دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶ - ۰۶:۲۰
۰ نفر

همشهری جوان: سینما و ادبیات از همان اول (از همان اول سینما) با هم بوده‌اند. سینما بیشتر از هر چیز دیگری به داستان خوب نیاز دارد و داستان هم که یعنی ادبیات و کتاب.

امسال از این‌نظر سال ویژه‌ای بود؛ هم سینماگران نسبت به هر سال سراغ کتاب‌های بیشتری رفتند و هم تعدادی از کتاب‌هایی که قبلا فیلمشان را دیده‌ایم، به بازار کتاب آمدند.

اینجا هم‌گزارش کوتاه و فهرست‌واری داریم از اقتباس‌های ادبی 2007 و هم مطالبی درباره کتاب‌هایی که قبلا مورد اقتباس قرار گرفته‌ و تازه به دست ما رسیده‌اند. پرونده اقتباس ادبی در سینما، می‌ماند برای فرصتی دیگر و صفحاتی بیشتر و مفصل‌تر.

اگر امسال در جشنواره فیلم فجر، خبری از هوشنگ مرادی‌کرمانی (رکورددار تعداد اقتباس ادبی در بین نویسندگان ایرانی) نیست و تنها نماینده جامعه ادبی ایران، سیدمهدی شجاعی است که قصه‌های کتاب «غیرقابل چاپ»‌اش تبدیل به فیلم جدید کمال تبریزی ـ «همیشه پای یک زن در میان است» ـ  شده، در عوض، سال گذشته در سینمای جهان بازار اقتباس ادبی، داغ داغ بود.

کافی است نگاهی به فهرست نامزدهای اسکار امسال بیندازیم؛ جدی‌ترین رقبای کسب جایزه‌های اصلی، یعنی 3 فیلم «پیرمردها وطن ندارند» برادران کوئن، «تاوان» جو رایت و «خون به پا می‌شود» پل توماس اندرسون، هر سه دارای فیلمنامه اقتباسی هستند.

اما اقتباس‌های ادبی سال 2007، به همین 3 مورد ختم نمی‌شود؛ سال میلادی گذشته، هالیوودی‌ها کم‌کاری‌ چند ساله‌شان در اقتباس ادبی را کنار گذاشتند و تا توانستند رمان‌ها را روی نگاتیو کشیدند. این‌طوری خود هالیوود هم از نقدهای فراوانی که از فقر محتوا در سینما می‌گفتند، رهایی پیدا کرد.

سال گذشته فرانسیس فورد کاپولای بزرگ، بعد از 10 سال فیلم نساختن، مثل همیشه با یک اثر اقتباسی برگشت و «جوانی بی‌جوانی» را از روی رمانی نوشته میرچا الیاده ـ اسطوره‌شناس معروف ـ ساخت. همزمان با انتشار جلد آخر هری‌پاتر، فیلم «هری‌پاتر و محفل ققنوس» هم روی پرده رفت و تولید سه‌گانه سینمایی «نیروی اهریمنی‌اش» ـ ‌فانتزی محبوب فیلیپ پولمن‌ـ هم با اکران «قطب‌نمای طلایی» شروع شد.

پرفروش‌‌های امسال هم همه آثار اقتباسی بودند؛ در ژانر جنایی، «عزیزم از دست رفت» که اولین تجربه کارگردانی بن‌ افلک هم بود، با استفاده از رمانی به همین‌نام توانست فیلم جذابی از آب دربیاید. در بین علمی‌ـ‌تخیلی‌ها هم اثر اقتباسی «من افسانه هستم» با بازی ویل اسمیت آن‌قدر موفق بود که سازندگان‌اش به فکر ساخت دنباله برای آن افتادند. وسترن پرفروش سال، «قطار 3:10 به مقصد یوما» هم هر چند بازسازی یک وسترن موفق بود اما به هر حال یک اثر اقتباسی به حساب می‌آمد.

شاید تنها اقتباس ناموفق امسال، اقتباس از رمان مارکز بود. «عشق سال‌های وبا» اولین رمان مارکز بود که تبدیل به فیلم می‌شد (قبلا فقط چندتایی از داستان‌های کوتاه او ـ مثل ارندیرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگدلش ـ روی نگاتیو کشیده شده بودند). تهیه‌کننده فیلم 3 سال برای گرفتن اجازه از مارکز تلاش کرده بود.

نوشتن فیلمنامه به رونالد هاروود سپرده شده بود که قبلا فیلمنامه‌های خوبی مثل «پیانیست» و «الیور تویست» را نوشته بود و کارگردانی هم به عهده  مایک نیول گذاشته شده بود که سال قبلش با «هری‌پاتر و جام آتش» توانسته بود رضایت خوانندگان کتاب را جلب کند. با همه این حرف‌ها، داستان عاشقانه مارکز در تبدیل به فیلم اصلا موفق نبود و فیلم فروش خوبی نداشت.

اما فهرست اقتباس‌های 2007 مفصل‌تر از اینهاست؛ در این سال بسیاری از کتاب‌هایی که ما قبلا خوانده بودیم هم تبدیل به فیلم شدند؛ «همنام» جومپا لاهیری ـ که خودش هم در آن بازی می‌کند ـ  «ابریشم» آلساندرو باریکو ـ با بازی کایرا نایتلی ـ و «بادبادک‌باز» خالد حسینی ـ که یک بازیگر ایرانی، همایون ارشادی از کاراکترهای اصلی آن است ـ را ما قبلا به صورت کتاب دیده بودیم؛  البته این اتفاق گاهی برعکس هم می‌افتد و ناشرها و مترجم‌های ایرانی می‌روند سراغ ترجمه رمان‌ها و داستان‌هایی که فیلمشان زودتر به ایران رسیده است.

پاییز خانواده مورگان
وقتی ریچارد لولین کتابش را درسال 1939 منتشر کرد، هم منتقدان و هم خوانندگان عادی، حسابی از او استقبال کردند. منتقدان درباره کتاب او نوشتند: «اثری با غنای کارهای شکسپیر و تازگی آثار مارک تواین» و خوانندگان هم کتاب او را به رتبه یک پرفروش‌های سال رساندند؛ با این حال از وقتی 2 سال بعد، جان فورد اقتباس شاهکارش را از این اثر بیرون داد، دیگر کمتر کسی سراغ کتاب رفت؛ طوری که ترجمه آن، 68 سال بعد به ما رسید و این در حالی است که لولین، چیزهای بیشتری از داستان خانواده مورگان‌ را برای ما تعریف کرده است. «دره من چه سبز بود» داستان زندگی و مرگ یک خانواده کارگر معدن اهل ولز است.

مورگان‌ها ـ یعنی همین خانواده ـ در کتاب، در عهد ملکه ویکتوریا زندگی می‌کنند (در فیلم، زمان جلوتر به نظر می‌رسد). داستان را هیو ـ کوچک‌ترین پسر خانواده ـ تعریف می‌کند (در فیلم هم همین‌طور است). ما رشد و گسترش خانواده را شاهدیم و متلاشی شدن آن را.

برادر بزرگ ـ ایور ـ و پدر خانواده در معدن کشته می‌شوند و آنگراد ـ یکی از دخترها ـ به زور و از سر اکراه به ازدواج یک معدن‌دار درمی‌آید (فیلم با کشته‌شدن پدر هیو تمام می‌شود) و آخر سر، وقتی هیو دارد دره زادگاهش را ترک می‌کند، داستان زندگی‌اش را برای ما تعریف می‌کند؛ تعریف می‌کند که در پایان همه ماجراها، وقتی که همه چیز به هم ریخته، معدن‌کارها اعتصاب کرده‌اند و بین اهالی دره دودستگی افتاده، کشیش به او گفته است: «چیزی از این دره رفته که هیچ‌وقت برنمی‌گردد». کتاب به اندازه فیلم، نوستالژیک نیست و بیشتر روی نمایش واکنش‌های افراد در برابر مشکلات تأکید دارد. بااین حال، ما این شانس را داشته‌ایم که قبلا لانگ‌شات‌های فوق‌العاده فورد از دره محل داستان را ببینیم و کتاب را همراه با تصویر و تصور آن صحنه‌ها بخوانیم.

این کتاب علاوه بر همه این نکات خاطره‌انگیز، یک ویژگی دیگر هم دارد؛ «دره من چه سبز بود» اولین رمان چاپ اول انتشارات امیرکبیر بعد از انقلاب است. انتشار یک رمان جدید از طرف انتشاراتی که هنوز هم رمان‌های قـدیـمی‌اش خـوانـدنی و پرطرفدار است، خبر خوبی نیست؟

پیانیست
این، داستان یک مرد عجیب است؛ مردی که در تمام عمرش پایش را از کشتی بیرون نگذاشت و به خشکی نرفت. تنها باری هم که خواست برود، برای این بود که شنیده بود دریا از آنجا شکل دیگری دارد؛ آن بار هم تا پله دوم کشتی بیشتر نرفت، کلاهش را پرتاب کرد سمت خشکی و برگشت. «دنی بودمن نی. دی. لمون نووچنتو» 1900 به‌جز پیاده نشدن از کشتی، یک خصوصیت دیگر هم دارد؛ او پیانو می‌زند و آن‌قدر خوب می‌زند که حتی نوازندگان دیگر برای مسابقه با او به کشتی می‌آیند.

اوج ماجرا وقتی است که جلی مورتون- مخترع جاز- می‌آید تا با او مسابقه بدهد و نوو چنتو فقط قطعه‌ای را که او زده، دوباره می‌زند؛ بدون کم و کاست و آن‌وقت در برابر اعتراض مورتون و تماشاچی‌ها می‌گوید: «آخر قطعه‌ای که تو زدی، خیلی قشنگ بود». «1900» یا «نووچنتو» را آلساندرو باریکو- نویسنده عجیب و غریب و معاصر ایتالیایی- نوشته.

از این نویسنده قبلا کتاب «ابریشم» به فارسی برگردانده شده بود که امسال تبدیل به فیلم هم شد. اما در مورد «1900» ما قبلا فیلمش را دیده بودیم (تلویزیون چند بار آن را پخش کرده) و بعد کتابش به دست ما رسید. فیلم 1900 به ماجراهای کتاب چیزهایی اضافه کرده است؛ چیزهایی مثل عاشق شدن نوو چنتو که در اصل داستان نیست؛ آخر اصل داستان خیلی کوتاه و جمع‌وجور است؛ کوتاه و خواندنی.

واقعیت در پاورقی
گویا این‌طوری شروع می‌شود: می‌گویند «شهرزاد» گرفتار شد؛ باید یک شب همسر پادشاه می‌شد و فردا گردنش را می‌گذاشت زیر شمشیر جلاد! شهرزاد برای اینکه واقعیت زندگی سرش را نپراند، شروع کرد به تعریف قصه‌ای جذاب؛ آن‌قدر که شاه ناچار شد شب بعد هم او را زنده نگه دارد تا بقیه‌اش را بشنود.

قصه‌های شهرزاد همان اتفاقات بی‌مزه‌ دور و بر بود که با تخیل عجیبش به آنها شاخ و برگ داد. ماجرا 1001 شب طول کشید و شهرزاد با قصه‌هایش جاودانه شد.... اینک خانم‌ها، آقایان! یک شهرزاد دیگر، این بار از جنوب آمریکا، آلاباما.

 شهرزاد آلاباما اما نگران پریدن کله‌اش نیست؛ او یک ماهی بزرگ است که نمی‌خواهد شکار واقعیت بشود. ماهی‌های بزرگ این‌جوری‌اند. «ماهی‌های بزرگ»  آدم‌هایی هستند که ـ به قول تالکین ـ  ا صلا توی کت‌شان نمی‌رود که مثلا شاسی ماشین‌ها واقعی‌تر از  اژدها باشند. رمان آقای دانیل والاس، در واقع یکی از قلمروهای ماهی‌های بزرگ است و ماهی‌های بزرگ هم به این خاطر بزرگ‌اند که هیچ واقعیتی نمی‌تواند صیدشان کند.

«ماهی بزرگ»، داستان مردی به نام «ادوارد بلوم» است. بیشتر کتاب، داستان‌هایی بریده‌بریده از زندگی ادوارد است که پسرش، «فِرِد»، دارد آنها را تعریف می‌کند. خیالتان تخت که این داستان‌ها هیچ ربطی به واقعیت کسالت‌بار زندگی‌های ما ندارد.

هیچ‌چیز ادوارد به آدم‌های معمولی نرفته؛ همه‌چیزش عجیب و غریب است، زبان حیوانات را بلد است و همه اهل شهر را از صدای پایشان می‌شناسدو... ؛ از این دست داستان‌هایی که بیشتر شبیه افسانه‌های بچگی‌مان هستند و شک نکنید بارها همه را جان‌به‌سر کرده‌ایم که دوباره تعریف‌شان کنند.

کتاب، یک خط داستانی دیگر هم دارد که ظاهرا مربوط به دنیای واقعی است؛ ادوارد که همیشه مشغول سفرهایی پرماجرا و عجیب بوده، حالا زمین‌گیر شده و این بدترین اتفاقی است که می‌تواند برای چنین آدمی بیفتد؛ اینکه هر روز اتفاقات تکراری ببیند.

پیرمرد مدت‌هاست دیگر داستانی برای تعریف کردن ندارد و به جایش سرگرم خواندن غزل خداحافظی است  اما همین اتفاق به‌ظاهر واقعی، تبدیل می‌شود به شکوهمندترین داستان کتاب؛ قصه‌ اینکه ادوارد چطور می‌میرد.

او ماجرای مردنش را در چشم شیشه‌ای پیرزنی دیده و تا حالا برای هیچ‌کس تعریفش نکرده اما دیگر وقتش رسیده است. کتاب از  طرفی، شرح مصیبتی است که این مرد از دست پسرش می‌کشد؛ فِرِد تمام مدت دارد زور می‌زند پدر را قانع کند که دست از سرهم‌کردن قصه بردارد و برای یک‌بار هم که شده خود واقعی‌اش را به او نشان دهد اما ادوارد در حال جان‌کندن هم دست از لطیفه‌گویی و قصه‌گویی برنمی‌دارد.

او فکر می کند  تنها چیز واقعی که یک انسان را جاودانه می‌کند، قصه‌هایی است که از او باقی می‌مانند و هرگز اشتباه نمی‌کند. کم‌کم می‌بینیم این آدم جوری با تصویر اسطوره‌ای زندگی‌اش یکی می‌شود که در نهایت پسرک واقع‌گرایش هم تسلیم می‌شود؛ که اگر کسی قصه‌ها را جدی بگیرد، خودش تبدیل به همان قصه‌ها می‌شود و با مرگ نمی‌میرد. رمان «ماهی بزرگ» اصلا یک‌جورهایی دفاع از قصه است؛ درباره اینکه قصه‌ها به چه دردی می‌خورند و چطور می‌توانند یک آدم را تعریف کنند.

قصه‌ها برای ادوارد واقعی‌تر از هر واقعیتی هستند. در اینجا دنیای واقعی و دنیای این قصه‌ها آن‌قدر با هم قاتی می‌شوند که حتی فِرِد هم دنیای خیال را به رسمیت می‌شناسد و در نهایت خود اوست که این داستان حیرت‌انگیز را با آب و تاب تعریف می‌کند.

کتاب، خوره‌ای به جان آدم می‌اندازد که بالاخره چه کنیم؟ آیا خیلی جدی و مؤدب با دنیا و اتفاقاتش همان‌طور که هست، روبه‌رو بشویم یا بهتر است دست از عصا قورت‌دادگی برداریم و خیال نکنیم مثلا اخبار روزنامه‌ها عین واقعیت است و برعکس داستان‌ها سرتاپا دروغ هستند؟ 

جایی از داستان، فِرد کنار تخت پدر  بعد از گفت‌وگویی بی‌حاصل، به او ـ که آخرین نفس‌هایش را می‌کشد ـ زل زده. برای یک لحظه پرده اتاق تکان می‌خورد: «وقتی پرده‌های پنجره پنداری به خواست خود باز می‌شوند، برای لحظه‌ای باورم می‌شود که این گذار روح اوست از این جهان به جهانی دیگر.

ولی این فقط باد تهویه است!» می‌بینید؟ در این داستان، یک اتفاق را می‌شود دو جور دید. دیگر انتخابش با خودتان است . اینکه واقعیت  متن زندگی تان باشد یا حاشیه اش و بسته به این انتخاب، خیلی چیزها متفاوت خواهند شد. برای ادوارد بلوم واقعیت در پاورقی زندگی‌ بود.

با این اوضاع  روشن می‌شود که چرا آدمی مثل تیم‌برتون سراغ این کتاب می رود.  این رمان، یک  فرصت طلایی برای برتون بود تا درباره قصه‌گویی  و  ارتباط دنیای واقعی و دنیای خیالی حرف بزند؛ درباره اینکه تعریف سرراست وقایع اصلا جذاب نیست و در دنیای واقعی هیچ خبری نیست.

«ماهی بزرگ» یک‌جورهایی مانیفست برتون است؛ یک چنین چیزی مثلا: «هی! هر کی که دوست داره هرچی‌رو درست همون‌جور که اتفاق افتاده تعریف کنه، به خودش مربوطه. من دلم می‌خواد همه‌چی‌رو با آب و تاب تعریف کنم، پر از قصه و رمز و راز. این‌جوری خیلی بیشتر خوش می‌گذره ».

کد خبر 43416

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز