جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۲ - ۰۸:۲۹
۰ نفر

داستان> سارا طهماسبی: نامرد، عجیب شبیه مار است. سرش سفت و سخت و شق و رق. تنه‌اش شل و ول و نرم و گرم. تازه دُمش هم به برج زهر مار وصل است. زل زده توی تخم چشم‌هایم عینهو مار کبری.

برج زهرمار

مار کبرایی که قبل از نیش زدن زل بزند به چشم و چار طعمه‌ی مادر مرده که قشنگ آخرین نگاه وحشت‌زده‌ی یارو را توی دفترچه‌ی خاطراتش ثبت و ضبط کند. نامرد است. خیلی نامرد.

پیام،کنارم روی چمن‌های خنک ولو شده. سر مار را گرفته توی دستش و تند و تند جلوی صورتم تکان می‌دهد. عین طعمه‌های مادر مرده مسخ و میخکوب،کله‌ی چوبی مار را نگاه می‌کنم.

- یعنی تا حالا چند نفر کله‌اش رو بوسیدن؟

- مگه تا حالا  کسی رو دیدی که کله‌ی مار رو ببوسه!

- آره خودم دیدم؛ صد دفعه. همین الآن پیام بوسیدش؛ هفت هشت بار، بعد که خوب گُر گرفت به من تعارفش کرد.

- قبول نکنی پسر... عین ماره. اولش خوشگل و خوش خط و خاله. بعد که رفتی سمتش، نیشت می‌زنه.

- آخه این‌طوری که بده... جلوی پیام و رفقا ضایع بازیه.

- پیام، میام رو بی خیال... مگه حجت رو یادت رفته! پسر آقا اکبری شریک بابا... از همین ماره شروع کرده بود... دیدی که به چه روزی افتاد!

- قرار نیست که همه مثل حجت بشن... من مواظبم... از اون اتفاقا واسه من نمی‌افته.

- به این حرفا نیست که. همه اولش همین رو می‌گن. یه وقت به خودت می‌آی می‌بینی ای دل غافل افتادی ته چاه.

- آخه... این که از اونا نیست... ببین چه بوی خوبی داره... مثل قاطیه بوی هلو و سیبه... یه همچین چیزی... میوه‌ایه دیگه...

- فرقی نمی‌کنه... میوه و سبزی نداره که... همه‌اش یکیه... تازه فکر کن، فقط فکر کن اگه بابای بیچاره تو رو این‌جوری ببینه چی می‌شه؟ یه شبه پیرتر می‌شه، دور چشاش چند تا چروک دیگه می‌افته، از غصه لالمونی می‌گیره. همین که هیچی نگه از صد تا فحش بدتره. اون‌وقت شبا عمداً دیرتر از سر کار برمی‌گرده که کم‌تر چشمش به ریخت زاغارت و نحسِت بیفته. وقتی هم بهش سلام کنی اون‌قدر یواش جوابت رو می ده که از سلام کردنت پشیمون می‌شی.

- داداش... داداش بزرگه رو بگو... نعره می‌کشه جوری که کوچه بلرزه. از جا در می‌ره، طوری که فیل نمی‌تونه بنشونتش سر جاش. فش فش و غُر و غُر و قیژ قیژ می‌کنه. با کمربند اون‌قدر می‌زنه تا خودش خسته بشه بعد می‌شینه یه گوشه؛ گوشه‌ی سیبیلشو می‌جوه و زیر لبی بد و بیراه می‌گه. تازه دست بردار نمی‌شه. تا خونه‌ی پیام رو، روی سر خودش و خونواده‌اش خراب نکنه آروم نمی‌گیره. بعدم لابد تا یه سال قدغن می‌کنه که پامو از خونه بیرون بذارم. اون‌وقت چه جوری برم مدرسه؟

- بله تازه به مامان هیچ فکر کردی؟ وقتی بفهمه تا چند روز لباشو رو هم قفل می‌کنه لام تا کام حرف نمی‌زنه. صبحا از غصه می‌چسبه به رختخواب، تا لنگ ظهر صورتشو فرو‌ می‌کنه تو بالش و هی به خودش می‌پیچه و فکر و خیال می‌کنه. توی آشپزخونه ساکت و بی‌سر و صدا غذا درست می‌کنه. همچین می‌ره توی لاک خودش که حواسش پرت می شه تا شب صد دفعه دست و بال خودش‌رو می‌سوزونه. تازه بعد از چند روز که یخش باز بشه شروع می‌کنه به متلک انداختن و زخم زبون زدن. اون‌وقته که دلت می‌خواد جای «ژول ورن» باشی. زمین دهن باز کنه سفری بکنی به مرکزش. همه‌ی اینا به کنار؛ مهدیه رو بگو...

- آخ آخ... مهدیه رو که اصلاً نگو؛ یک درصد فکر کن از این‌جا با اون دوست عینک ته استکانی‌اش رد شه، منو ببینه. همین‌جوری‌اش واسه خاطر دو سه تا نمره‌ی بی‌ارزش و سه چهار تا خرابکاری ساده پرونده سازی کرده برام. مارمولک فقط دنبال اینه که از آدم آتو بگیره. حالا کاش جار می‌زد به همه می‌گفت خیال ما رو هم راحت می‌کرد. نامرد «سکرت» نگه می‌داره؛ تا آخر عمر در ازاش به نفع خودش امتیاز می‌گیره. باید یه عمر غلامِ حلقه به گوشش باشم مبادا خانوم پیش بقیه لو‌ام بده. مردم خواهر دارن مام دلمون خوشه...

- اعظم خانوم رو بگو... اون که همیشه‌ی خدا توی این پارک مارکای اطراف پلاسه. من رو این‌جوری ببینه یه لحظه درنگ رو جایز نمی‌دونه. شده زنگ تک تک خونه‌های کوچه رو بزنه؛ شب نشده اهل محل رو طوری خبردار می‌کنه که فردا صبحش به‌خاطر در رفتن از زیر نگاه‌های شلاقی همسایه‌هام که شده برم خودم رو به نزدیک‌ترین کلینیک ترک اعتیاد معرفی کنم که هیچ، مسؤلیت همه‌ی اتفاق‌ها و جنایت‌های همه‌ی آدم‌های روی زمین ‌رو هم به‌عهده بگیرم.

پیام به پهلویم می‌کوبد: «کجا رو زل زدی پسر؟ دستم خشک شد... با خودت حرف می‌زنی؟ بگیر بزن ذغال رو از آتیش انداختی...»

صورتم گُر گرفته.

- الآن اگه قبول نکنم از فردا همین پیام و رفیق مفیقا بهم می‌گن سوسول... پاستوریزه... هموژنیزه... استرلیزه...

- بذار بگن، اون‌قدر بگن تا جونشون در بیاد.

پیام خسته می‌شود.کله‌ی مار را از جلوی صورتم برمی‌دارد و به ذغال‌های سر برج زهر مار فوت می‌کند. از بالای برج صورت شاد و گل انداخته‌ی چند تا نوجوانک هم سن وسال خودمان را می‌بینم. والیبال بازی می‌کنند. همچین شنگول و منگول، آبشار و سرویس می‌زنند، آدم اشتهایش باز می‌شود. خوش به حالشان. هیچ کدامشان مثل من این وسط گیر نیفتاده اند. سر دو راهی.

- چه‌قدر تو بی‌عرضه‌ای پسر... یه «نه» بگو و خلاص...

- مسخره‌م می کنن. مثل شهاب خرخون و پارسا سوسول.

‌- بذار مسخره کنن... خودشون مسخره‌ان.

- می‌ترسم... می ترسم باهام قطع رابطه کنن.

- بهتر... نه این‌که تحفه‌ان. مگه رئیس جمهور ونزوئلا می‌خواد باهات قطع رابطه کنه.

نوجوان‌ها هورا می‌کشند و با هم دست می‌دهند. امتیاز گرفته‌اند. عین مهدیه.

نباید امتیاز بدهم. نه به مهدیه، نه به پیام، نه به این برج زهر مار.

سر برج زهر مار گُر گرفته. عین صورت من. پیام کله‌ی مار را باز جلو می‌آورد.

- بزن پسر... بزن روشن شی.

- سکوت بابا... زخم زبان‌های مامان... عصبانیت داداش بزرگه... آتو گرفتن‌های مهدیه با اون دوست عینک ته استکانی‌اش... فضولی اعظم خانوم... نگاه‌های شلاقی اهل محل... ژول ورن... ونزوئلا... سفر به مرکز زمین...

- نه.

دست پیام را پس می‌زنم.

پیام زیر لب می‌غرد و طعنه می‌زند. کله‌ی مار برمی‌گردد سمت صورتش و آرام و بی‌دردسر می‌خزد توی دهنش. سرِ مار، صدای پیام را توی حلقش خفه می‌کند.

والیبالی‌ها باز دست و جیغ می‌زنند و هورا می‌کشند.

- خودشه! شهاب خرخون... نه نه؛ شهاب... آقا شهاب.

با خنده از روی چمن بلند می‌شوم. دلم لک زده برای یک ساعد جانانه، هر چند کج و کوله از آب دربیاید، اوت شود و برای تیم رقیب امتیاز.

- شهاب... شهاب... منم بازی.

اولین سرویس را که می‌زنم، برمی‌گردم و پیام را نگاه می‌کنم. پشت ابر دودی و برج زهر مار، قیافه‌ی خسته‌اش خوب پیدا نیست.

کله‌ی مار آن دور و برهاست. آماده است برای نیش بعدی.

 

همشهری، دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۱۴

تصویرگر: فرینا فاضل‌زاد

کد خبر 230594
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز