سه‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲ - ۱۵:۱۰
۰ نفر

لیلی شیرازی: پرنده‌ام را قربانی کردم تا دلم روشن شود. پرنده‌ام را بسیار دوست داشتم. او را به دنیا آورده بودم. به او آب و دانه داده بودم. پرواز کردن آموخته بودم. یک حرف و دو حرف بر زبانش گذاشته بودم. با پرنده‌ام به گردش رفته بودم. پرنده‌ی کوچکم تنها کسی بود که توی دنیا داشتم!

پرنده‌ات را قربانى کن

با پرنده‌ام پرواز کرده بودم. بال‌هایش بسیار ساده و آبی بود. هر روز که بیدار می‌شدم آب و دانه‌اش را اندازه می‌کردم. بالش را پاک می‌کردم. تنش را تمیز می‌کردم و مثل کسی به پرنده‌ام نگاه می کردم که هیچ کار مهمی در دنیا ندارد، جز نگاه کردن به پرنده‌اش.

* * *

قربانی کردن پرنده برایم خیلی سخت بود. قربانی کردن پرنده معنی‌اش این بود که تمام زندگی‌ام را به باد بدهم. البته به باد که نه، به آسمان بدهم.

* * *

خواب دیدم که باید پرنده را پرواز بدهم. کسی به خوابم آمد و گفت پرنده‌ات را به آسمان ببخش و رها شو! درد داشت. گاهی کلمه‌ها هم درد دارند. جمله‌ها درد دارند و از آن بدتر بعضی وقت‌ها بعضی کارها بسیار درد دارند. بیدار که شدم حالم شبیه حال کسی بود توی یکی از شعرهای قیصر امین‌پور. آن‌جا که بیدار شده بود و دیده بود که از بالی که داشت، تنها چند پر، توی تختخوابش مانده است.

* * *

پرنده را قربانی کردم تا رها شوم. این را حافظ هم سال‌های سال پیش گفته است. حافظ رازهای زیادی را به من گفته است. از کودکی رازهایش را شنیده‌ام و با آن‌ها گریه کرده‌ام. چرا که فقط رازها بغض مرا می‌شکنند.

حافظ گفته است که «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است».

راز سختی بود. غلام همت چیزی یا کسی بودن. زیر چرخ کبود بودن. رنگ تعلق و آزادی همه‌اش خیلی سخت بود و من که دلبسته‌ی پرنده‌ام بودم، برای فهمیدن این‌ها بسیار کودک بودم.

اما این بیت برای من یک معنی داشت. تنها یک معنی داشت؛ پرنده‌ات را آزاد کن!

* * *

پرنده‌ام را آزاد کردم. آزادی پرنده، آزادی من بود. رهایی پرنده، رهایی من بود و من این را درست وقتی فهمیدم که آزادش کردم.

تو ارزش قربانی کردن را درست وقتی می فهمی که قربانی کنی. این هم راز دیگری بود که من الآن به تو می‌گویم.

* * *

پرنده را که پر دادم غمگین نبودم. دلم ابری نبود. آرام بودم. مثل قایقی که توی یک روز آفتابی در رودخانه باشد و با سرود ملوانی تنها از ساحل دور شود.

پرنده را که پر دادم، احساس کردم خداوند قربانی‌ام را پذیرفته است. چرا که من تنها چیزی را که داشتم قربانی کردم. عزیزترین چیز را. پرنده‌ام را قربانی کردم و به آفتاب و آسمان و دشت و کوه و دریا سپردم.

* * *

روزی کنار پنجره نشسته بودم و هوا را بو می‌کشیدم. همان روز بود که پرنده‌ام با بال‌های آبی و سبکش برگشت تا حالم را بپرسد، همان‌وقتی که لا‌به‌لای ابرها بود و بوی خنک آزادی و تنهایی می‌داد. همان‌وقت فهمیدم که قربانی من پذیرفته شده است.

چیزی که قربانی می‌کنی یک روز در هیئت و حالی دیگر، به تو بازمی‌گردد. نه این‌که پرنده بازگشته بود، نه! حال من بود که عوض شده بود. من بودم که تغییر کرده بودم و این تنها به این معنی بود که من معنی قربانی کردن را فهمیده‌ام.

همشهری، دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۱۸

کد خبر 234335
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز