حتی اگر ماجرای فیلم، نه در ارتباط با بحث ایران و آمریکا، بلکه درباره دو کشور فرضی دیگر (مثلا زامبیا و گامبیا) هم بود، باز این فرضیه جاری بود؛ فرضیهای که درباره هر اثر سینماییای که میخواهد سوار بر موجهای کاذب سیاسی، متانت اصیل هنری را مخدوش کند صدق پیدا میکند؛ ولو آنکه نامهای مطرح و معتبری همچون جورج کلونی و بنافلک در شناسنامه آن اثر درج شده باشند. فیلم با تاریخچهای مختصر درباره سابقه رابطه ایران و آمریکا و با محوریت بحث کودتای ۲۸مرداد در فرمتی شبیه به کتابهای کمیکاستریپ (که بعدا معلوم میشود فلسفه این فرمت مربوط به الگوبرداری طرح عملیات آرگو از یک داستان افسانهای است) شروع میشود؛ مقطعی که نارضایتی ایرانیان را از آمریکا نتیجه داد و بغض متراکم ناشی از آن سرانجام در حمایت آمریکا از محمدرضا پهلوی در فضای ملتهب انقلابی اواخر دهه ۱۳۵۰ ترکید و به تصرف سفارت آمریکا انجامید.
فیلم با اینکه در این مقدمه ابتدایی، اعتراض ایرانیان به رویه دولت آمریکا را محقانه میانگارد، اما متنی مغایر با آن پیش رو مینهد. فیلم تا زمانی که تلاشهای آمریکاییها را در سازمان جاسوسیشان حکایت میکند، فضایی کم و بیش متقاعدکننده دارد اما به محض اینکه شخصیت اصلی فیلم پا به خاک ایران میگذارد، روندی متفاوت شکل میگیرد و لحنی بهشدت تکبعدی و قطببندی شده بر سپهر بیانی اثر مستولی میشود، بهنحوی که تا حد زیادی کار شبیه به آثار نازل تجاری، اکشنی میشود که با توسل به انواع و اقسام کنشهای غیرقابل باور، قرار است ذهنهای سطحی مخاطبان را بهخود جلب کنند. بدینترتیب، آرگو به دونیمه کلی قابل تقسیم است؛ اول فضایی که تا قبل از ورود به ایران مطرح است و دوم مقطعی که در ایران سپری میشود. در نیمه نخست، روند روایت کم و بیش منطقی است: بحرانی شکل میگیرد و یک مأمور (تونی مندز) موظف میشود بین گزینههای مختلف پیشنهادی، یکی را برگزیند، عملیاتی و اجرایش کند. گره نخست کار، غیرقابلقبول بودن ایدههاست.
در برابر این گره، پیشنهادی دراماتیک مطرح میشود؛ ماجرای متارکه تونی با همسرش و تماس تلفنی او با پسر کوچکش و گرفتن ایده از فیلمی علمی- تخیلی که پسرک در حال تماشایش از تلویزیون است. قبولاندن این ایده به روسای سازمان سیا و هماهنگی با تشکیلات هالیوود، گرههای بعدی روایت درام است که همگی بر مبنای الگوهای درست فیلمنامهنویسی و با اجرایی شستهرفته، ولو با قالبی کلیشهای و عاری از نوآوری و خلاقیت هنرمندانه، تعبیه میشوند. اما معضل بزرگ فیلم، نوع مواجههاش با فضای ایران و تداوم روایت داستان در آن است. با اینکه سعی شده است سینوس گرههای دراماتیک در اینجا هم تداوم داشته باشد و تعلیقهای داستانی از دلشزاده شود، اما بهدلیل روند تکبعدی موقعیتها و شخصیتها، این گرهافکنیها و تعلیقگشاییها راهبه جایی نمیبرد.
سکانس فرودگاه بدترین بخش فیلم است. جدا از وجهه کاریکاتوری مأمور ایرانی که بهشدت غیرسینمایی است، ماجرای تعقیب هواپیما با اتومبیل، ابلهانهترین ایدهای است که میشد برای هیجانآفرینی بهکار برد. گویی مولفان فیلم به پدیدهای دم دست به نام بیسیم در تشکیلات عریض و طویل فرودگاه مهرآباد قائل نیستند که مأموران داستان ناچار نباشند برای تماس با برج کنترل، دست به این همه داد و فریاد و دویدن و تعقیب بزنند. به هر حال وقتی اغراض سیاسی بر منطق درام پیشی گیرد، شکلگیری چنین گافهای بزرگی هم طبیعی است.