وحید از نوجوانی دل‌نازک بود و تا حاج غفار استخوان دررفته بیماری را جا می‌انداخت او هم با مریض یک دل سیر گریه می‌کرد! ولی حاج غفار مثل جراحی که می‌داند چرا چاقو دست گرفته، تا صدای جا افتادن استخوان را نمی‌شنید، بدون توجه به ناله های بیمار عضو دررفته او را حسابی پیچ و تاب می‌داد. طبابت حاج غفار فوت‌وفن‌های خاص خودش را داشت .

همشهری آنلاین - رابعه تیموری:  وحید تنها فرزند مرحوم حاج غفار است. او سالنامه قدیمی را که اسم و نشانی بیماران پدر روی آن نوشته شده، نگه داشته است. آدرس یکی میدان ونک است و دیگری شادآباد یا نازی‌آباد. بعضی از مراجعان حاج غفار هم اهل اصفهان و شیراز و شهرهای دور و نزدیک بوده‌اند. پیش شماره تلفن همراه چند بیمارش هم نشان می‌دهد در ینگه دنیا زندگی می‌کردند. وحید می‌گوید : «بعد از آن که پدر به رحمت خدا رفت، تا مدت‌ها از چهار گوشه کشور و حتی خارج از ایران زنگ می‌زدند و سراغش را می‌گرفتند.» حکیم خوشنام محله یافت‌آباد سواد نداشت و بیماران با خط خودشان مشخصاتشان را توی سالنامه ثبت کرده‌اند. هر کس که اسم و بیماریش را نوشته، زیرش چند خطی از حکایت به دست آوردن شفا و سلامتیش گفته و از حاج غفار قدردانی کرده است.

خواندنی‌های بیشتر را اینجا دنبال کنید

حاج غفار این هنر را از پدرش به میراث‌برده است. وحید می‌گوید : «پدربزرگم در طبابت استعدادی خدادادی داشت و بیماران را با روش‌های عجیب و غریبی درمان می‌کرد. یک روز زن جوانی که لگن پایش دررفته بود و درد طاقتش را بریده بود، نزد پدربزرگم آوردند. او معمولا به سرعت برای معالجه مریض دست‌به‌کار می‌شد، ولی آن زن را با همان حال و روز به خانه فرستاد و گفت ٣ روز دیگر برگردد. بعد هم به اهل خانه سفارش کرد گاوشان را گرسنه نگه دارند. ٣ روز بعد زن را دوباره به نزد پدربزرگم آوردند. او دستور داد بیمار را  پشت گاو سوار کنند، پاهایش را زیر شکم گاو ببندند و پاتیل پر از کاه و یونجه را جلوی حیوان بگذارند تا کم‌غذایی سه روزه را جبران کند. گاو هر چه بیشتر می‌خورد، شکمش بیشتر باد می‌کرد و وقتی سیر شد، لگن بیمار هم جا افتاد! »
پدربزرگ وحید کارت طبابت هم داشته است. وحید تعریف می‌کند : «یک روز زمستانی پدربزرگم در جاده قزوین به یک تصادف شدید برخورده بود. یکی از اتومبیل‌ها ماشین ارتش بود و ٦ نفر از نیروهای ارتش زیر ماشین جلویی گیر کرده بودند. او وقتی دید دکتر فرنگی که بالای سر مصدومان آمده می‌گوید باید پای آنها قطع شود، نتوانست ساکت بماند و به فرمانده گروه ضمانت داد که اگر تا یک ماه دیگر دست و پای افرادش را درمان نکند، فرمانده مختار است دست و پای او را هم قطع کند! یک ماه بعد پدربزرگم با کارت طبابت ارتش به خانه برگشت. »

فوت‌های کوزه‌گری

سال ١٣٤٧ پدر حاج غفار از دنیا می‌رود و پسرش با فوت‌وفن‌هایی که از او آموخته پا جای پایش می‌گذارد، ولی خیلی زود از پدر بلندآوازه‌تر می‌شود. وحید می‌گوید : «وقتی از پدر درباره رمز و رازهای هنرش می‌پرسیدم، انگشت‌هایش را به هم عمود می‌کرد و شکل مهره «نیش مار» را نشانم می‌داد و به سادگی می‌گفت : « بابا جان اگر ساق پای یک مریض را بگیری، می‌فهمی کدام مهره کمرش دررفته. آخر ستون مهره‌ها یک مهره است که به آن نیش مار می‌گویند. اگر آن را بگیری، می‌فهمی کدام مهره جابه جا شده. وقتی کسی درد شکم داشت، بازویش را تکان می‌دهی، اگر زرد شد و باد کرد، نافش افتاده که باید آن را بالا بکشی. اگر قرمز شد، چیزی توی گلویش گیر کرده و باید کتری آب گرم روی معده اش بگذاری تا کم‌کم پایین برود. »
وحید خوب می‌داند کسی با شنیدن این فوت‌وفن‌ها، اوستای شکسته بند نمی‌شود. او می‌گوید : «بعضی‌ها با شنیدن این حرف‌ها از زبان پدرم فکر می‌کردند انجام دادن آنها ساده است، ولی من می‌دیدم که برای جاانداختن مهره و استخوان ضرب دیده بیماران ، چطور رگ و چین‌های پیشانی پدرم برجسته می‌شود و چقدر عرق می‌ریزد تا صدای« تق» آرامش بخشی که بیمار را از درد خلاص می‌کند، از لای گوشت و پوست‌ و استخوان بیرون می‌کشد. »

‌امتحان های سخت 

حاج غفار دلش نمی‌خواست برای کسب درآمد طبابت کند. وحید تعریف می‌کند : « یک روز مرد شیک پوشی با ماشین بنز گرانقیمتی به محله آمد. وقتی دیدیم سراغ پدرم را از همسایه‌ها می‌گیرد، پدرم جلوتر رفت و خودش را معرفی کرد. او یک مهندس بااسم و رسم بود که دختر مریضش را برای دوا، درمان به کشورهای خارجی برده بود، ولی مداوا نشده بود. بنده خدا اسم پدرم را شنیده و پرسان‌پرسان پیدایش کرده بود. وقتی پدرم دختر فلجش را درمان کرد، او یک میلیون تومان پول جلویش گذاشت که آن زمان پول خیلی زیادی بود. ولی پدرم فقط ۵٠ هزار تومانش را برداشت که مال بی‌زحمت سر سفره اش نیاورده باشد. »
بعضی از اتفاقاتی که در زندگی حاج غفار پیش آمده، او را مطمئن کرده که برای چطور استفاده کردنش از این هنر و مهارت، باید به خدا جواب پس بدهد. وحید می‌گوید : « پدرم چند سال پیش به زیارت امام رضا (ع) رفته بود. نزدیک حرم مرد جوانی را دید که به‌سختی راه می‌رفت و نمی‌توانست سرپا بایستد. از او بیماریش را پرسید. گفته بود کارگر هستم و از وقتی بشکه‌ای قیر بلند کردم، دیگر نمی‌توانم راه بروم. بنده خدا در محله گلچین منطقه خودمان زندگی می‌کرد و به پابوس آقا آمده بود که شفایش را از او بگیرد. پدرم احساس کرده امام غریب او را جلوی راه این جوان قرار داده. با او به محل اقامتش رفته و مهره دررفته کمرش را جا انداخته. لحافی روی او کشیده و گفته تا ٣ ساعت دیگر از جایت تکان نخور. ٣ ساعت بعد آن جوان می‌توانست به‌راحتی راه برود و از خوشحالی سر پایش بند نبود. او حاضر بود هر مبلغی که پدرم بگوید به عنوان دستمزد به او بدهد، ولی پدرم گفته هر مبلغی می‌خواهی دستمزد بدهی، توی ضریح آقا بینداز. »
کربلایی غفار نه دفتر و مطبی داشته و نه مال و منال پر زرق‌وبرقی. او از دار دنیا خانه و مغازه‌ای قدیمی داشت و در اتاقک کوچک انتهای راهروی خانه اش بیماران غریبه را می‌پذیرفت. دوست و آشنا را هم در میهمانخانه‌اش ویزیت می‌کرد. اما چه غریبه و چه آشنا، اگر دست و بالشان تنگ بود، از آنها ریالی حق طبابت نمی‌گرفت و دعای خیرشان دل او  را شاد می‌کرد.

مسجد پیغمبر(ص) یادگار حکیم یافت‌آباد

حاجی و همسرش زمانی که تازه ازدواج کرده بودند، در خانه پدری حاج غفار و همراه خانواده اش زندگی می‌کردند. حاج غفار کارگر شرکتی تجاری بود و آنها از درآمد ماهانه‌اش پس‌انداز می‌کردند تا شاید صاحب خانه و سرپناهی مستقل شوند. چند سالی که از استخدام حاجی گذشت، پس‌اندازشان به ٧۵ هزار تومان رسید و می‌توانستند خانه مناسبی بخرند.
اما خوابی که حاج غفار دید، آنها را از این تصمیم منصرف کرد. حاج غفار خواب دید سیدی در زمین خالی وسط محله چادرزده و هنگامی که حاج غفار دلیلش را پرسید، او جواب داد : « اینجا خانه خداست. » او با دیدن این خواب تصمیم گرفت ٢٢۵ متر زمینی را که وسط محله یافت‌آباد قرار داشت، بخرد و وقف بنای مسجد کند. اما برای خرید آن ۵ هزار تومان کسر داشت و تامین آن برای حاج غفار جوان کار آسانی نبود. دیگر از خریدن زمین ناامید شده بود که همسرش ۵ هزار تومانی را که برای روز مبادا کنار گذاشته بود، به او داد تا در اجرش شریک شود. حاج غفار زمین را خرید و یکی، ٢ هفته پیش از عید مبعث سال ١٣۵٢، کلنگ مسجد پیغمبر (ص) به زمین زده شد.

شکسته‌بند پزشک نیست

 پیرمرد باصفای میانه‌ای بعد از ۵ فرزندش که در کودکی از دنیا رفته‌اند، « وحید» را از خدا گرفته است. او دوست داشت تنها پسرش طبابت و شکسته‌بندی را از او یاد بگیرد تا این میراث در خانواده آنها باقی بماند. اما وحید دل‌نازک است و تاب دیدن درد و ناله بیماران را ندارد. وحید می‌گوید : «پدرم با وجود تجربه چندین‌ساله، خودش را پزشک نمی‌دانست و در عارضه‌هایی مثل شکستگی استخوان، بدون وررفتن با محل آسیب دیده، فقط بیمار را نزد پزشک می‌فرستاد. او می‌گفت اگر شکسته‌بند بی‌تجربه باشد یا درتشخیص بیماری اشتباه کند، مشکلاتی برای بیمار پیش می‌آید که دینش به گردن شکسته‌بند می‌ماند. » وحید کار آزاد دارد و حرفه پدر را دنبال نکرده است.
شکسته‌بند پرحوصله و خنده‌روی خیابان شهید اسدیان حدود ٣ سال پیش به رحمت خدا رفته و جایش در میان اهالی محله یافت‌آباد خالی است. حاج غفار از درآمد مغازه میوه فروشی نقلی و جمع‌وجوری که کنار خانه قدیمیش راه انداخته بود، خانواده اش را می‌چرخاند، ولی در کاسبی هم اهل حساب‌وکتاب نبود و دخلش بیشتر از آن که با اسکناس‌های ریزودرشت پر شود، به دعای خیر اهالی پر و پیمان می‌شد. مدت‌ها پس از مرحوم شدن حاج غفار، مشتریان مغازه اش که به نسیه از او میوه و سبزی برده بودند، برای تسویه حساب در خانه اش را می‌زدند. وحید می‌گوید : «پدرم حساب‌های نسیه اهالی را جایی نمی‌نوشت و وقتی نام و نشان این مشتریان را از او می‌پرسیدیم جواب می‌داد : هر بنده خدایی بوده، پول نداشته خریدش را حساب کند. غریبه یا آشنا، بنده خدا است دیگر! اسمش را می‌خواهید چکار؟! »