یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۴
۰ نفر

همشهری دو - مصطفی صادقی: شدت کوبیده‌شدن در، مرا از رختخواب گرم و نرم، آن هم در پاییز نیمه‌سرد، بیرون کشید.

 امروز را مرخصي گرفته بودم. آقاي افضلي پشت در بود. آقاي افضلي همسايه طبقه بالاي ماست. از چشم‌هاي پف‌كرده، خميازه‌هاي وقت و بي‌وقتي كه مي‌كشيد و شدت كوبيدن در، مي‌شد فهميد كه تازه از خواب بيدار شده و عجله دارد. اين يعني الان خواسته‌اي دارد و جاي بحث هم با او وجود ندارد. اصولا در 2موقعيت نمي‌شود با آقاي افضلي بحث كرد؛ يكي موقعي كه تازه از خواب بيدار شده و عجله دارد و يكي هم ساير مواقع! پسرش محمد را آورده بود تا پيش ما بگذارد. مي‌خواست خانم پا به‌ماهش را به بيمارستان ببرد. همسرم ديروز مي‌گفت: «ديگه وقتشه. همين روزا محمد كوچولو، خواهردار مي‌شه!» كوثر براي محمد سيب‌زميني را خلال و سرخ مي‌كرد. من هم محمد 4ساله را سرگرم مي‌كردم تا بهانه پدر و مادرش را نگيرد. يك قطار اسباب‌بازي با خودش آورده بود. از اينهايي كه ريل‌هايش دايره‌وار به يكديگر وصل شده و قطار و واگن‌هايش روي ريل حركت مي‌كنند و بي‌امان مي‌چرخند. محمد وسط دايره نشسته بود و قطار به دور او مي‌گشت. نگاهم به خنده‌هاي معصومانه محمد دوخته شد. چرخش قطار انگار مرا هيپنوتيزم كرده بود؛ يك دور بي‌پايان كه فقط براي بچه‌اي مثل محمد، لذتبخش است. ذهنم به اين دور، گره خورد.

گاهي ما بزرگ‌ترها در زندگي، خودمان را اسير دورهايي مي‌كنيم كه تمامي ندارد. همسرم مي‌گفت آقا سينا (پسردايي همسرم) كه وضع مالي خوبي هم داشته براي اينكه ماشين‌اش را ارتقا دهد و تبديلش كند به شاسي بلند پول نزول كرده. حالا كه موعد پرداخت قسط نزولش شده، آه در بساط ندارد و براي نزولش دوباره پول نزول كرده! يعني همان «دورباطل» خودمان! يا برخي از ما بزرگ‌ترها به مرحله‌اي مي‌رسيم كه خودمان را هم مي‌خواهيم گول بزنيم! مثل بچه بازيگوشي كه سر راه مدرسه‌اش، زنگ چند تا از خانه‌ها را مي‌زند و مثل صاعقه مي‌دود و فرار مي‌كند كه چه؛ كه زودتر به مدرسه برسد. اين خودفريبي است. همينطور ذهنم با قطار محمد دور مي‌زد و به اين ور و آن ور مي‌رفت كه همسرم باز هم فرشته نجاتم شد. مقداري از سيب‌‌زميني‌هاي سرخ شده را برايم آورد و از غرق‌شدن در گرداب اين دورهاي باطل خلاصم كرد.

کد خبر 354338

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha