مینا شهنی: بر نگشته. یکی دیگر 10 سال پیش رفته‌بود و برنگشته‌ بود. نامه می‌آمد از صلیب سرخ جهانی که کسی که رفته‌بود جنگ، در اردوگاهی در عراق اسیر است.

جنگ تحمیلی ایران و عراق

 نامه صلیب سرخ دیر می‌آمد. خانواده‌ها دنبال گمشده‌هایشان می‌گشتند؛ همرزمی شاید خبری داشته باشد. آنها که رفته بودند جنگ اسم و نشانی همدیگر را به‌خاطر می‌سپردند و به هم می‌گفتند هر خبری شد، به خانواده‌های همدیگر خبر بدهند. بعضی‌ها رفتند و برنگشتند و نامه هم از صلیب سرخ نیامد. جنگ که تمام شد تمام خانواده‌هایی که از صلیب‌سرخ نامه داشتند چشم انتظار ماندند تا آن‌که رفته برگردد و بالاخره مبادله اسرا میان دو کشور شروع شد؛ ‌26 مرداد 1369؛ دقیقا 20سال پیش در همین روز.

منطق جنگ گلوله بود و خون. اسارت واژه جدیدی بود. در فرهنگ جنگ شهادت حرف اول را می‌زد و اسارت شد واژه بعدی و اسرا شدند غنیمت جنگی که 8سال میان دو همسایه با مرزهای طولانی درگرفته‌بود. جنگ که تمام شد 2 سال طول کشید تا ایران و عراق برای پس‌فرستادن اسیران‌شان به مذاکره‌ای بنشینند که نتیجه‌بخش باشد و بالاخره 10سال پس از شروع جنگ و 2سال پس از پایان آن، 26مرداد 1369 در تاریخ 2کشور به نقطه آغاز بازگشت اسیران تبدیل شد.

گروه‌های هزار نفری از هر دوسو انتخاب شدند تا در مرز قصرشیرین ایران در حضور نمایندگانی از دو کشور تحویل داده شوند. خود اسیران ایرانی در شرح خاطرات‌شان می‌گویند که نام‌شان را اعلام می‌کردند تا از آسایشگاه‌هایشان بیرون بیایند، پس از آن آنها را در سالن بزرگی جمع می‌کردند و برایشان شرح می‌دادند که قرار است به کشورشان بازگردند. گروه‌های نخست هیچ‌کدام این وعده را باور نکرده‌بودند اما نمایندگان
صلیب سرخ جهانی و نیز نمایندگانی از ایران اطمینان داده‌بودند که برای بازگشت اسراء به کشور تمامی مقدمات فراهم شده‌است. مرحله بعد از این جلسه گروهی، مصاحبه‌هایی اختصاصی با تمامی افرادی بود که مقدمات بازگشت‌شان فراهم شده‌بود.

در مصاحبه‌خصوصی که برای تک تک اسراء در نظر گرفته شده‌بود بار دیگر شرایط توضیح داده می‌شد و همزمان فرمی در اختیار آنان می‌گذاشتند تا چنانچه به دلایل شخصی مایل به بازگشت به کشورشان نیستند تحت حمایت عراق قرار گرفته و به‌عنوان پناهنده در همانجا بمانند. ظاهرا این بخشی از شرایط بین‌المللی است که می‌بایست اجرا شود و تمامی افراد بازگرداننده شده عنوان کنند که به دور از فشار و استرس به کشورشان بازگردانده شده‌اند، اما انجام این بخش از تشریفات اداری و قانونی با عکس‌العمل تند اسیران ایرانی ساکن در اردوگاه‌های عراق روبه‌روشد؛ فرم‌ها پاره شد و به گواه اخبار رسمی تمامی افراد عدم‌تمایل‌شان را برای ماندن در خاک عراق صریحا اعلام کرده و بر بازگشت به کشورشان اصرار داشتند.

بعد از انجام این تشریفات لباس جدیدی که بهتر از لباس‌های قبلی بود همراه با یک کیسه برای حمل وسایل به اسیران تحویل داده و آنها را با اتوبوس از تمامی اردوگاه‌ها راهی بغداد می‌کردند. یک شب در بغداد می‌خوابیدند و صبح روز بعد یک گرده نان و یک یا دو تخم‌مرغ به‌عنوان صبحانه تحویل می‌گرفتند و سوار اتوبوس می‌شدند تا به سوی مرز حرکت کنند.

روی نوار مرزی

روی نوار مرزی دو ردیف اتوبوس در جهت مخالف صف کشیده‌بودند در دو خاکی که ساکنان‌شان 8سال با هم سخت جنگیده بودند و هشت سال دشمنی کرده‌بودند. حالا گروهی از همان جوانان شاید دیگر سنی ازشان گذشته بود، رودرروی هم دلتنگ هوای وطن منتظر اجازه ورود به خاکی بودند که برای حفظش رنج‌ها کشیده بودند.

انجام تشریفات اداری زمان می‌برد، و بالاخره وقتی تمام می‌شد اتوبوس‌‌ها می‌توانستند سرنشینان را به زادبوم مادری برسانند. احمدرضا لطفی، آزاده‌ای که بعد از 10 سال اسارت به کشور بازگشته بود، می‌گوید: همین‌جا روی نوار مرزی اوج احساسات بود، تازه باورمان شده بود که برگشته‌ایم وطن. ایرانی‌هایی را می‌دیدیم که اسیر نبودند و معنی‌اش این بود که ما هم دیگر اسیر نیستیم. برگشته بودیم تا اسارت را کنار بگذاریم و زندگی کنیم.
حالا دیگر کسی اسیر نبود، سرنشینان اتوبوس پیاده که می‌شدند خاک را می‌بوسیدند، سجده می‌کردند؛ سجده شکر برای لمس دوباره خاکی که در آرزوی دیدارش بودند؛ این یعنی وطن، خانه، کاشانه و خویشان. شروع یک زندگی دیگر به دور از صدای گلوله و انفجار، دور از چشم زندان‌بان و نگهبان.

زندگی دیگری پیش روی اسیران دیروز بود که امروز آزاده نام گرفته بودند. حالا دیگر حس دوگانه‌ای سرنشینان را احاطه کرده‌بود؛ رزمندگان و اسیران جنگی که حالا آزادگان بودند با شرایطی متفاوت از آنچه تا‌کنون از سر گذرانده بودند، می‌بایست مرحله کاملا جدیدی از زندگی‌ را آغاز می‌کردند. لطفی هم این چندگانگی را خوب به یاد دارد و توضیحش می‌دهد: خوشحال بودیم و دلشکسته. توی فرهنگ ما وقتی رفته‌بودیم جنگ اصلا اسارت نبود. حالا روزهای جدیدی داشتیم. تمام زمان اسارت‌مان را با آرمان‌هایی سپری کرده‌بودیم که هنگام جنگ در ذهن داشتیم؛ حراست از خاک و وطن و آرمان‌هایمان. حالا برگشته بودیم. امام(ره) هم رفته بود و امیدی به دیدارشان نداشتیم شاید همین دلشکسته‌مان کرده‌بود. انگار جام زهر امام را ما هم نوشیده‌ بودیم.

در خاک وطن

در خاک وطن نزدیکی‌های مرز، پادگانی‌ در نظر گرفته بودند و لباس‌های جدید ایرانی به تازه‌ واردین دادند تا لباس بیگانگان را از تن درآورند. یک بار دیگر نام‌ها در دفاتر ایرانی‌ها ثبت شدند. مسئولان ایرانی ‌یک فهرست از تازه‌واردها تهیه می‌کردند و کاغذی به دست هر یک می‌دادند که به قول خود اسراء حکم شناسنامه جدیدشان را داشت و هویت‌شان را به‌عنوان یک ایرانی مشخص می‌کرد.در 10 سال گذشته یا حتی در بازه زمانی کوتاه‌تر از 10سال شرایط سیاسی و اجتماعی کشور مسلما تغییر کرده بود. بعد از جنگ توسعه اقتصادی و اجتماعی کشور با نماهنگی رو‌به‌رشد روبه‌رو شده بود، دیگر آن نگرانی از بابت کشوری همسایه که نقش دشمن را بازی می‌کرد وجود نداشت. همه اینها دست به دست هم داد تا مسئولان ایرانی در بدو ورود برای تازه‌واردین که حالا دیگر لباس اسارت را از تن درآورده بودند، شرایط روز جامعه را تشریح کنند. تشریح این شرایط در همان پادگان‌هایی انجام می‌شد که نخستین اقامت‌گاه مسافران بود.

انجام تمامی این تشریفات یکی، دو روزی زمان می‌برد و پس از آن هر گروه راهی خانه و کاشانه‌شان می‌شدند، تا جایی که هم‌مسیر بودند با هم می‌رفتند و بعد به گروه‌های کوچک‌تر تقسیم می‌شدند و تا مقصد می‌رفتند. این بار مقصد مشترک نبود، هر کس به آغوش خانواده‌اش پناه می‌برد.

خانه در انتظار

خانواده‌ها منتظر بودند، کاغذهای صلیب‌سرخ را یا نامه‌هایی را حتی اگر چند خط کوتاه از جبهه رفته‌هایشان داشتند، از توی صندوقچه‌ها بیرون کشیده بودند تا انتظار را معنا کنند. خانه را آب می‌زدند، آماده می‌شدند برای رویارویی با واقعیت. زمزمه‌ها شروع شده بود، کسی می‌گفت فلانی را که آوردند جانباز بوده از یک دست‌ و آن یکی چشمش را از دست داده، یکی می‌آمد توضیح می‌داد که فامیل فامیلش که آمده آنقدر لاغر شده بوده که شناختنش سخت بوده و آن یکی می‌گفت همسایه یکی از نزدیکان وقتی آمده آنقدر همه هجوم برده‌اند به دیدنش که شوکه شده ‌است.

خانواده‌ها تلاش می‌کردند تا برای رویارویی با واقعیت‌ها آماده باشند، مبادا پس از این همه انتظار مسافرشان را آزرده کنند. مسافرها دل تو دلشان نبود که بروند سراغ خانه پدری و نگران بودند مبادا در سال‌های طولانی‌نبودن‌شان پدر چشم از انتظار برداشته باشد و دیدار را به قیامت وعده داده باشد. نگرانی‌ها کم نبود ماه‌ها طول کشید تا همه با تمام واقعیت کنار بیایند و به آن خو بگیرند.
حالا 20سال از آن ماه‌ها گذشته. نگرانی‌های 20سال پیش خاطرات امروزند که سالی یک‌بار ورق می‌خورند به پاسداشت سال‌های رنج و اسارت و مقاومت.

کد خبر 113987

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز