رمز موفقیت فوق‌العاده‌ی جیم کری شاید در این باشد که او هرگز ارتباطش را با قدرت جادویی‌ای که در سال‌های کودکی‌اش کشف کرده بود از دست نداد، چیزی که دست بخشاینده‌اش را سمت او دراز کرد و به او حس استثنایی بودن داد

جیم کری

به گزارش همشهری آنلاین،  در شیوه‌ای که هیکل کج‌وکوله و مضحک و چلفتیِ جیم کری، جنب‌وجوش‌کنان قوانین طبیعی را به چالش می‌کشد، کیفیتی سرخوشانه و هم زمان متعالی وجود دارد. با این حال اصلا آدم ساکتی به حساب نمی‌آید. استعداد بی‌نظیری هم در هجوگویی و پارودی دارد، می‌تواند در هر لحظه‌ای از فیلم بی‌مقدمه مثل کانال عوض کردنِ ناگهانی وسط بپرد و بین فیلم‌های فعلی‌اش و روزهای قدیمی‌تری که آوازه‌خوانی تقلیدگر بوده پیوند ایجاد کند. بعد از برادران مارکس از جمله کسانی است که می‌تواند انرژی دیوانه‌وار شخصیتی کارتونی را با غریزه‌ی ذاتی‌اش به هم بیامیزد و بریز و بپاش راه بیندازد. طرح‌های داستانی فیلم‌هایش اغلب در یاد نمی‌مانند، کارکردشان فراهم کردن بهانه‌ای است که به کری اجازه‌ دهد به سیم آخر بزند. و وقتی کری به سیم آخر بزند، خوش‌گذرانی‌های تماشاچی‌ها شروع می‌شود.  
با این حال آدم‌هایی را می‌شناسم که کافی‌ است اسم جیم کری را ببری تا صورتشان توی هم برود. ته وجودشان وحشت‌زده می‌شوند اگر آدم تحصیل‌کرده‌ای واقعا از شیطنت‌های بچگانه‌ی کری لذت ببرد. برای نخبه‌دوست‌های دماغ‌سربالا که از شیرین‌کاری‌های اسلپ‌استیک و شوخی‌های سطح‌پایین فراری‌اند، کری نماد ساده‌سازی‌های فرهنگ عامه است.  
من نه چنین رویکردی دارم و نه هیچ همدلی‌ای نسبت به‌ش احساس می‌کنم، اما گمانم می‌فهمم که از کجا آب می‌خورد. خیلی از سینماروهای باسواد حس می‌کنند نباید از چیزی لذت ببرند مگر وقتی که محترم بودنش تأیید شده باشد، و خب جیم کری هیچ اعتبار روشنفکری و آکادمیکی ندارد. در عوض تناسخ معجزه‌گونه‌ی شخصیتی سنتی‌تر است، یک‌جور دلقک بی‌نظیر که محبوبیتش مرزهای معمول جداکننده‌ی تحصیلات و طبقه‌ی اجتماعی را برهم‌ می‌زد.  
کری شاید چندان آدم اهل تفکری نباشد، اما سویه‌ی تاریک کنجکاوی‌برانگیزی دارد که جرقه‌هایی از خشم و از خط ‌بیرون‌زدگی در آن دیده می‌شود و در بعضی از اجراهایی که در تلویزیون داشت و در جسورانه‌ترین اجرایش در پسر کابلی پیدا شد، که به جدا شدنش از فیلم‌های جریان اصلی انجامید. این سویه‌ی استعداد کری در مردی روی ماه و تبدیل شدنش به اندی کافمن، بهانه‌ای برای بروز پیدا کرد. کافمن از بسیاری جنبه‌ها ـ یهودی عجیب‌وغریبی از لانگ‌آیلندِ نیویورک ـ درست نقطه‌ی مقابل کری بود. این نقش کری را وارد راهروهای تاریکی کرد که پیش از آن به‌شان پا نگذاشته بود، و در مقابلش چالشی را قرار دارد که احتمالا حالا بیش از همیشه تشنه‌اش بود. با این حال وقتی این بازی در این نقش تمام شد، دوباره به همان جیم کری همیشگی بدل شد، که بی‌اندازه قابل‌دسترس‌تر، منعطف‌تر و دوست‌داشتنی‌تر بود، و محبوب‌تر، جوری که اندی کافمن حتی به خواب هم نمی‌توانست ببیند.  
با کندوکاو در زندگی جیم کری متوجه شدم نمی‌توان تأثیر جزئیات تلخ کودکی‌اش را که پر از ردپاهای بحران‌های خانوادگی بودند، نادیده گرفت. داستان سال‌هایی که شخصیتش در حال شکل‌گیری بود،  بدون شک مثل فیلمی شخصی که دهه‌ها مدام در سرش پخش می‌شد، روی او تأثیر گذاشته بود، و واکنش او به آن موقعیت‌ها، به‌علاوه‌ی استعداد خارق‌العاده‌اش بوده‌اند که جیم را به سمت ستاره‌ شدن سوق داده‌اند.  
کمدی تنها راه فرار کری بود. تنها چیزی که پسربچه‌ی هراسان یادگرفته بود و به‌ش وعده‌ی امید و گریز می‌داد. داستان دراماتیک زندگی کری پر از پژواک افسانه‌های بزرگ مربوط به کودکی است... پیتر پن، آلیس در سرزمین عجایب، جادوگر شهر اُز، آرزوهای بزرگ... اما او چرخش خودش را در داستان ایجاد کرد و از دلش قهرمان بیرون آمد. با خنداندن مردم، چسب زخمی برای مشکلات درست کرد. در نوجوانی در آرزوی موفقیت بود، چرا که بدیلی برای خشم و شکست به حساب می‌آمد، و چون در خانواده‌ی کری، باور به استعداد جیم تبدیل به شکلی از مذهب شده بود، اوج گرفتنش به سوی ستاره شدن افسانه‌ای بود شبیه به زندگی پس از مرگ که در آن رنج‌ها از بین می‌رود.
کلی موران، که کری را از سال‌های دهه‌ی ۱۹۸۰ در کمدیِ استور لس‌آنجلس می‌شناسد، آن بچه‌ی ترسیده را توی کری می‌دید که از طنز به عنوان راهی برای دور کردن اهریمن‌های وحشتناک استفاده می‌کرد. توانایی کری برای قلقلک دادن احساسات مردم که با تاریخچه‌ی شخصی خودش پیوند می‌خورد، می‌تواند توضیحی برای این باشد که چرا میلیون‌ها طرفدارش به او احساس نزدیکی می‌کنند.
رمز موفقیت فوق‌العاده‌ی جیم کری شاید در این باشد که او هرگز ارتباطش را با قدرت جادویی‌ای که در سال‌های کودکی‌اش کشف کرده بود از دست نداد، چیزی که دست بخشاینده‌اش را سمت او دراز کرد و به او حس استثنایی بودن داد. سال‌ها بعد، او همچنان بچه‌های دیگر را به شهربازی‌اش دعوت می‌کند تا سوار قطاری دیوانه‌وار شوند. کری با وفادار ماندن به آرزوها، رنج‌ها و راه‌های فرار کودکی‌اش، توانسته کاری کند که بعضی از ما تماشاچی‌ها، تکه‌هایی از وجودمان را که فکر می‌کردیم مدت‌ها پیش گم شده‌اند، از نو پیدا کنیم.  
پدر او، پرسی کری، احتمالا از خداش بود که شب اسکار کنار جیم باشد، توی لیموزین بنشیند، با راه رفتن کجکی همیشگی‌اش سر بالا کرده قدم بردارد و خاکستر سیگار را روی آستین‌های تاکسیدوی قرضی‌اش بریزد، احتمالا کل مسیر را نمک می‌ریخت و از آن خنده‌های زیرلبی‌اش می‌کرد. سال‌ها پیش، از آرزویش برای نوازنده شدن دست کشیده بود تا با یک فیش حقوقی ثابت خرج زن و بچه‌هایش را بدهد. اما هرگز باورش را به جادوی صنعت نمایش از دست نداده بود، و بزرگ‌ترین آرزویش این شد که روزی کوچک‌ترین فرزندش به ستاره‌ای بدل شود که کل هالیوود تحسینش کنند. اگر سال ۱۹۹۴ در سن ۶۷ سالگی چشم از جهان نبسته بود، محال بود شب بزرگ را از دست بدهد و هرکسی که می‌دیدش می‌گفت حالا می‌فهمد جیمی بامزگی‌اش را از کی به ارث برده.  
۲۱ مارس ۱۹۹۹، شب آخرین مراسم آکادمی در قرن بیستم بود. جیم نامزد اسکار نشده بود و طرفدارانش دلخور بودند. دو ماه پیش از آن کری به‌خاطر اجرای سربه‌راه و جدی‌اش در نمایش ترومن، فیلم درام ساخته‌ی ۱۹۹۸، جایزه‌ی گلدن گلوب را برده بود و برای همین از هر طرف نکوهش‌ها را می‌شنیدی. کری طی چندین سال، به شکل شگفت‌انگیزی از این رو به آن رو شده بود. بعد از نمایش ترومن دیگر به چشم یک لوده که چرندوپرند به هم می‌بافد، نگاهش نمی‌کردند. داشت به بازیگری جدی بدل می‌شد که اسمش می‌توانست در فهرست نامزدها کنار اسم نیک نولتی، تام هنکس و یان مک‌کلن قرار بگیرد و حتی برنده‌ی فهرست هم باشد.  
کری موقع دریافت گلدن گلوب نه‌تنها از پدرومادرش تشکر کرد (بدون این‌که اشاره کند هیچ‌کدامشان زنده نیستند)، از «اعضای آکادمی» هم تشکر کرد. بعد در حالی که بلندترین خنده‌های آن شب را کرد، وسط حرف خودش پرید و توضیح داد: «ای‌بابا! حتما حواسم جای دیگه بوده».
خنده‌ها به کام همه تلخ شد وقتی که آکادمی او را برای جایزه‌ی بهترین بازیگر نامزد نکرد. هر چهارنفری که در مسابقه‌ی گلدن گلوب ازشان جلو زده بود، نامزد بودند اما اسم کری به‌شکل مشکوکی از قلم افتاده بود. اما جیم به جای این‌که زانوی غم بغل بگیرد دعوت آکادمی را پذیرفت و برای اهدای جایزه‌ی بهترین تدوین در اسکار حاضر شد. در شب اسکار، با هیکل دیلاق دومتری‌اش و با تاکسیدوی شیک و مشکی‌رنگی برای اهدای جایزه حاضر شد، لبخند شیطنت‌آمیزی زد و مونولوگ شوخ‌طبعانه و کنایه‌آمیزی درباره‌ی نامزد نشدنش ارائه داد. چشمان  بزرگ قهوه‌ای‌اش را با صداقت و صمیمیتی ساختگی پر کرد و گفت: «من امشب اینجام تا جایزه‌ی آکادمی رو برای دستاورد ویژه در زمینه‌ی تدوین فیلم اعلام کنم». مکثی کرد و بعد ادامه داد: «اومدم اینجا که فقط همین یه کار رو انجام بدم». (مکثی دیگر) «لازم نیست بابت چیز دیگه‌ای نگران باشم... صرفا می‌رم تو مهمونی‌ها و خوش می‌گذرونم». و بعد آهی اغراق‌آمیز و سرخوش ناگهان مثلا زد زیر گریه. بعد مثلا خودش را جمع‌وجور کرد و گفت: «بردن اسکار که مهم‌ترین اتفاق جهان نیست. همین هم باعث افتخاره که نامزد... یا خدا!» و اینجا وانمود کرد که دیگر کاملا خودش را باخته و صدای هق‌هقش بلند شد.
پنج دقیقه روی صحنه رفت. و موضوع را از تحقیر شدن خودش به یک اجرای کمدی تر و تمیز تغییر داد و جوانمردی خودش را هم ثابت کرد. علاوه بر این‌که یک کمدین و بازیگر تمام‌عیار بود، حالا می‌توانست هنرمندانه ورق اتفاقات را هم برگرداند.
با این‌که آن شب گریه‌هاش الکی بودند اما در مسیرش اشک‌های واقعی هم کم نریخته بود. مهم نبود چقدر توانا و معروف و ثروتمند شده بود، هرگز نمی‌توانست خاطرات هراس‌آوری را که در مسیر پردست‌اندازش تجربه کرده بود از یاد ببرد. یکی از دردناک‌ترین خاطرات جیم و پرسی به بیست‌وسه‌ سال قبل از آن برمی‌گشت، زمانی که جیم برای اولین‌بار در کلوپ کمدی یاک‌یاک روی صحنه رفته بود.
آن روزها حتی مؤسس کلوپ هم کمدی را کار نان‌وآب‌داری نمی‌دانست. کلوپ فقط یک شب در هفته باز بود و تماشاچی‌ها روی نیمکت جلوی صحنه‌ی کوچک می‌نشستند. هر هفته یک اجرای اصلی داشت که برایش پول پرداخت می‌شد و ده اجرای غیرپولی.  
جیم کری آن شب به نوعی داشت برای باقی زندگی‌اش آماده می‌شد. با این حال اگر بخواهی در یک جمله بگویی که آن شب چطور ظاهر شد، می‌شود گفت: «اصلا آمادگی‌اش را نداشت». یک بچه‌ مدرسه‌ای چهارده‌ساله که برای سال‌ها خانواده و هم‌کلاسی‌هایش را با استعدادش در کمدی و ادا درآوردن سرگرم کرده بود. خیلی‌ها می‌گفتند جیم گرایشش به کمدی را از پدرش به ارث برده.  
وقتی خبر باز شدن اولین کلوپ کمدی تورنتو به گوش پرسی خورد، خیال‌پردازی‌های همیشگی‌اش جان گرفتند. به‌نظر پرسی خودش و جیم کمدین مادرزاد بودند، از بین چهار فرزندش تنها جیم بود که استعداد و علاقه برای رسیدن به هدفی را که از پرسی دریغ شده بود، در خود داشت. جذاب‌تر از همه برای پرسی این بود که یاک‌یاک به آماتورها و عشق‌کمدی‌ها فضا می‌داد. کلوپ جدید مهم‌تر از همه‌چیز دموکرات بود، تقریبا هرکسی که می‌خواست می‌توانست روی صحنه برود.
تقریبا همه‌ توی کلوپ زیر بیست‌وپنج ‌سال بودند و پرسی کری، با موهای تُنک خاکستری و کت‌وشلوار چروکش شبیه پدربزرگی بود که جای اشتباهی آمده. به‌نظر بعضی‌ها عجیب بود که مردی تقریبا پنجاه‌ساله، یک پدر کاتولیک معمولی، پسر نوجوانش را به جایی مثل یاک‌یاک بیاورد. پرسی فقط هم برای تماشا نیامده بود و قبل از این‌که نوبت جیم شود، خودش روی صحنه رفت. اگرچه اجرایش چندان خوب نبود اما توانست یک‌جوری جمعش کند که جمعیت آن‌قدرها هم دستش نیندازند.  
جیم آن‌قدرها خوش‌شانس نبود. مثل بچه‌ی دیلاق و مضحکی ظاهر شد که آن‌قدر اضطراب داشت که بعید نبود از روی سکو پایین بیفتد. پرسی توانسته بود راضی‌اش کند روی صحنه برود، اما مدیر برنامه‌های خوبی نبود و نتوانسته بود جیم را برای این موضوع آماده کند که جمعیتی که حالا باهاشان طرف بود، با مخاطب‌هایی که در مهمانی‌های خانوادگی و گردهمایی‌های مدرسه جذب کرده بود، از زمین تا آسمان فرق داشتند.  
این آدم‌ها قصد نداشتند مهربان و بخشنده رفتار کنند. اصلا به فکر جیم نرسیده بود که توی چنین موقعیتی صرفا خوراکی برای کوسه‌ها آماده می‌کند. پرسی متن اجرایش را نوشته بود که به‌درد چنین تماشاچی‌هایی نمی‌خورد. جیم چندتایی شوخی را امتحان کرد اما جوابی نگرفت. وقتی معلوم شد که اجرایش به‌دردبخور نیست، مستأصل شد. شروع کرد به مسخره‌بازی درآوردن و حتی از قبل هم ابله‌تر به نظر رسید.  
مدیر کلوپ زیرکانه تصمیم گرفته بود که باید اجراهای بد را تحمل کرد، اما داوری بد بودنشان باید به مراسمی بدل شود که برای تماشاچی‌ها سرگرم‌کننده باشد. به گفته‌ی خودش «راه‌حل مشکل این بود که آدم‌ها را جور بی‌رحمانه‌ای از صحنه بیرون ببریم». اینجا بود که سروکله‌ای ایده‌ی قلاب پیدا شد. داسی بسته‌شده به سر یک دسته‌جارو که دورش را فویل پوشانده بودند. یک نفر مسئول این چنگک بود: «قلاب را دور کمر یارو می‌انداختم و می‌کشیدم».
در حالی که جیم با قلاب بدنام کشیده می‌شد، تماشاچی‌ها صدای ضبط‌شده‌ی مدیر کلوپ را می‌شنیدند که با صدایی کشیده می‌گفت: «فا ـ ج ـ عه». بعد صدای یک تصادف شنیده می‌شد و صدا دوباره می‌گفت: «یه فاجعه‌ی دیگه توی یاک‌یاک!»
برای یک تازه‌کار چهارده‌ساله این حقیقتا یک فاجعه بود، شبی تحقیرآمیز و آسیب‌زننده که در یاد می‌ماند. یکی از معدود موقعیت‌هایی بود که جیم کری نتوانسته بود مخاطب را به خنده بیندازد. آن آدم‌ها متوجه نبودند که جیم صرفا یک بچه‌ی بی‌تجربه که ادا درمی‌آورد نیست. خانواده‌ی کری روی یک سراشیبی تند بودند، و استعداد جیم تنها چیزی بود که برایشان باقی‌ مانده بود. آنها آن شب مجبور شدند با آرزوهایی درهم‌شکسته به خانه برگردند. و قبل از این‌که جیم به روزهای اوج خودش برسد، خانواده‌اش با دوره‌های طولانیِ دیکنزی و وحشتناکی از فقر روبه‌رو شدند.
در تمام این مدت، جیم و پرسی به رؤیایشان وفادار ماندند، رؤیایی که به‌شان در گذراندن آن روزها کمک کرده بود. جیم کری قرار بود موفق شود و تحسین جهانیان را برانگیزد. و وقتی بالاخره این رؤیا به حقیقت می‌پیوست، روزهای غم و اندوه خانواده‌ی کری بالاخره به‌پایان می‌رسید.  

پی‌نوشت
این متن بخشی است از کتاب Jim Carrey: The Joker is Wild: The Trials and Triumphs of Jim Carrey که انتشارات فایرفلای در سال ۲۰۰۰ منتشر کرده است.

مارتین کنلمن
ترجمه‌ی عاطفه احمدی

کد خبر 798679
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha