سرم بيكلاه و صورتم بينقاب بود و سرما بيدريغ گوشم را كشيده بود و رها نميكرد. دست بردم كه كرختي دماغم را بجويم، اما دستم از ترس سوز، در جيبم بند بود و گويا دماغم قنديل تن نحيف بود. شب در سربالايي خيابان يخزده پهن شده بود و من بايد به كوچه دوم ميرسيدم، وسطهاي كوچه، خانه ما بود. پيادهروهاي خيابان در آن زمهرير، به جز من كسي را نداشت و از درد انجماد ميخواستم گريه كنم اما گريه يخ زده بود. گفتم در خانهاي را بزنم، نميشد. دقالباب يخزده بود. راست گفتهاند براي فقرا، هوا هميشه تاريك و سرد است و من در آن لحظهها فقيرترين نوجوان جهان بودم كه در پيمايش سرماي بيپير بودم. شاعر ميگويد:
كودكان غمگين و تباه
در دل شب پرسه ميزنيم
كجاست گلهاي روز
لذات عشق
فروغ زندگي
ناگهان دري باز شد پيرمردي از لاي در سرك كشيد.
ـ بيا تو! يخ زدي!
پيرمرد مرا پيش پاي بخاري هيزمي نشاند. چاي داغ داد و بعد كلاه و دستكش پشمي داد.
ـ حالا برو، بهار كه شد آنها را پس بيار.
راست گفتهاند؛ سايه پيرمرد، بهتر از تفنگ جوان است، پس از آن بود كه ياد گرفتم براي آدم گرسنه، نان شيرينتر از عسل است. آن سرما و آن پيرمرد براي هموارهها و هميشهها با من ماند تا ياد بگيرم وقتي كه نسبت به يك انسان ناتوان احساس همدردي ميكنيم، ما احساسات آن انسان را در خودمان تجديد و تكرار كردهايم. آن پيرمرد يخبندان مرا احساس كرده بود كه با تنور بخاري آب شدم.
زندگي گيلاس است
مرگ هسته گيلاس است
عشق درخت گيلاس است
حالا و اكنون در اين زمستان و اين سرما و اين سوز آيا شما كودكي را نميبينيد كه بيدستكش، بيشالگردن، بيپالتو و بيكلاه، سرما گوشش را كشيده است و سوز نداري نفسش را قنديل كرده است؟
ـ نه، واقعا نميبينيد؟
شوخي ميكنيد همين لحظه در همين خيابان، در همين كوچه، كسي هست كه سنگينترين بارش در جاده زمستان، كيف تهي است. پس شال ندارد، پس دستكش و كلاه ندارد. من هر روز كساني را ميبينم و هر بار ميخواهم پالتويم را، دستكشم را با او نصف كنم. اما من با دستكش نصف شده، پالتو نصف شده و ژاكت نصف شده در اين سن و سال چه كنم كه فردا سوز سرما در هواي سنگين و تاريك نفسم را ميدزد.
همكارم ميگويد: روزنامهنگار اگر داراي ذهن ممتاز نباشد، بايد داراي حساسيت ممتاز باشد.
ـ يعني احساس مسووليت؟
همينطور است. من بايد بگويم، يعني بنويسم چگونه ميشود برخيها از سيري ميميرند و برخي از گرسنگي تمام فصول هوا برايشان تاريك و سرد است.آيا راه علاج، گذر زمان و سكوت است؟ اما اين گفته دلالت جامعهشناختي ندارد، چون پاسخ به نياز نظاممند درماندگان نيست، بايد قاعده زندگي جمعي بهگونهاي باشد كه هيچكس بيدستكش و كلاه، كاپشن و پالتو نباشد و هيچ شكمي از گرسنگي قنديل نشود. اميدوارم.
افروخته در تاريكي شب
سه چوب كبريت يك به يك
نخستين براي ديدن رويت
دومين براي ديدن چشمانت
و آخرين براي ديدن لبانت
همه شعرها از ژاك پرور با ترجمه محمدرضا پارسايار
نظر شما