از سوی دیگر فرانسه مداخله نظامی در کشور آفریقایی مالی را آغاز کرده تا جلوی پیشروی نیروهای شبهنظامی اسلامگرا را در این کشور بگیرد و نگذارد که این کشور مستعمره سابق فرانسه به پایگاه شبهنظامیان تبدیل شود.
این دو اتفاق روزهای گذشته، از نظر عامل شبهنظامیان تندرو و تغییرات ژئوپلیتیک، با هم مرتبط هستند. آمریکا فقط تعهدات جنگیاش را در افغانستان کاهش نمیدهد بلکه در واقع میخواهد از دیدگاهی فاصله بگیرد که براساس آن واشنگتن مسئولیت اولیه مدیریت دنیا را از جانب خودش و متحدان اروپایی و غیراروپاییاش، بهعهده میگیرد. این بار مسئولیت قرار است به سمت کسانی برود که منافع مرتبط دارند.
ناامنی بعد از 11سپتامبر
به یاد بیاورید که چگونه آمریکا خود را درگیر جنگ افغانستان کرد. بعد از حملات11 سپتامبر، آمریکا در شوک بود و اطلاعات روشنی درباره القاعده نداشت. نمیدانست القاعده چه تواناییهایی دارد و نیاتش چیست. یک رهبر سیاسی وقتی اطلاعات کافی نداشتهباشد و نیات خصمانه دشمن را هم ببیند، باید براساس بدترین سناریوها عمل کند. سناریوهایی که وجود داشت بسیار متفاوت بود؛ از فعالیت هستههای مخفی و خفته القاعده که در داخل آمریکا منتظر دستور القاعده بودند گرفته تا حمله هستهای به شهرهای آمریکا. وقتی نمیدانید که کدامیک از این سناریوها ممکن است اجرا شود، باید برای بدترینهایش برنامهریزی کنید.
آمریکا برای انجام حمله در افغانستان، اطلاعات کافی داشت. میدانست که القاعده در افغانستان فعال است و ایجاد اختلال در هسته اصلی و مرکزی آن میتوانست گامی مفید برای مقابله با این تهدید باشد. اما آمریکا فورا به افغانستان حمله نکرد. اول این کشور را بهصورت گسترده هدف بمباران قرار داد و بهصورت محدود نیروهایی را وارد خاک افغانستان کرد اما بار اصلی جنگ با دولت طالبان بر دوش نیروهای افغانی بود که در سالهای قبل هم علیه طالبان میجنگیدند. طالبان شهرها را ترک کردند اما برای یک جنگ طولانی آماده شدند. هسته فرماندهی القاعده افغانستان را ترک کرد و به پاکستان رفت.
آمریکا خیلی زود به هدف اولیهاش رسید. این هدف سلب توانایی القاعده در انجام عملیات نظامی در افغانستان نبود چرا که چنین هدفی اصلا محقق نشدهاست بلکه هدف، مختل کردن ساختار فرماندهی و کنترل القاعده بهعنوان راهی برای کاهش توانایی آن در انجام حملات بیشتر بود. نقل مکان القاعده از افغانستان به پاکستان، کاری برای خرید زمان بود، با این کار هسته اصلی القاعده تحت فشار قرار گرفت و آمریکا امکان یافت تا اطلاعات بیشتری درباره فعالیت القاعده در سراسر دنیا بیابد.
ماموریت دوم، شناسایی القاعده و هستهها و فعالیتهایش در سراسر دنیا بود. نخستین راه برای انجام این ماموریت ردگیری ارتباطات الکترونیک آنها بود و آمریکا مکانیسم تکنولوژیک گستردهای ایجاد کرد تا این ارتباطات را ردیابی کند. مشکل این تکنیک که واقعا تنها ابزار موجود در این ماموریت بود، این بود که بدون نظارت و تجسس بر همه نمیتوانستیم ارتباطات القاعده را بیابیم و ردیابی کنیم. برای یافتن یک سوزن در انبار کاه، باید کل انبار کاه جستوجو شود. این تغییر تندی در رابطه میان دولت و ارتباطات خصوصی شهروندان بود. توجیه برای این کار هم این بود که در زمان جنگ، وقتی تهدید علیه آمریکا گسترده و سیال است، این تدابیر لازم است.
این اقدام در تاریخ آمریکا منحصر به فرد نبود و سابقه داشت. آبراهام لینکلن در جریان جنگ داخلی بارها به شیوههای مختلف قانون اساسی را نقض کرد. فرانکلین روزولت به افبیآی اجازه داد مکاتبات شهروندان را مورد جستوجو و بازبینی قرار دهد و آمریکاییهای ژاپنیتبار را به کمپهای موقت بفرستد. اینکه آزادیهای مدنی باید در زمان جنگ حفاظت شود، ایدهای نیست که در طول تاریخ، آمریکا یا کشورهای دیگر به آن متعهد ماندهباشند. حواشی دیگر چنین موقعیتهایی، مانند دستگیریها و بازجوییهای بدون محاکمه، هم در این روزها روی میدهد هم در گذشته در زمان لینکلن و روزولت روی داده است.
جنگ داخلی و جنگ جهانی دوم با مناقشه کنونی متفاوت بودند چرا که نتایج آن دو جنگ روشن و تعیینکننده بودند. آن جنگها بالاخره پایان یافت و اوضاع عادی شد و تضییع حقوق هم مرتفع شد اما جنگ افغانستان برخلاف آن دو جنگ، همچنان ادامه یافته و با هر تغییر استراتژی و واقعهای جدید وارد مرحلهای تازه میشود. اکنون استراتژی جدید در این جنگ، به جای مختلکردن فرماندهی القاعده و جنگ با طالبان، ایجاد یک جامعه دمکراتیک در افغانستان است. اکنون ارتش آمریکا کانون توجه و تمرکز خود را تغییر دادهاست.
اما نکته مهمتر این است که، جنگ در افغانستان، جنگ اصلی نبود. افغانستان جایی بود که القاعده در زمان حملات 11سپتامبر 2001در خاک آن مستقر بود. اما این کشور برای القاعده حیاتی نبود و ایجاد یک جامعه دمکراتیک در افغانستان، حتی اگر ممکن بشود، لزوما به تضعیف القاعده منجر نخواهد شد. حتی تخریب القاعده هم مانع از بروز و ظهور سازمانهای افراطگرایانه نمیشود.
ابزارهای کنونی این جنگ، آن را به سمت پیروزی نمیبرد. اگر این جنگ دائمی شود، حاشیههای خطرناک آن هم برای همیشه میماند. بهنظر من سال 2004زمان حساسی در این جنگ بود. در آن زمان، القاعده با وجود تلاشهای بسیار نتوانست علیه آمریکا دست به حملهای دیگر بزند. جنگ در افغانستان القاعده را تضعیف کردهبود و دولت کرزی هم تشکیل شدهبود. حمله به عراق با هر منطقی که صورت گرفتهبود، مقاومت مسلحانهای علیه آمریکا ایجاد کردهبود که تنها با مذاکره و دستیابی به توافق قابل حل بود. در آن زمان باید بازبینی جدی صورت میگرفت اما نگرفت.
منظور از بازبینی جدی، بازبینی در جنگ عراق و افغانستان نیست بلکه بازبینی در تهدید پایداری است که علیه آمریکا و بسیاری کشورهای دیگر از ناحیه شبکههای جهانی افراطگرایان آماده حمله، وجود دارد. این تهدید از بین نمیرود و حذف نمیشود البته موجودیت آمریکا را هم تهدید نمیکند. حملات 11سپتامبر هولناک بود اما موجودیت آمریکا را تهدید نکرد. مقابله با این تهدید، نیازمند برنامهریزی است برای اینکه بدون آنکه این هدف به تنها هدف سیاست خارجی یا داخلی و زندگی آمریکاییها تبدیل شود، باید با این تهدید کنار آمد.
واشنگتن در گذشته راهی پیدا کردهبود که این توازن را درباره تهدیدهای مختلف و گوناگون دیگر، ایجاد کند. آمریکا در اوایل قرن بیستم بهعنوان یک قدرت بزرگ ظهور کرد. در آن زمان آمریکا در سه جنگ حضور داشت: جنگ جهانی اول، جنگ جهانی دوم و جنگ سرد که شامل کره، ویتنام و کشورهای کوچک و بزرگ و دیگر میشد. در جنگ جهانی اول و دوم آمریکا منتظر بود تا اتفاقات روی دهد و شکل بگیرد. بهویژه در اروپا صبر کرد تا قدرتهای اروپایی به نقطهای برسند که نتوانند با تهدید سلطه آلمان مقابله کنند و نیازمند مداخله آمریکا شوند. در هر دوی این موارد، آمریکا بسیار دیر وارد مداخله سنگین شد. این را نباید فراموش کرد که حضور اصلی آمریکا و فشار سنگینش در جنگ جهانی دوم، تا تابستان 1944روی نداد. استراتژی آمریکاییها این بود که صبر کنند و ببینند آیا اروپاییها میتوانند خودشان وضعیت را به ثبات برسانند یا نه و وقتی نتوانستند بهصورت مؤثر در لحظه حساس وارد عمل شود.
منتقدان این رویکرد بهویژه قبل از جنگ جهانی دوم، این سیاست را سیاست انزواگرایانه میخواندند. اما آمریکا پیرو چنین سیاستی نبود و در همان زمان در آسیا حضوری فعال داشت. آمریکا خود را بازیگری برای لحظات حساس میدانست. در جریان جنگ سرد، آمریکا این استراتژی را تصحیح کرد. همچنان به متحدانش وابسته ماند اما خود را کنشگر اول میدانست. این را میتوان در استراتژی هستهای آمریکا دید. جنگ سرد با اصولی متفاوت از دو جنگ دیگر پیش رفت.
استراتژی جنگ سرد در جنگ علیه اسلامگرایی رادیکال هم بهکار رفت و در آن، آمریکا بهخاطر حملات 11سپتامبر، کنشگر اول بود. متحدان دیگر، پشت سر آمریکا وارد شدند و نقش پشتیبان را داشتند و میتوانستند هر جا خواستند از مهلکه خارج شوند اما آمریکا نمیتوانست.
رویکردی که در جنگ آمریکا با شبهنظامیان رادیکال اتخاذ شد کاملا عکس رویکرد در دو جنگ جهانی بود. وقتی ژاپنیها به پرلهارپر حمله کردند، آمریکا حساب شده و محتاطانه واکنش نشان داد. در آن زمان تواناییهای دشمن آمریکا کاملا معلوم و شناخته شده بود.
عقبنشینی
آمریکا نمیتواند در جنگی علیه افراطگرایی وارد شود و برنده این جنگ باشد و نمیتواند بازیگر اصلی این جنگ باشد. به همینخاطر است که مداخله نظامی فرانسه در مالی هم، اینجا در این بحث اهمیت پیدا میکند. فرانسه همچنان در امپراتوری استعماری سابقش در آفریقا منافع کلانی دارد و مالی در کانون این منافع است. در شمال مالی الجزایر واقع است، جایی که فرانسه سرمایهگذاری چشمگیری در بخش انرژی کرده است. در شرق مالی نیجر واقع است، جایی که فرانسه در منابع معدنیاش بهویژه اورانیوم، منافع زیادی دارد. در جنوب مالی هم ساحل عاج قرار دارد، جایی که فرانسه نقش مهمی در تولید کاکائوی آن ایفا میکند. آینده مالی برای فرانسه بسیار مهمتر از آمریکاست.
اکنون در نبود حضور و مشارکت آمریکا در کنار فرانسه در این جنگ، حتی در شرایطی که کمک اطلاعاتی و پشتیبانی لجستیک آمریکا وجود دارد، حضور نظامیان دیگر کشورهای آفریقایی در این جنگ نکته جالبی است. آمریکا در مالی طوری عمل میکند که گویی این جنگ به او ربطی ندارد و کمکش هم لازم نیست البته اگر فرانسه نتواند در جنگ پیش برود، شاید آمریکا کمک محدودی بکند.
این تغییر رویکرد و سیاست آمریکا در سوریه هم مشهود است. آمریکا در این کشور بهصورت سیستماتیک از هرکاری غیراز کمک محدود و مخفی خودداری کرده و در لیبی هم بعد از شروع حمله توسط انگلیس و فرانسه ، وارد عمل شد. این بهنظر من یک نقطه عطف مهم است. آمریکا به جای اینکه بار مسئولیت جنگ با تندروها را در همه جا خودش به دوش بکشد، اجازه میدهد کشورهایی که منافع مستقیم دارند در نقاط مختلف خودشان وارد عمل شوند.
تغییر یک استراتژی کار دشواری است. اذعان به اینکه اهدافی که جورج بوش در عراق و اوباما در افغانستان ترسیم کردهبودند منسجم نیستند هم کار آسانی نیست. اما جنگ به هر حال مسیر خود را میرود و دشواریهایش مشهود و پیدا میشود. ما قرار نیست تهدید افراطگرایی را حذف کنیم. باید مراقب باشیم که سازمانی دیگر شبیه القاعده با چنین موقعیت جهانی و اعضای حرفهای و شبکه عملیاتی، ظهور نکند اما این با جنگ با شبهنظامیان مالی که آمریکا اصلا منفعتی در آن ندارد، متفاوت است.
قبول تهدید موجود، کار دشواری است اما چندان از استراتژی آمریکا دور نیست. آمریکا در دنیا حضور و مداخله خواهد داشت اما به استراتژی دو جنگ جهانی روی خواهد آورد. استراتژی هم این است که آنقدر صبر میکند تا همهچیز به نقطه بحران برسد بعد وارد عمل میشود.
بزرگترین خطر جنگ تأثیری است که میتواند بر جامعه بگذارد و وظایف شهروندان را تغییر دهد و حقوق را بازتعریف کند. آمریکا هم در جریان جنگهای قبلی چنین شده اما نکته اینجاست که این جنگ قرار نیست تمام شود و اوضاع عادی بشود. حضور در جنگی که پایانی ندارد میتواند زندگی مردم هرکشوری را برای همیشه دچار تغییر کند. هیچ امپراتوری نمیتواند برای همیشه چنین شرایط غیرعادیای را تاب بیاورد. به همین دلیل آمریکاییها اکنون خارج از مالی ، برای فرانسویها در این جنگ آرزوی موفقیت میکنند و دست تکان میدهند چراکه آمریکاییها 10سال است در شرایط جنگی زندگی میکنند.
استراتفور