شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷ - ۰۵:۲۸
۰ نفر

محمدرضا ارشاد: هفته گذشته، سالروز درگذشت ژاک دریدا، فیلسوف معاصر فرانسوی بود.

دریدا با بهره‌گیری از آرای نیچه و به‌ویژه هیدگر و طرح ترفندی موسوم به ساختارشکنی یا بنیان‌فکنی (deconstruction) بنایی جدید در تفکر فلسفی غرب پی افکند. این دیدگاه، بر گستره وسیعی از نظریه‌های علوم‌انسانی تا به امروز تأثیر عمده‌ای گذاشته است. مطلب حاضر می‌کوشد تا با بررسی ترفند ساختارشکنی به بنیان تفکر وی نزدیک شود.

فهم چیستی بنیان‌فکنی یا ساختارشکنی (deconstruction) شاه‌کلید فهم فلسفه ژاک‌دریدا را در اختیار ما می‌نهد. دریدا در مصاحبه‌ای، کار بنیان‌فکنی را به بررسی چگونگی ساخت و شکل‌گیری یک بنا تشبیه می‌کند. فرض کنید هنگامی را که معماری به بنایی می‌نگرد تا بداند سنگ‌ها، پایه‌ها، آجرها، پی‌ریزی‌ها و دیگر اجزای آن چگونه روی هم چیده شده‌اند و در نهایت به این فکر کند که اگر اجزایی را که این‌گونه در کنار هم قرار گرفته‌اند، جابه‌جا کند، چه اتفاقی می‌افتد؛ معمار در اینجا از خود می‌پرسد آیا می‌توان بنای دیگری غیر از بنای کنونی پدید آورد؟ اکنون نیز فرض کنید که این بنا، نظام فلسفی غرب است. همین نگاه و شیوه برخورد را در نسبت دریدا با سنت فلسفی غرب به‌کار ببندید.

موقعیت دریدا در برابر فلسفه غرب، چونان موضع آن معمار است، با این تفاوت که دریدا در درون نظام فلسفی غرب ایستاده و از چند و چون آن می‌پرسد ولی معمار لزوماً درون  بنا نایستاده و می‌تواند بیرون بنا نیز قرار داشته باشد. از این‌رو روشی که دریدا در پرسش از چیستی و ذات نظام فلسفی غرب اتخاذ می‌کند، برخاسته از درون آن است و لذا شیوه‌ای تخریبی نیست. او نمی‌تواند بنایی را ویران سازد که درون آن می‌اندیشد و زندگی می‌کند. تخریب این بنا، برابر است با نفی موجودیت خود وی، بنابراین دریدا فقط می‌تواند درباره سرشت الگو و طرح معمارانه آن بپرسد و براساس همان مصالح موجود طرح دیگری را پیشنهاد کند.

بر این‌اساس، بنیان‌فکنی اگرچه به وارسی بن‌ها، ریشه‌ها، شالوده‌ها و اجزای بنیادین سنت فلسفی غرب می‌پردازد، ولی هیچ‌گاه در این حد متوقف نمی‌ماند، بلکه می‌کوشد تا با ارائه نگاهی تازه به پدیده‌ها، افق‌های جدیدی را در برابر چشمان ما بگشاید تا از آن طریق بتوانیم فراتر از شالوده‌ها و نظام‌های کنونی فکری و فلسفی، به امکان طرح‌های دیگری بیندیشیم.

از این‌رو بنیان‌فکنی،‌ ماهیتی سلبی- ایجابی دارد. درواقع بنیان‌فکنی نوعی منطق است اما منطق جدیدی که از هرگونه تعریف، توصیف و تحلیل می‌گریزد و روش خود را بر بازخوانی، ‌وارسی و بازنگری پدیده‌ها و نظام‌ها استوار می‌گرداند. دریدا نیز چون نیچه می‌گوید: «هرکس به دیدگاه و تأویل خاص خویش پایبند است. اگر قبول کنیم که هر کس اسیر و گرفتار دیدگاه خویش است، در این‌صورت می‌توان هرازچندگاهی این دیدگاه را با مفهوم مخالف آن جابه‌جا کرد و نشان داد که می‌توان به‌گونه‌ای غیر از وضع موجود اندیشید.»

دریدا چون ساختارگرایان، مناسبت زبان، اندیشه و ذهنیت را در جای‌جای آثارش به بحث گذارده است. او ذهنیت و معرفت انسان را از درون زبان جست وجو می‌کند. دریدا از هر ساختاری به متن تعبیر می‌کند. اکنون ببینیم که متن از نظر دریدا یعنی چه؟ دریدا متن را مجموعه‌ای از «نشانه‌ها، آثار و ردپای برجای مانده و قابل» خواندن می‌داند.
با دقت و ژرف‌نگری در این تعریف، چند نکته مشخص می‌شود:

1 - هر متن تنها به واقعیت زبانی محدود نیست بلکه آنچنان‌که دریدا می‌گوید، به پدیده‌های غیرزبانی چون تاریخ، روابط اقتصادی، سیاست و... قابل تسری است. بنابراین متن در دیدگاه دریدا به کل هستی قابل تعمیم است.

2 - هر متن(زبانی و غیرزبانی) دارای آنچنان استقلال و خودپایندگی است که جدای از قصد و نیت گوینده و نویسنده‌اش قابل فهم است. تعبیر دریدا از متن به آثار و جای پا، ‌می‌تواند به این معنا باشد که ما می‌توانیم هر متن را چون ردپای برجای مانده بر زمین یا آثار باقیمانده از گذشته، جدای از وجود و نیت پدیدآورنده‌اش بفهمیم.

3 - از محور دوم، یک محور مهم دیگر نتیجه می‌شود و آن اینکه اگر متن، دارای آنچنان استقلالی باشد که بتواند جدای از قصد پدیدآورنده‌اش، فهمیده شود، بنابراین دیگر منحصر به زمان حال نیست بلکه می‌تواند در آینده یا هر زمان دیگری نیز فهمیده شود.

براین اساس معنای هر متن وابسته به حضور و بودن نویسنده نیست. بنابراین دریدا، متن را نه با حضور بلکه با غیاب و با تمایز (diffrance) در پیوند می‌داند. در واقع فهم شیوه بنیان‌فکنی، در گرو فهم و درک همین مسئله است. پیش از آنکه به این مسئله بپردازیم، باید یادآوری کنیم که دریدا متن و نوشتار را یکی می‌داند. دریدا بر این اعتقاد است که نظام فلسفی غرب، همواره بر یک مرکز، مدار یا نقطه ثابتی که از آن به متافیزیک حضور تعبیر می‌کند، استوار بوده است. همه تلاش دریدا آن است تا با ترفند یا شیوه بنیان‌فکنی مسئله حضور را که مدارثابت نظام فلسفی غرب بوده، به چالش بگیرد.

او معتقد است که نظریه دو جهان افلاطون پایه متافیزیک حضور را تشکیل داده است.  درواقع تقابل جهان محسوس - معقول در اندیشه افلاطون به تقابل‌های دیگری دامن زد و تفکر غربی از آن دوران تا به اکنون اسیر همین تقابل‌ها یا رویکردهای دو قطبی شد. دریدا معتقد است که در تفکر غرب این رویکردهای تقابلی به شکل حضور / غیاب، ذهن /
عین، طبیعت / فرهنگ، جوهر/ عرض، خواندن / نوشتن، گفتار /
نوشتار، نیک / بد، حقیقت / کذب، هستی /  نیستی و... در برابر هم قرار می‌گیرند.

به باور دریدا از زمان افلاطون به بعد، یکی از این طیف‌های تقابلی برجسته شده و دیگری نادیده و بی‌اهمیت انگاشته شده است. براین اساس دریدا در نقد سنت فلسفی غرب مدعی است که این فلسفه، بیشتر برپایه متافیزیک حضور استوار است و از این رو در نظام فلسفی غرب، گفتار، آوا و کلام در تقابل با نوشتار و متن، از درجه اول اهمیت برخوردار بوده است. به همین دلیل فیلسوفان و اندیشمندان غرب از افلاطون تا امروز، پنداشته‌اند که کلام و آوا به دلیل وجود و حاضر بودن گوینده‌اش از اعتبار حقیقی بیشتری برخوردار است ولی نوشتار به دلیل غیاب و عدم حضور گوینده یا نویسنده، حقیقت را کتمان می‌دارد. بنابراین از دیدگاه دریدا،‌ فلسفه غرب دارای ماهیتی است آوا محور و لوگاسانتریستی که هر نوع نوشتار را مورد بی‌توجهی قرار داده است.

از این منظر، بنیان‌فکنی عبارت است از: «جابه‌جا کردن مناسبت‌های تقابلی موجود در زیرلایه‌های تفکر غرب و بازنویسی سنت فلسفی غرب براساس آن.» دریدا با اصل قراردادن نوشتار و متن می‌کوشد تا مناسبت‌های تقابلی در نظام فلسفی غرب را واژگون سازد. به نظر دریدا چون در نوشتار، نویسنده یا گوینده غایب است و حضور ندارد تا غرض و غایت خویش را بر دیگران تحمیل کند، از این‌رو متافیزیک حضور، رنگ می‌بازد و در پی آن خودمحوری نیز از میانه برمی‌خیزد. به نظر دریدا میان نیت و قصد نویسنده و نوشتار، ارتباطی یک به یک برقرار نیست یعنی به جای این‌همانی، گونه‌ای مغایرت، دگرسانی یا این‌نه‌آنی وجود دارد.

هدف دریدا از به کارگیری واژه مغایرت یا دگربودگی، به چالش‌برخاستن با متافیزیک حضور است. او معتقد است که میان دال و مدلول هیچ همسانی و مشابهتی نیست بلکه همواره تفاوت و عدم‌شباهت یا به تعبیر خودش تمایز مابین آنها وجود دارد. همین تفاوت‌ها و مغایرت‌ها کار فهم معناها را به تاخیر می‌اندازد. پس ما هیچ‌گاه نمی‌توانیم به مدلولی غایی و استعلایی برسیم - آن‌گونه که فیلسوفان ادعا کرده‌اند- نیزهیچ‌گاه نمی‌توانیم به معنایی مشخص و غایی از یک متن برسیم. درست مثل آن است که شما در یک کتاب لغت به دنبال معنای واژه‌ای می‌گردید؛ در چنین وضعی شما فقط با واژه‌های مترادف و به عبارت دیگر با دال‌های بی‌شماری روبه‌رو هستید. بنابراین معنا و مدلول را باید در بازی میان دال‌ها جست‌وجو کرد؛ پس زبان چیزی جز بازی نشانه‌ها نیست.

پس هنگامی که من سخن می‌گویم یا می‌نویسم، معنای کلام یا نوشتارم در انحصار من نیست. به عبارت دیگر من، تنها مرجع نیستم، بلکه مرجع دیگری به نام غیر و دیگری وجود دارد. هنگامی که من گوینده یا نویسنده دانستم که بخشی از معنا، در نزد دیگری نیز یافت‌شدنی است، این امکان برایم فراهم می‌شود که از خویشتنم درگذرم و از آن فرا روم و وارد قلمروی از هستی بشوم که دریدا آن را گستره نامتعین معناها می‌نامد؛ گستره‌ای که منحصرا از آن هیچ‌کس نیست.

اینجاست که شاید بتوان رویکرد نوینی به انسان را مشاهده کرد و آن اینکه اگر وجود انسانی، در هیچ یک از طیف‌های تقابلی خوب/ بد، هستی/ نیستی، حضور/ غیاب، حقیقت/ مجاز، خودآگاه/ ناخودآگاه و... جای نگرفته، پس آیا او وجودی است که میان هر دو طیف در نوسان بوده بدون آنکه در یکی آرام گیرد؟

کد خبر 65422

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز