«مریم امینی» همسر شهید آوینی: «مرتضی» دنبال حقیقت بود. تحولات کوچک و بزرگ سیاسی، اجتماعی، حتی هنری و ادبی قبل از انقلاب، جست‌وجوی او را بی‌جواب گذاشت.اما زمانی که با حضرت امام(ره) آشنا شد و ایشان را شناخت؛‌گویی به سرچشمه رسید. واگویه‌هایی از همسر شهید مرتضی آوینی در سالروز شهادتش را در ادامه بخوانید.

شهید آوینی

به گزارش همشهری آنلاین، آن روزها را به خاطر داری؟ همان روزهایی که با تمام توانم سعی می‌کردم احساسم را پشت جمله‌های جدی پنهان کنم. اما غافل از آنکه احساسات پاک و ناب هرگز در پشت پرده نگاه آدم‌ها پنهان نمی‌ماند؛ همان‌طور که تو نیز با تمام متانت و وقاری که داشتی نتوانستی علاقه‌ات را پنهان کنی. من برخلاف بسیاری از دختران همسن و سالم، قهرمان زندگی‌ام را در افسانه‌ها جست‌وجو نمی‌کردم. رد و بدل کردن چند کتاب خوب، شرکت در سخنرانی‌ها و کنسرت‌های موسیقی دانشکده هنرهای زیبا کافی بود تا یقین حاصل کنم که تو در زندگی راهنمای کاملی برای من‌خواهی بود. صادقانه می‌گویم که ازدواج با تو و تولد فرزندانمان بهترین و شیرین‌ترین خاطرات زندگی‌ام هستند.

خانه کوچکمان یادت هست؟ همان خانه‌ای که بعد از ازدواج در خیابان شریعتی، اجاره کرده بودیم. نخستین فرزندمان در همان خانه کوچک به دنیا آمد. مادرت می‌گفت در اتاق کناری سجده شکر به جا آوردی و اسم و تاریخ تولد فرزندمان را پشت قرآن نوشتی..

ناگفته‌های همسر شهید مرتضی آوینی | هـرگز تـو را از دست نخواهم داد

اما ما که با حداقل‌ها زندگی‌مان را آغاز کرده بودیم چند سال بعد، توان پرداخت همان اجاره اندک را هم نداشتیم، ‌به منزل پدرت در خیابان مطهری نقل مکان کردیم.

روزها از پی می‌آمدند و می‌رفتند و عشق و علاقه بین ما بیشتر و بیشتر می‌شد. حالا ما صاحب 3 فرزند بودیم و تو چنان آنها را از چشمه محبت خود سیراب می‌کردی که هریک از بچه‌ها تصور می‌کرد خود دردانه پدر است.

روزهای خوشی بود. گاهی وقت‌ها خوشبختی به قدری به ما نزدیک است که تصورش را هم نمی‌کنیم که ممکن است روزی به پایان برسد.

آن روزها بیشتر، من و بچه‌ها برای تو حرف می‌زدیم. از اتفاق‌های روز، حتی آمد و شد اقوام و تو چه صبورانه به این حرف‌ها دل می‌دادی.

آن روز را به خاطر داری؟ همان روزی که به‌عنوان سخنران به سمینار «سینمای پس از انقلاب» دعوت شده بودی. وقتی از سمینار برگشتی مثل همیشه‌ پای صحبت‌های من و بچه‌ها نشستی. آنقدر عادی برخورد کردی که حتی من هم متوجه تلاطم درونت نشدم. بعدها، وقتی فیلم مربوط به آن سمینار به دستم رسید، دیدم که در آن جور عجیب و در یک فضای مخالف، چطور قدرتمندانه حرف‌های اصلی خودت را زدی! حتی با سلامت نفس به همه اعتراضات بی‌پایه آنها که به نحو غیرمحترمانه‌ای مطرح می‌شد گوش کردی. تحمل آن فضا برای هر کسی مشکل بود و تو وقتی به خانه آمدی، هیچ اثری از آن جو سنگین در کلامت نبود.

آه که عمر چقدر زود می‌گذرد! زودتر از آنچه فکرش را بکنی. من کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و می‌دانستم که گرفتاری‌های‌کاری تو بیشتر از من است. با این حال تمام خرید خانه به عهده تو بود و اصلاً لب به گلایه باز نکردی. می‌دانم که بیشتر مطالعات خود را در این دوران و در صف‌های خرید انجام می‌دادی.

در آن آپارتمان کوچکی که داشتیم، 2اتاق بود و 5 نفر آدم. نمی‌دانم چطور می‌نوشتی. برایم عجیب بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردی که باید اتاق دیگری داشته باشی. خودت را طوری تربیت کرده بودی که می‌توانستی در همان شلوغی و سر و صدا و پشت میز غذاخوری بنشینی و بنویسی؛ حتی میز خاصی برای کار نداشتی.

جنگ که تمام شد نفس راحتی کشیدم. احساس می‌کردم حالا خطر کمتری تهدیدت می‌کند. تا آنکه...

آن روز هم وسایل خودت را برداشتی و گفتی که برای فیلمبرداری به فکه می‌روی. روزهای آخر، وقتی به فکه رفتی و کار نیمه‌تمام ماند و برگشتی، گفتی: «2، 3 روز دیگر باید برگردم.» در این چند روز خیلی اندوهگین بودی و من مرتب سؤال می‌کردم: «چرا این‌قدر گرفته و ناراحتی؟» حالا که به آن چند روز فکر می‌کنم کاملاً مطمئن می‌شوم که می‌دانستی. تو همه چیز را می‌دانستی. آخرین صحبت‌های ما در آن یکی دو روز آخر درباره قراری برای روزهای بعد بود. من گفتم این کار را بعد از آمدن تو هم می‌شود انجام داد. سرت را برگرداندی و دیگر حرفی نزدی.

من همیشه بهار را دوست داشتم. می‌دانی چرا؟ به خاطر آرامش و لطافتی که در روزهای بهار است. صبح شنبه، 21 فروردین بود که پدر و مادرم به خانه ما آمدند. صبح زود بود. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود. به من گفتند: «‌مرتضی زخمی شده است.» انگار در حالتی میان خواب و بیداری بودم؛ مثل همان وقت طبیعت. بچه‌ها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم. مثل این بود که اصلاً چنین حرفی به گوشم نخورده که تو زخمی شده‌ای. بچه‌ها که رفتند، پدر و مادرم آرام آرام سرحرف را باز کردند و من باخبر شدم که دیگر تو را ندارم. ولی نمی‌دانم چه حالتی بود. فقط این اتفاق در آن ساعت طبیعت را خیلی روحانی‌ می‌دیدم. این وضع همیشه برایم عجیب بود که چطور است عکس‌ها همیشه می‌مانند و انگار زمانبر آنها نمی‌گذرد. در آن لحظه‌ها این توهم جاودانگی در عکس و تصویر برایم شکست. آن موقع یکباره حس کردم که اینها چقدر دور از واقعیت هستند و تو چقدر «هستی».‌گویی در دنیای دیگری بودم. هیچ‌چیز نبود. ولی تو بودی. آن روز دنبال تک‌تک بچه‌ها به مدرسه‌شان رفتم. چون خیلی زود پرچم‌ها و پلاکاردها جلو خانه نصب شد. صدای قرآن هم می‌آمد. نمی‌خواستم قبل از اینکه بچه‌ها باخبر بشوند، پایشان به خانه برسد. در راه با آنان حرف زدم. وجود تو آنقدر برایم عینی و حقیقی بود که فکر می‌کردم همه چیزهای دیگر توهم است. به بچه‌ها گفتم: «بابا هست ولی ما او را نمی‌بینیم.» خیلی سنگین بود ولی انگار چشمم فوراً روی یک چیز دیگر باز شد که خیلی زیبا بود، سیال بود. مثل همان خواب و بیداری و مثل همان‌وقت طبیعت. خود تو خیلی کمک کردی تا با این اتفاق برخورد درستی داشته باشم. تاکنون هم وجود تو را واقعی‌تر از وجود خودمان می‌بینیم.

در یکی از مقاله‌هایی که بعد از رحلت حضرت امام(ره) نوشته بودی، جمله‌ای خواندم نزدیک به این مضمون که «ایشان از دنیا رفتند و حالا بار تکلیف بر شانه‌ ما افتاده است.» دقیقاً من چنین سنگینی تکلیفی را احساس می‌کردم. پیش از این دستم را گرفته بودی و مرا به بهشت می‌بردی؛ نه به زور که به میل باطنی خودم. من آن روزها سنگینی باری که بر دوشم گذاشته بودی خیلی احساس نمی‌کردم. مثل یک تولد دوباره. خیلی خدا را شکر می‌کنم. موهبت زندگی با تو را به من ارزانی داشت. جمله‌ای‌داری که «شهدا از دست نمی‌روند. بلکه به دست می‌آیند.» برای همه این فرصت نیست که این به دست آمدن را تجربه و حس کنند. من احساس می‌کنم تو را دوباره به دست آورده‌ام؛ آن‌گونه که دیگر هرگز از دست نخواهم داد.

ناگفته‌های همسر شهید مرتضی آوینی | هـرگز تـو را از دست نخواهم داد

شهید آوینی از منظر رهبر معظم انقلاب

خداوند ان‌شاءالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتاً نمی‌دانم چطور می‌شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تأسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگر هم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و بازشناسی هریک و بیان کردن آنها کار بسیار مشکلی است.

امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید 3 جلسه که در آن 3 جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سال‌ها پیش می‌شنیدم و به آنها علاقه داشتم. هرچند نمی‌دانستم که ایشان آنها را اجرا می‌کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می‌کردم. ایشان در 3 مرتبه آمد اینجا و روبه‌روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می‌کردم و همین جور هم بود. همین‌ها هم موجب می‌شود که انسان بتواند به این درجه رفیع شهادت برسد.

نباید بگذارند که کارهای انسان زمین بماند. این کارها کارهای باارزشی بود. ایشان معلوم می‌شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این‌قدر کار و این همه را به خوبی انجام می‌دادند. مخصوصاً این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب‌هایی که پخش می‌شد من گوش می‌کردم ظاهراً 3، 4 برنامه هم بیشتر اجرا نشد.

... من اصرار می‌کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند. درست نمی‌دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه‌ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش‌های دفاع‌مقدس در خاطرها. آن خاطره‌ها را یکی یکی از زبان‌ها بیرون کشیدن و آنها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این‌کاری بود که ایشان داشت می‌کرد و هرچه هم پیش می‌رفت بهتر می‌شد. یعنی پخته‌تر می‌شد. چون کار نشده‌ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان‌تر بود. این کار هنری‌تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم‌کم بهتر و پخته‌تر شد. من حدس می‌زنم اگر ایشان زنده می‌ماند و ادامه می‌داد این کار خیلی اوج پیدا می‌کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود.

(سخنان رهبر معظم انقلاب در دیدار با خانواده شهید سید مرتضی آوینی ‌ـ 2/2/1372)

تمام زندگی شهید آوینی وقف انقلاب بود. خودش میگفت: «از طرف جهاد رفتیم بیل بزنیم، دوربین دستمان دادند.» با تمام وجود خود را وقف انقلاب میکرد و آنچه از او انتظار میرفت انجام میداد. زمانی که عراق حمله کرد جنگ، تمام دغدغه ذهنی او شد.

کد خبر 668544

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha