یکشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۸
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: همسایه طبقه پایین ماست. همه صدایــش می‌کنند حاجیه‌خانم.

انگار كسي از سال‌هاي دور، از نسل مادربزرگ‌هاي لبخند به لب با بغلي پر از شكلات و شيريني آمده باشد به امروز شهر ما. صبح‌ها كه صداي اذان توي آسمان شهر مي‌پيچد، چراغ خانه‌اش روشن مي‌شود. يك‌بار كه قفل در حياط خراب شد، مدير ساختمان كليد را داد دستم و گفت: «سر راهت چند تا از روي اين كليد براي بقيه همسايه‌ها هم بزن». وقتي رفتم زنگ خانه حاجيه خانم را زدم كه كليد در حياط را تحويلش بدهم، طوري ايستاده بودم كه داخل خانه ديده نشود. در واحدش را كه باز كرد خانه‌اش بوي دسته گل مي‌داد؛ بوي بهشت. تنها زندگي مي‌كند. وقتي همسرش فوت شد به بچه‌هايش گفت: «كمي پس‌انداز دارم، خانه كوچكي برايم اجاره كنيد، مي‌خواهم تنها زندگي كنم». اينها را پسر بزرگش به من گفته. گفت: «حاجيه خانم هم مثل مادربزرگ خودتونه، هواشو داشته باشيد لطفا». غروب‌ها مي‌رود مسجد نمازش را مي‌خواند. آهسته از پله‌ها پايين مي‌رود و بعد مي‌رود توي حياط و در حياط را كه باز مي‌كند، مي‌فهمم 20دقيقه‌اي تا اذان مانده است.

چند وقت پيش، يك روز صبح، چراغ خانه‌اش براي اذان صبح روشن نشد. دل توي دلم نبود. هرچه دعا و آيه بلد بودم، خواندم كه مبادا اتفاق بدي افتاده باشد. طاقت نياوردم، رفتم دم در خانه‌اش. گفتم در مي‌زنم، دروغ نمي‌گويم، مي‌گويم نگران‌تان شدم. رسيدم در واحد حاجيه خانم، ديدم 3 تاي ديگر از همسايه‌ها هم نگران ايستاده‌اند. خانم آقاي محمدي نتوانست صبوري كند، آرام در زد و گفت: «حاجيه خانم، خوبي؟» پيرزن سراسيمه بيدار شده بود و گفته بود: «نمازم قضا شد كه مادر». ما نفس راحتي كشيديم، لبخند زديم. به خانه‌هايمان برگشتيم. گاهي صبح‌ها كه از بالكن به شهر نگاه مي‌كنم، فكر مي‌كنم چشم و چراغ شهر، چراغ‌هاي خانه‌هايي هستند كه پيش از سپيده روشن مي‌شوند، اميد را در دل‌مان زنده مي‌كنند، لبخند به لب‌مان مي‌نشانند و شهر را از بوي بهشت پر مي‌كنند.

کد خبر 315471

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha