آن كه شنيد گفت: حيف!
ـ چرا؟
ـ استاد سرطان گرفته است.
ـ پس آن خبر خرسند.
ـ اين بيماري آن خبر را مكدر كرد.
ميخواستم بروم سر كوچه، كسي را پيدا كنم و بگويم من ميخ و تو چكش، بزن توي سرم تا درد بكشم، بزن تو سرم كه تا شوم روي قفسه درد.
نرفتم، گفتم شايد در روزگار توافق كسي نخواهد، تو سر من در اين سن و سال بزند. شايد اصلا در اين روزها كسي نخواهد چكش باشد و تازه اگر كسي پيدا شد، اين ميخ بايد در جايي فرو برود، مثلا در تخته، در ديوار، در درخت. يادم آمد ميخ هر جا فرو رود آنجا هم به اندازه ميخ درد ميكشد. حتي ديوار كه ميخ در سينهاش فرو ميرود يا درخت كه قلبش در خاك ميتپد از اين رنج تحميلي پوستش درد ميگيرد. شاعر گفته است
من از مجاورت يك درخت ميآيم
كه روي پوست آن دستهاي تازه غربت
اثر گذاشته بود
«به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي»
من درد ميكشم كه دوستم درد ميكشد، چون ما هيچكدام چكش نيستيم. من ميخ نيستم. او هم نيست. آيا ما ديواريم يا درخت؟ كسي ميگويد؛ اما بايد ياد بگيري با ديگران با عقلت زندگي كني و با خودت با قلبت. بايد يا ميخ باشي يا درخت و حتي چكش، عاقل باش. اما من عاقل نيستم. نه با خودم و نه با ديگران. من عاقل نيستم. آنهايي كه فكر ميكنند عاقلند يعني داناي كل هستند. من داناي كل نيستم. دوستان خيلي دوستم هم هيچكدام خود را داناي كل نميدانند. همين است كه اين چند نفر بدون آن كه تعمد داشته باشند، با قلبشان زندگي ميكنند. من اگر در مواردي پاي قلب در ميان نباشد به تجربه پناه ميبرم. شاعر گفته است:
كسي نيست
بيا زندگي را بدزديم، آنوقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
رفتم ديدمش در مسير تا رسيدن، 40سال پير شدم، چگونه ببينمش كه نبينم تكيده است. چگونه بگويم كه چلچله كلمات در حنجرهام لال نشود تا بغض زير تازيانه تاسف نتركد.
كسي گفت: چيزي نگو، به چشمهايش زل نزن و فقط دستهايش را در دست بگير تا قلبش را لمس كني.
با خودم گفتم اما ناگهان چرا چنين، اين همه سرطان سرزده، اين همه ديابت سرزده، اين همه دياليز سرزده، اين همه مرگ سرزده در جادهها. من روزنامهنگارم بايد غواص باشم بايد غواصي كنم تا دريا را از خشك شدن نجات دهم. اما خودم دارم غرق ميشوم در دريايي كه رفته است. شاعري در دوردستهاي عمر پادرمياني كرد و من با شكم گرسنه آواز خواندم.
من به سيبي خشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه
استاد! نگران نيستم، تو همه عمر زندگي كردي، مثل حالا، مثل همان لحظهاي كه دستهايم در دستت بود و قلبت را لمس كردم كه همچنان عاشق بود.
* همه شعرها از سهراب سپهري است.
نظر شما