیرون. دایی غلام و بابا می‌روند دستش را می‌گیرند به زور برش می‌گردانند، هرسه‌تایشان روده بر شده‌اند. دایی محمد لوس می‌شود، ناز می‌کند. مامان قربان صدقه‌ی داداشش می‌رود. زن‌دایی شایسته چایی می‌ریزد، بردیا در راستای مسخره‌بازی می‌رود سینی چایی را از زن دایی می‌گیرد و خودش تعارف می‌کند. ادای خواهرش نادیا را درمی‌آورد که وقتی برایش خواستگار می‌آید، چایی را چه‌طوری می‌چرخاند که خواستگارها می‌روند و پشت سرشان را هم نگاه نمی‌کنند.

دور مامان اکی حلقه می‌زنیم. عکس می‌گیریم. عکس دسته‌جمعی. از مامان اکی می‌خواهیم خاطره تعریف کند. از سال‌های دور. از بچگی‌اش. از ازدواجش. از بچه‌دار شدنش. از باباحاجی. یاد باباحاجی می‌افتیم. غصه‌مان می‌شود. جایش خیلی خالی است. دیوان حافظش را می‌آوریم. نیت می‌کنیم. مامان اکی تفأل می‌زند. بابا با آن‌صدای صاف و رسایش غزلی که آمده را می‌خواند:

آن یار، کزو خانه‌ی ما جای پری بود     

سر تا قدمش چون پری از عیب بَری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش               

بیچاره ندانست که یارش سفری بود...

 

همشهری، هفته‌نامه‌ی دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۲۶

تصویرگری: سیمه علیپور

کد خبر 243166
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز