سه‌شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵ - ۰۷:۳۵
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: ایستاده بود روبه‌روی یک دیوار؛ دیواری که شاید صدمتر طولش بود.

کنار دیوار نخلستان

آن سوي ديوار، نخلستان بود. مرد ميانسال حدودا 50 يا 55ساله بود. عينكي تيره روي چشمش بود. دستش را گذاشته بود روي پشتي نيمكتي كه جلويش بود و به روبه‌رو نگاه مي‌كرد؛ به ديوار طويل نخلستان. بعد از چند دقيقه، عينكش را برداشت و اشكش را پاك كرد. بعد آرام و نجواگونه زير لب گفت: «محسن، محسن.» عينكش را دوباره به چشم گذاشت و به سمتي شروع به راه رفتن كرد. وقتي به انتهاي خيابان رسيد، ايستاد و نگاهي دوباره به ديوار روبه‌روي نيمكت انداخت، سري تكان داد و از پيچ خيابان گذر كرد.

مرد كليد را انداخت توي قفل در خانه، از كنار حوض خشك وسط خانه كه رد مي‌شد، نگاهش افتاد به دوچرخه قديمي و خاك گرفته تكيه داده به ديوار حياط. ايستاد، آهي كشيد و بعد باز هم زير لب آهي كشيد و گفت: «محسن، محسن». باز هم قطره اشكي از گوشه چشمانش چكيد. اشك را پاك كرد. از پله‌ها بالا رفت، به مخدّه كنار سماور تكيه داد و به ديوار پر از ترك و پير روبه‌رو خيره شد.

گفت: «عامو محسن! ما داريم مي‌ريم. بيا ديگه شهر جاي موندن نيست. موندنت با خودته، زنده موندنت با خداته‌ها». محسن تفنگ را از شانه‌هايش آويزان كرده بود. تفنگ اندازه قد محسن بود. لبخندي زد و بعد گفت: «نمونم شهرم رو ازم مي‌گيرن عمو جان، بمونم شايد بتونم كاري كنم».

عمو گفت: «بذار ارتش خودش شهر رو از دشمن خالي مي‌كنه». محسن براي خداحافظي نزديك شده بود به عمو، بازوهايش را گرفته بود، صورتش را كه به‌صورت عمو نزديك كرده بود، گفت: «اما اينجا شهر منه. ارتش وظيفه‌شو انجام مي‌ده، من هم از عشقم دفاع مي‌كنم. اينا كه دخلي به هم ندارند. دارند؟» عمو اشك ريخته بود، محسن دور مي‌شد، عمو فرياد زده بود: «محسن نذار با اشك برم». محسن از دور با صداي بلند گفته بود: «اما با لبخند برمي‌گردي».

چند‌ماه بعد خبر دادند شهر از دشمن پاك شده، عمو هيچ خبري از محسن نداشت. سريع برگشته بود به شهر، شهر پر از جشن و شادي بود. ديوارها پر از جاي گلوله بودند و خانه‌ها نيمه خراب بود. يكي گفته بود: «همين خرابه هم نبايد دست كسي جز ما باشه». يكي ديگر گفته بود: «خدا عوضشون بده كه شهرمون رو نجات دادند».

همرزم محسن گفته بود، محسن كنار همين نخلستان، گلوله خورد و شهيد شد. عمويش را دم آخر صدا زده بود. حالا عمو سال‌هاست كه مي‌آيد و به ديوار نخلستان خيره مي‌شود؛ به همان‌جا كه رفيقش گفته بود، محسن دم آخر عمويش را صدا زده بود.

کد خبر 347648

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha