یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۲ - ۱۸:۲۴
۰ نفر

داستان>سارا طهماسبی: حاج مصطفی فاکتورها را از آقای راستگو گرفت و بدون این‌که به ما نگاه کند گفت:«نمی‌شه.» و بی‌توجه به سؤال «چرا نمی‌شه‌»ی امیر علی رو کرد به آقای راستگو و پرسید:«پرچم‌های جدید کی آماده می‌شن؟»

دوچرخه

سینا عجولانه وسط حرف آقای راستگو دوید و با اصرار، دوباره پرسید:«چه اشکالی داره؟چیز بدی نیست که... شما چرا مخالفت می‌کنید؟»

حاج مصطفی که تا همان موقع هم به زور خودش را کنترل کرده بود، با این‌که سعی می‌کرد خونسرد بماند دستش را با فاکتورها توی هوا تکان داد و گفت:«آخه پسر جون، کی تا حالا همچین نذری دیده!»

من گفتم: «از این به بعد می‌بینن.»

حاجی زیر لب استغفراللهی گفت و باز سعی کرد خودش را مشغول چک کردن فاکتورها و جنس‌ها نشان دهد.

امیر علی با نا‌امیدی نگاهی به نایلون چسب‌ها کرد و با چشم اشاره کرد که برویم بیرون.

***

مهرداد گفت:«می‌دونستم حاج مصطفی سختگیره، ولی دیگه نه تا این حد.»

کیان پرسید: «اصلاً براش توضیح دادید قضیه از چه قراره؟»

گفتم:«صد دفعه...»

مهرداد پرسید:«حرف حسابش چیه؟»

گفتم: «می‌گه مردم خودشون می‌دونن. نیازی به نوشته نیست.»

امیر علی سنگ کوچک زیر پایش را پرت کرد آن‌طرف‌تر و گفت:«اگه خودشون می‌دونن پس چرا این کارو می‌کنن!»

کیان با لحنی شاکیانه گفت: «همین رو بگو. ماه رمضون رو یادتون رفته جلوی همین هیئت چه خبر بود آخر شب‌ها.»

گفتم:«آره بیچاره عموغفور، تا سحر گرفتار بود. حالا جمع شدن مگس و موش و گربه و آلودگی و کثافت به کنار.»

مهرداد گفت: «نیمه‌ی شعبان جو پر شد از لیوان یه بار مصرف، بارون هم اومد جوی آب گرفت، آب اومده بود تا وسط خیابون.»

سینا روی بلوک سیمانی کنار پیاده‌رو نشست و گفت: «اصلاً از همون شبا بود که ما هم تصمیم گرفتیم همچین نذری کنیم.»

امیر علی پوزخندی زد و گفت:«ولی خودمونیم‌ها عجب نذری! نذر کردیم که وقتی کسی نذری داد ما...»

مهرداد که چند دقیقه‌ای می‌شد بدجوری رفته بود توی فکر،تقریباً داد زد: «فهمیدم...پدربزرگت...» و حرف امیر علی نیمه کاره ماند.

***

استکان چای را گذاشتم جلوی پدربزرگ و گفتم:«اگه شما با حاجی صحبت کنید حتماً قانع می‌شه.»

پدربزرگ حبه‌ی قندی از توی قندان برداشت و گفت:«چی بگم بابا جون! همه کاره‌ی هیئت محله حاج مصطفی است. لابد صلاح ندیده. آخه کی تا حالا چسب و کاغذ پاره نذر کرده!»

من که کلی به همکاری پدربزرگ امید بسته بودم دلم ریخت، اگر او هم دست رد به سینه‌‌مان می‌زد دیگر راهی برایمان باقی نمی‌ماند. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «اصلاً پدربزرگ یه سؤال؛نذر چیه؟»

اخم‌آلود و ناراضی گفت:«خب نذر یعنی این‌که انسان تصمیم بگیره یه کاری رو واسه رضای خدا انجام بده.»

گفتم:«آفرین و این کار که برای رضای خداست، چه جور کاری می‌تونه باشه؟»

گفت:«خب، معلومه دیگه آدم باید برای رضای خدا کار خیر انجام بده...توی عزاداری شرکت کنه، غذا بده، خوراکی پخش کنه، به عزادارها خدمت کنه، به مردم کمک کنه...

پریدم میان صحبتش: «احسنت؛ به مردم کمک کنه...مردم یعنی کی؟»

پدر بزرگ که دیگر داشت کلافه می‌شد گفت:«این‌چه سؤالیه بابا جون...مردم یعنی من، شما، همسایه‌ها، بچه‌ها، زن‌ها، مردها...»

ادامه دادم:«یعنی معلم‌ها، مغازه‌دارها، دکترها، رفتگرها...»

گفت:«بله...بله...حالا این همه صغری،کبری چیدی که چی؟»

گفتم:«آدم اگه یه کاری کنه که زحمت یه آدمی یا یه آدمایی کم‌تر بشه، این خودش باعث رضایت خدا هست یا نه؟»

پدربزرگ که انگار یواش یواش داشت نرم می‌شد؛گفت:«بله هست.»

گفتم:«اگه آدم یه کاری کنه جلوی آلودگی و مریض شدن مردم رو بگیره چی؟اون هم باعث رضایت خدا هست؟»

کمی رفت توی فکر و بعد جواب داد:«هست... هست...»

گفتم:«خب، ما هم همین رو نذر کردیم.»

پدربزرگ قُلپ آخر چایی‌اش را سر کشید و لبخند زد.

***

مهرداد گفت:«عالی شد.»

امیر علی گفت:«دست پدربزرگت درد نکنه.»

سینا گفت: «بجنبید از امشب نذری‌های هیئت شروع می‌شه. باید تا شب چهارصد تا نوشته رو پرینت بگیریم.»

***

آقای راستگو و دو نفر دیگر برنج‌ها را می‌کشیدند و سرآشپز هیئت خورش می‌ریخت کنار ظرف‌ها و می‌داد دست یک نفر دیگر که درشان را ببندد. حاج مصطفی و پدربزرگ و چند نفر دیگر از ریش سفید‌های محل بالای سر دیگ‌ها ایستاده بودند و بلند بلند صلوات می‌فرستاند.

مهرداد و سینا چسب‌ها را تکه تکه می‌کردند و من و امیر علی کاغذها را می‌چسباندیم روی در ظرف‌های یک بار مصرف.

اولین ظرف را آقای خرم، بابای کیان برداشت و با صدای بلند نوشته‌ی کوچک روی ظرف را خواند: «عبادت به جز خدمت خلق نیست...عزاداران گرامی اجرتان با سیدالشهدا، اگر می‌خواهید در ثواب این شب‌های عزیز شریک باشید، لطفاً ظرف‌های خالی غذا را حتماً در سطل‌های زباله بیندازید و با این کار هم به سلامتی و نظافت خود و محله کمک کنید، هم رفتگر زحمتکش‌مان را به این وسیله یاری دهید.»

دوچرخه

تصویرگری: سمیه علیپور

کد خبر 238391
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز