سه‌شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۵ - ۱۵:۲۶
۰ نفر

عباس جعفری : ... شب بر شب می مالد، سیاهی بر هر دو. ترتیل باران بر خاک لگدمال شده و سیاه چادری که بر تفتان(1) تکیه داده است.

کنار دست پیر بی بک(2) که ه مچون سایه هولی بر سر همه جا و هیچ جا قراول می دهد.

بلوچ پیچیده در شولایی قامت بلند خویش دو تا می کند و به درون می خزد. لبه دستارش با خود باران را به درون می کشد. گفته بودند که شایر(3) است و هزار نقل در سینه دارد. هزار، عدد بلوچستان است. کثرت و امید از آن می بارد.

 قرار است هر هزار سال کسی از راه برسد تا روشنی و چراغ را و نان را سهم کند به گواه ترک دستان مردان کار!خاموش است و این خصلت بلوچ است که سکوت پیشه دارد و چشم بر خاک دوخته به حرمت میهمان تا نپرسی نگوید و تا نخواهی نخواند و می خواهیم و می خواند. می نوازد. قیچک را چونان کودکی بر زانوی چپ تکیه می دهد. آنجا به دل نزدیک تر است و او قرار است که از دل بخواند.

دست چپ بر گلوی نازک قیچک و دست دیگر کمانه بر سیم می خراشد. زیر. ارغوانی و سرخ. بم. بنفش و آبی. نت های مست از کاسه  ساز سرریز می شوند و بال بر می آورند و فضای نیمه تاریک چادر را بر می آشوبند و تن به کناره می مالند و می چرخند و می چرخند تا به فرار از تنگنای تاریک تن به شب بیرون کشانند در امتداد شفاف شهاب های دور.

 تا آنجا که نفس دارند بال بال زنند و بی رمق در ته گودالی آخر به سکوت بپیوندند! مرد می خواند به تقلا تا به صدای سازش برسد و نمی رسد. نت ها هر کدام بر بال شاهینی پنداری تن از روزنه چادر بیرون می کشند و صدای خسته مرد در تنگنای چادر چونان مرغی گیر افتاده می گردد و ضجه می زند و موسیقی بر بال باد، بر بال باران می دود و صدا می ماند. 

 آری، تنها صداست که می ماند. تنها صداست که مانده است بی نفس و افتاده بر خاک و حصیر کف چادر!

کوی بیت در کئیت دنزان سواری
دلیری بر مدای سرمچاری
دمانی دم به دست دم برتگینی
تزور میان جنت دستی به یاری ...
کی می شود بیرون بیاید از میان غبار سواری دلیر و مردمدار؟
مدد کند آدم های خسته را.
یاری دهد به افتادگان و دلتنگان
خار برگیرد از پاهای رنجور.
گرد برگیرد از دل های پرغبار...
خشک است کشتزارها.
سوزانده است لوار کرت ها را.
کی پیدا می شود ابرها؟ کی می درخشند آذرخش ها؟
ره گم کردگان سرگردانند میان بیابان...


... تاب نمی آورم. دست بر لبه می گیرم و قامت راست می کنم. بیرون باران است کفش هایم را می جویم. صورت به باران می سپارم.


فانوسی می رسد. میهمان دار است نگران گم شدن میهمان. آرام می پرسم پس کی صبح می رسد و بلوچ خاموش به کلامی بسنده می کند: حدا بدان!!(4) عباث!

پانوشت ها:

1- تفتان بلندترین کوه در بلوچستان
(2) پیر بی بک صخره ای بلند و منفرد ایستاده بر سر دره گل تفتان که اکراد و بلوچ بر آن حاجت می برند و قسم می خورند.
(3) شاعر، به نوازنده های دوره گرد بلوچ نیز گفته می شود.
(4) تکیه کلام بلوچ به معنی اینکه خدا می داند(حدا= خدا)

کد خبر 1388

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز