دوشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۴۷
۰ نفر

همشهری دو - اسماعیل امینی: ترلان ننه، مادربزرگ تمام اهل محل بود.

ایوان

حتي پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، او را مادر خودشان مي‌دانستند. هميشه لباس پارچه‌اي سفيد مي‌پوشيد با گل‌هاي رنگي ريز، دامنش انگار دامنه‌هاي پوشيده از گل و گياه كوه‌هاي آذربايجان بود.

يك روز از او پرسيدم: ننه، ترلان نه آدي دير؟(ننه، ترلان اسم چيه؟) خنديد و گفت: بير قوش آدي دير بير گوزل قوش آدي. (نام پرنده‌اي است نام پرنده‌اي زيبا)

ترلان ننه، فقط تركي حرف مي‌زد و فارسي بلد نبود. بعد به زبان تركي گفت: لابد مي‌گويي چرا اسم پرنده زيبا را روي اين پيرزن گذاشته‌اند؟ پسرم من هم روزگاري دختري جوان و سرزنده بودم و در روستاي خودمان لابه‌لاي گل‌ها و درخت‌ها زندگي مي‌كردم، درست مثل ترلان‌ها. حالا بايد در اين شهر پر از آجر و سنگ و ماشين زندگي كنم.

ترلان ننه، همراه پسرش و عروسش چند سالي بود كه به شهر آمده بودند. پسرش راننده كاميون بود. ترلان ننه به شهر نيامده بود، جسم پيرزن در شهر بود اما دلش و جانش و حتي كلماتش در كوچه‌باغ‌هاي روستاهاي آذربايجان مانده بود.

بعدازظهر كه بچه‌ها از مدرسه تعطيل مي‌شدند، كنار در خانه‌اش روي يك زيلوي كوچك مي‌نشست و بچه‌ها را تماشا مي‌كرد و قربون صدقه بچه‌ها مي‌رفت: ماشاءالله! آللاه ساخللاسين نه گوزل بالالار سيز! (ماشاءالله خدا نگهدارتان باشد چه بچه‌هاي قشنگي هستيد.) گاهي دختربچه‌اي را صدا مي‌كرد و صورتش را مي‌بوسيد و سيبي به او مي‌داد.

اما وقتي پسربچه‌ها را صدا مي‌كرد، همه مي‌دانستند كه براي سپردن كاري است.

ترلان ننه كاري نداشت كه بچه‌ها را مي‌شناسد يا نه. هر كس كه دم دستش بود صدا مي‌كرد و پي كاري مي‌فرستاد. البته بچه‌ها هم از خدا خواسته بودند. چون هم ترلان ننه را دوست داشتند، هم اينكه ترلان ننه، بقيه پول خرد خريدها را از بچه‌ها نمي‌گرفت و مي‌گفت: اودا سنين اولسون بالام. (آن هم مال تو فرزندم)

- ننه جان اين دبه را بگير و برام از اون دهات بالاتر نفت بخر!

- بيا ننه! بيا اين پول‌و بگير برو از اون يكي دهات اون وري برام نون بگير! لواش نگيري‌ها! من دندون ندارم. برام پنجي‌آش بگير. بچه‌ها مي‌دانستند كه ترلان ننه، به نان بربري مي‌گويد: پنجي آش. همانطور كه به هر محله‌اي مي‌گفت، اون يكي دهات. خيال مي‌كرد هر دو 3 تا كوچه، يك دهات است.

* * *
ترلان ننه، با پسرش دعوا كرده بود. براي اينكه پسرش با زنش دعوايش شده بود و ترلان ننه، از عروسش طرفداري كرده بود و به پسرش مي‌گفت: حق نداري سر زنت داد بكشي! ترلان ننه آمده بود در كوچه و داشت غرغر مي‌كرد: بي‌تربيت! پسر بي‌تربيت! قدر زنش را نمي‌داند. پاسبان گشت داشت از كوچه رد مي‌شد. ترلان ننه صدايش كرد: قزاق! پسرم بيا اينجا من شكايت دارم. به پاسبان مي‌گفت: قزاق. آقاي قزاق! اين پسر من تربيت ندارد، سر زنش داد مي‌زند. ببرش دوستاق خانه. (منظورش بازداشتگاه بود) پاسبان مي‌دانست كه حرف ننه ترلان را نبايد زمين بيندازد. گفت: چشم ننه ترلان. به پسر ننه ترلان گفت كه بازداشت است و دستش را گرفت كه به بازداشتگاه ببرد. ننه‌ترلان پاسبان را كنار كشيد و گفت: آقاي قزاق! نبري پسرم را بزني‌ها! گناه داره، اين پسر من فقط كمي بي‌تربيت شده، ببرش گوشمالي بده و باز برگردونش خونه. اگه شب خونه نباشه دلم براش تنگ مي‌شه مادرجان.

کد خبر 320384

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha