«داود سهرابی» از جوانان هممحلهای ماست و حدود 5 سال است وارد سازمان آتشنشانی شده است. ماجرای ورود او به سازمان آتشنشانی قصهای خواندنی است. او که در زمان نوجوانی تنها تماشاگر صحنههای امداد و نجات برادر و دیگر همکارانش بوده است حالا خودش یکی از نجاتگرانی است که به دل خطر میرود تا دیگران را نجات دهد.
آتشنشان شدن به هر قیمت
برادر بزرگتر داود وقتی آتشنشان شد، داود 13 سال بیشتر نداشت که همراه برادر به ایستگاه میرفت تا از نزدیک با این کار آشنا شود. او دراین باره میگوید: «یکی ـ2 بار که به ایستگاه رفتم از هیجان کار خوشم آمد. اینکه آتشنشان در مواقع خطر به کمک همنوعان خود میرود و بدون درنظر گرفتن خطراتی که خودش را تهدید میکند جان انسانهای دیگر را نجات میدهد. [چطور با آتش مقابله کنیم؟]
بزرگتر که شدم برادرم چیزهای دیگری از این شغل برایم گفت. از امدادهای غیبی که در کارشان اتفاق میافتد و تا زمانی که وارد سازمان نشده بودم و از نزدیک احساس نکرده بودم باور نداشتم. همیشه برادرم میگفت در این کار دست خدا را میبیند. من معنی حرفش را کاملا متوجه نمیشدم اما با اتفاقاتی که تعریف میکرد به این باور رسیدم که دست خدا بالاتر از همه دستهاست و اینکه بگوییم آتشنشان کسی را نجات میدهد درست نیست بلکه خداست که نجات دهنده اصلی است.»
یک روز زمستانی که برادرم از عملیاتی به خانه آمد از آنچه که در عملیات برایش رخ داده بود برایمان تعریف کرد: «حریقی در سولهای اتفاق افتاده وقتی به محل رسیدند دست به کار شدند ارتفاع سوله 10 متر بود و برادرم برای خاموش کردن آتش به روی سقف سوله که شیروانی بود میرود.[چطور مانع آتشسوزی شویم؟]
روی شیروانی یخ زده بود.برادرم در حین کار پایش سر میخورد و از ارتفاع 10متری به پایین پرتاب میشود.» برادرم میگفت: «وقتی از بالای شیروانی به پایین افتادم در حین سقوط احساس کردم خوابم برد و دیدم 2 دست زیر بدنم را گرفت و مرا آرام آرام به زمین گذاشت. چشمم را که باز کردم دیدم کلاهم به طرفی افتاده ولی خودم هیچ صدمهای ندیدهام.
کلاهم را برداشتم و آمدم بیرون. مردمی که در حال تماشابودند باورشان نمیشد که من از آن ارتفاع افتاده و آسیبی ندیده باشم.» این اتفاقات و دیگر ماجراهایی که برادرم از لحظه لحظه کارش برایم تعریف میکرد باعث شد که علاقهام به یک تکلیف انسانی تبدیل شود و با خودم گفتم به هر قیمتی باید آتشنشان شوم. [آشنایی با خودروهای جدید آتشنشانی]
شروع دشوار
داود سهرابی از آن دسته آدمهایی است که برای رسیدن به هدفش از مشکلات نهراسیده است. او وقتی خدمت سربازی را به پایان رسانده در یک سازمان دولتی مشغول به کار میشود اما منتظر آگهی استخدام آتشنشانی میماند. خودش میگوید:« کارم خیلی خوب بود و درآمد خوبی هم داشتم اما هدفم آتشنشانی بود.
هرچند که مادر و برادرم به خاطر شناختی که از روحیاتم داشتند و میدانستند که خطر را دوست دارم راضی نبودند که آتشنشان شوم. یکی از روزهایی که در محل کارم مشغول خواندن روزنامه بودم چشمم به آگهی استخدام آتشنشانی که افتاد از خوشحالی و هیجان روی زمین نشستم.
شروع کردم به تمرین و درس خواندن تا بتوانم در آزمونهای مختلفی که وجود داشت قبول شوم فشار زیادی به خودم میآوردم تا قبول شوم. در تست ورزشی قبول شدم و از بین 12هزارنفری که شرکت کرده بودند من رتبه 40 را به دست آوردم و پس از انجام مراحل اداری وارد ناوگان آتشنشانی شدم.
در زمانی که در مرکز آموزش بودم هر روز صبح مربی صدایم میکرد و میگفت برادرت تماس گرفته و سفارشت را کرده است، اما نه تنها از پارتی بازی خبری نبود بلکه هر روز جزو تنبیهیها بودم و یک نردبان روی دوشم میگذاشتند و دور زمین میدویدم تا از آتشنشان شدن پشیمان شوم آن هم به خواست برادرم. اما من هر روز مصممتر میشدم.
امداد غیبی
او در ادامه صحبتهایش میگوید: «زمستان 2سال گذشته در منطقه چهاردانگه انبار تینر آتش گرفته بود. هوا خیلی سرد بود. وقتی به حریق رسیدیم قسمتی از دیوار انبار را شکافتیم و داخل شدیم. دیدم زیر پایم بشکههای 17 لیتری تینر و روبرویم حدود 60 بشکه 220 لیتری تینر وجود دارد.
من سرلوله را به سمت حریق گرفتم و مشغول خاموش کردن شدم آب و کفی که همراه آورده بودیم تمام شد و تریلیها و ماشینهای کمکی همه در برف مانده بودند و نمیتوانستند خودشان را به محل حادثه برسانند. فاصله من با بشکهها خیلی کم بود و با چشمم باد کردن بشکهها را میدیدم.
زمانی که آب و کف ماشینها تمام شد شعله آتش به سقف کشیده شد و از طرف دیگر چند بشکه هم آتش گرفت. در همین لحظه فرمانده و معاون او و یکی 2 نفر از همکارانم شعلهها را دیدند و همگی فریاد میزدند که از انبار بیرون بیایم. من نمیدانستم که آب و کف تمام شده است.
به فرمانده میگفتم من همینجا میایستم شما آب و کف برسانید. وقتی اصرارشان را دیدم تصمیم گرفتم از انبار بیرون بیایم که شلنگ آب لابهلای بشکهها گیر کرد. برگشتم که شلنگ را بیرون بیاورم که یکی از بشکههای 220 لیتری تینر در 2متری من ترکید و آتش گرفت. زمانی که بشکه منفجر شد احساس کردم یک نفر از دوطرف کتفم را گرفت و مرا از بین شعلههای آتش بیرون کشید.
وقتی به خودم آمدم دیدم روی برفها افتادهام و بدنم گلآلود شده است. فرمانده و همکارانم که از بیرون ماجرا را دیده بودند میگفتند وقتی که بشکه آتش گرفت ما دیگر تو را ندیدیم و بین شعلهها گم شدی در صورتی که من هیچ حرارتی را دور خودم احساس نکردم حتی یک تار مویم نسوخت. هیچ اثری از تینر روی لباسهایم نبود و آنجا بود که به حرف برادرم رسیدم که خداست که ناجی واقعی است
همشهری محله - 17