پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲ - ۱۸:۲۲
۰ نفر

داستان> ریحانه جعفری: کاغذ مربع کوچک از عرق کف دستم نازک شده. کاغذ، سفیدِ سفید نیست ولی مثل کاغذهای چرک‌نویسم، کاهی هم نیست.

جیر جیر جیر

به گمانم آخرهای جوهر چاپگر بوده که شماره‌ی 35 را که نصیب من شد، این‌قدر کم‌رنگ چاپ کرده. 34 نفر قبل از من توی نوبت هستند و نمی‌دانم چند نفر بعد از من. همه‌ می‌خواهیم بخت‌ خود را روی صحنه‌ی نمایش آزمایش کنیم. صحنه‌ی نمایش!

روی صندلی چوبی که یک پایه‌اش کمی کوتاه‌تر از سه تای دیگر است جابه‌جا می‌شوم. دختر لاغر روبه‌رویم که دست مامانش را گرفته و چشم‌هایش را بسته، بفهمی نفهمی خوشگل است. فقط کمی دماغش پهن است، ولی مهم نیست، 18 سالش که شد عمل می‌کند. مامانم منتظر است 18 سالم بشود تا دماغم را سربالا کند! مامان می‌گوید: «اولین چیزی که توی صورت آدم جلب توجه می‌کنه همین دماغه.» آرام با نوک انگشت اشاره دماغش را می‌دهد بالا و بعد می‌گوید: «توی صورت تو، جیغ می‌کشه این دماغ!»

من که آمدم توی اتاق انتظار، روی همان صندلی نشسته بود دختر دماغْ کمی پهن، و دست مامانش را گرفته بود. از جایش جُم نخورده آن‌وقت تا حالا. برعکس، دختری که موی فرفری‌اش کمی از روسری پریده بیرون و بین مامان و بابایش نشسته دو صندلی آن‌طرف‌تر ِ دختر دماغ پهن، از وقتی آمده‌ام چند بار رفته دستشویی. به نظرم حالش خیلی خوب نیست. رنگ و رویش مثل وقتی است که من داشتم کتاب‌های هنرستان را ورق می‌زدم و مامان یکهو آمد توی اتاق. نفهمیدم چه‌طوری کتاب‌ها را لیز دادم زیر کتاب شیمی و هندسه. مامان چشم‌هایش را گرداند و با نگاهی که تهش شک بود گفت: «یادت هست که امروز واسه انتخاب رشته وقت مشاوره داری؟ ساعت پنج عصر، با هم می‌ریم، خب؟»

هول هولکی گفتم: «باشه، باشه، می‌ریم!» و آرزو کردم کاش مامان کنجکاویش گل نکندکه  بد می‌شود.» مامان که یک قدم گذاشته بود جلو چشم‌هایش را ریز کرد:«چرا رنگ و روت مثل گچ دیوار شده؟»

زیر لب گفتم: «چیزی نیست، خسته‌ام. حالا برو که خیلی درس دارم.» و زل زدم به دیوار. رنگ دیوار خیلی پریده بود، مثل رنگ صورت دختر مو فرفری.

درِ سالن مصاحبه باز می‌شود. دخترکی با مامانش می‌آید بیرون. نوبت دختر دماغ کمی پهن است که برود تو. به گمانم کف پای دختر دماغ کمی پهن صاف باشد، چون کفش‌هایش درست مثل کفش‌های طبی خاله‌ام است. 

می‌روم کنار پنجره و کفش‌هایم جیر جیر می‌کند. جیر جیر جیر. پشت ویترین مغازه که این کفش‌های آبی آسمانی‌ با بند صورتی را دیدم، بی‌معطلی گفتم همین را می‌خواهم. مامان گفت: «من‌درآوردی است، لوس است.» ولی من اصرار کردم. با بقیه‌ی کفش‌ها فرق داشت. پنجره به کوچه‌ای باز می‌شود که تویش ماشین‌ها کیپ هم پارک کرده‌اند. خانم چاقی به سختی از میان دو ماشین رد می‌شود. می‌ایستد و مانتویش را می‌تکاند. چه خوب که لباسش سفید نیست توی این کوچه‌ی تنگ. همین یک هفته پیش مامان برایم یک بلوز سفید خرید و گفت: «به امید روزی که روپوش دکتری برات بخرم عزیزم!» و یواش هلم داد به طرف اتاقم: «حالا برو سر درسات که عقب نمونی.» مامان به مغزش خطور نمی‌کند که بچه‌اش غیر از پزشکی رشته‌ی دیگری بخواند.

به نظرم خانم چاق‌ دنبال آدرسی می‌گردد که هی به کاغذ توی دستش نگاه می‌کند و چیزی به دخترک لاغر و کشیده‌‌ی کنار دستش می‌گوید. دخترک هم به دیوارها نگاه می‌کند. خانم از جیبش دستمال برمی‌دارد و عرق صورتش را پاک می‌کند.

کبوتری از پشت سر دخترک پر می‌کشد بالا. پشت‌بام خانه‌ی روبه‌رو پر از کبوتر است. نان سوخاری را از کیفم درمی‌آورم و خُرد می‌کنم کف دستم. دستم را از پنجره می‌برم بیرون. تکان نمی‌خورم و منتظر می‌مانم تا کبوتری بیاید و بنشیند کف دستم. چشم‌هایم دنبال کبوتر‌ها می‌چرخند و پرواز می‌کنند. بغ بغو بغ بغو. انگار یکی‌شان دارد می‌آید نزدیک. سفید است و طوق گردنش سبز. «واای چه‌قدر خوشگلی تو بغ‌بغوی من!»

- شَتَرَرررق!

از صدای به هم خوردن در ورودی از جا می‌پرم. کبوتر رفته است. خانم چاق است که با دختر دیوارخوان می‌آیند تو. پس آن دختر هم داوطلب است و یک رقیب! نان سوخاری‌ها را می‌ریزم روی هِره. دستم را می‌‌آورم تو. از پنجره که فاصله می‌گیرم کبوترها هجوم می‌آورند به نان‌ها. جیر جیر جیر، می‌روم سر جایم. خانم چاق‌ شماره می‌گیرد و یک صندلی آن‌طرف‌ترم می‌نشینند. کفش‌های دخترک تخت است و اگر سگکش را بردارد درست مثل کفش باله می‌شود. خانم، دستمال را می‌برد زیر روسری و می‌کشد روی گردنش. چه بوی خوبی می‌دهند. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم. چشم‌هایم را می‌بندم. عطر مادر است یا دختر؟ بویش نرم است و خنک. بویش برای مامان بودن خوب است. امن است. بو، از میان ابرها می‌آید. سوار تابم می‌کند و تابم می‌دهد هی و هی و هی.

بابا می‌گوید: «تو پر استعدادی. این هشت سال نمره‌هات عالی بودن. دبیرستان برو رشته‌ی ریاضی. بعد برق شریف قبول می‌شی، اون‌وقت دنیا برات سر و دست می‌شکنه.» چشم‌هایش چه برقی می‌زنند موقع گفتن این حرف‌ها. مامان می‌گوید: «تو پر استعدادی. این هشت سال نمره‌هات عالی بودن. دبیرستان برو رشته‌ی تجربی. بعد پزشکی دانشگاه تهران قبول می‌شی. برای تخصص هم می‌فرستمت دانشگاه برکلی، پرینستون. مطمئنم هر دانشگاهی که بخوای رو دست می‌برنت عزیزم! فکر کن فوق تخصص چشم بشی مامانم!» چشم‌هایش چه برقی می‌زنند موقع گفتن این حرف‌ها.

صدایی از دور می‌گوید: «نفر سی‌ و پنجم!» صدا دوباره می‌گوید: «نفر سی‌ و پنجم!» ولی این‌بار از دور نیست. از همین نزدیکی‌هاست. سیخ می‌نشینم روی صندلی. من را صدا می‌کنند. سریع به کاغذم نگاه می‌کنم تا مطمئن ِ مطمئن شوم که سی و پنج، خودم هستم! می‌روم به طرف سالن مصاحبه. کفش‌هایم جیر جیر می‌کنند. جیر جیر جیر!

دختر مو فرفری که میان بابا و مامانش است از کنارم رد می‌شود. رنگش هنوز مثل گچ دیوار است. آب دهانم را قورت می‌دهم و سرم را بالا می‌گیرم. با پشت دست می‌زنم به در اتاق مصاحبه.

صدایی از آن طرف در نمی‌آید. دوباره می‌زنم به در. کف دستم را می‌کشم روی لباسم تا عرقش پاک شود. بعد می‌گذارم روی دستگیره‌ی فلزی. در قیژقیژکنان باز می‌شود. چه‌قدر تاریک است. چشم‌هایم را به هم‌ می‌زنم.

«بیا تو!»

‌یواش می‌روم به طرف صدا. جیر جیر جیر. نور موضعی دایره‌وار یک قسمت زمین را روشن کرده. چراغ دیگری روشن نیست. می‌روم و می‌ایستم زیر نور. چه‌قدر داغ است. یواش می‌کشم سمت تاریکی. میان تاریکی و روشنایی می‌ایستم و نفس بلندی ‌می‌کشم.

«چی شد رفتی کنار؟ روی صحنه همیشه باید زیر نور باشی. با نور رابطه نداری؟»

همان صدای بم مردانه بود که گفت بیا تو.

«چرا!» صدا از ته حلقم آمد بیرون. صدا لرزان بود و یک جورایی نامطمئن. گلویم را صاف کردم. «نور رو دوست دارم، ولی این‌جا خیلی گرمه!»

«فکر کن الآن توی قطب شمالی، تک افتادی، گشنته و از سرما می‌لرزی. می‌تونی بازیش کنی؟»

صدای خش‌دار خانمی بود که گیر داشت ته گلویش. با خودم می‌گویم: «قطب شمال و سرما، توی این گرما؟» یقه‌ی کاپشنم را می‌آورم بالا. دست‌هایم را به هم گره می‌کنم جلوی دهانم. ها می‌کنم توی دست‌هایم و دماغم را می‌کشم بالا. به این طرف و آن طرف نگاه می‌کنم. بعد راه می‌روم. جیر جیر جیر. جیر جیر جیرها چه قوت قلبی می‌شوند توی این گرما! راه می‌روم و دست‌هایم را به هم می‌مالم. جیر جیر جیر. گرما می‌رود و یکهو سردم می‌شود. دلم ضعف می‌رود. گرسنه‌ام و تشنه. چه مدت بود که توی این دشت دنبال کلبه‌ای بودم و یک ذره آتش که یخ توی وجودم را گرم کند؟ تنها بودم، خیلی تنها و می‌خواستم کسی دستم را بگیرد. مامان را صدا زدم. بابا را صدا زدم. نشستم رو دو تا پایم. بعد دولا شدم. یک گلوله شدم. دستم را به طرف نور گرفتم و آن‌وقت بود که اشکم درآمد...

نیم ساعت که نه، انگار بیست دقیقه، شاید هم یک ربع بازی کردم و سؤال‌هایشان را جواب دادم. جیر جیر جیر! خانم چاق با دخترش می‌روند تو وقتی که من می‌آیم بیرون. کبوترها روی هره‌ی پنجره نشسته‌اند و بغ بغو می‌کنند. «بغ بغو، بغ بغو!» کاغذ شماره‌ی 35‌ توی جیبم است. قبولم کرده‌اند. مطمئنم. این را از پچ‌پچ مصاحبه‌گرها با هم فهمیدم. من می‌روم به هنرستان، می‌روم روی صحنه! می‌ماند مامان. می‌ماند بابا. چه‌طوری باید راضی‌شان کنم؟ جیر جیر جیر! می‌روم به طرف در خروجی.

همشهری، دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۱۶

تصویرگری: سمیه علیپور

کد خبر 232554
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز