محمد سرابی: سال‌ها قبل از این‌که «شل سیلور استاین» در ایران تا این اندازه معروف شود و یک کتاب او با هشت ترجمه‌ی گوناگون به چاپ برسد، دوست یک مترجم جوان، کتابی را به او داد که وقتی در بیمارستانی در آمریکا بستری بوده، آن را خوانده بود.

«رضي هيرمندي» در سال 1355 کتاب درخت بخشنده، اثر شل سيلور استاين، نويسنده‌ي آمريکايي را به فارسي ترجمه كرد، آن وقت‌ها هنوز استاين براي مخاطب ايراني چهره‌ي شناخته‌شده‌اي نبود.

هيرمندي در سال 1326 در سيستان به دنيا آمد. او كه در رشته‌ي زبان و ادبيات انگليسي تحصيل کرده است، از سال 1353 به‌عنوان معلم مشغول كار شد و تقريباً هم‌زمان كار ترجمه را هم آغاز كرد.

بخش اصلي ترجمه‌هاي هيرمندي مجموعه کتاب‌هاي مخصوص کودکان و نوجوانان از نويسندگاني مانند مارتين وادل، اندي استنتون و دکتر زيوس است. هيرمندي تا به حال جوايز متعددي براي ترجمه‌هايش گرفته است. او هم‌چنين کتاب‌هاي داستاني براي کودکان نوشته و هم‌چنان به ترجمه و نوشتن مشغول است.

به‌مناسبت روزملي ادبيات كودك و نوجوان، پاي صحبت‌هاي رضي هيرمندي مي‌نشينيم تا با چند و چون گرايش او به ترجمه و كار براي كودكان و نوجوانان، تجربه‌هايش در اين زمينه و لذت‌ها و سختي‌هاي اين كار بيش‌تر آشنا شويم.

 

 

  • چرا سراغ مترجمي انگليسي رفتيد؟

بعضي چيز‌ها هست که خود آدم هم جوابي براي آن ندارد. فقط مي‌توانم بگويم گرايش به ادبيات از کودکي در من بوده، اما با اين فرق که فکر مي‌کردم ادبيات فارسي در دسترس من هست و حالا بايد يک ادبيات ديگر را به آن اضافه کنم.

موقعي که در زابل در دبيرستان درس مي‌خواندم، زبان انگليسي را دوست داشتم، اگرچه وضع آموزش انگليسي خيلي خوب نبود. به دنبال زدن نقبي به دنياي ناشناخته‌ي ادبيات انگليسي بودم، چون خيلي دور از دسترس به نظر مي‌آمد. انگار چالش بيش‌تري داشت.

 

 

  • بسياري از هم‌نسلان شما، به‌ويژه نويسندگان ادبيات کودک و نوجوان، از دوره‌ي كودكي خود و حكايت‌ها و قصه‌‌هاي محلي كه معمولاً مادربزرگ‌ها تعريف مي‌كردند، كلي خاطره‌ دارند. شما هم آن‌ساله‌ها به شنيدن چنين قصه‌هايي علاقه داشتيد؟

بله، من هم ديده‌ام که بعضي از دوستانم وقتي درباره‌ي بچگي خودشان صحبت مي‌کنند، مي‌گويند که زندگي کودکي پر از آوا و ترانه داشتند. من هم مثل هر کودک ديگري در معرض قصه و لالايي و فولکلور قرار داشتم. زيرا فرهنگ سيستان از اين نظر خيلي غني است.

ولي اگر حقيقتش را بخواهيد از اين جهت کودکي خيلي پرو پيماني نداشتم. شايد يک دليل کشيده‌شدن من به ادبيات کودک اين بود که آن نياز‌هاي کودکي را جبران کنم. من ادبيات کودکي‌ام را ديرهنگام و از دوران دانشجويي پيدا کردم.

 

 

  • وقتي معلم شديد چه درسي را تدريس مي‌كرديد؟

شروع کار تدريس من در دبستان بود. در دبستان‌هاي ملي که الآن به آن غيرانتفاعي مي‌گويند، به بچه‌ها انگليسي ياد مي‌دادم. اسم مدرسه خوارزمي بود. هم‌زمان در دانشکده هم انگليسي درس مي‌دادم. آن موقع مي‌گفتند هم به بزرگ‌سال و هم به بچه‌ها انگليسي ياد بدهي «آب به آب» مي‌شوي، ولي من که نشدم.

 

 

  • کدام‌يک جالب‌تر بود؟

کار با بچه‌ها بيش‌تر لذت داشت، چون بچه‌ها به سود و زيان و آينده‌نگري‌هاي خاص بزرگ‌تر‌ها فكر نمي‌كردند و جذب کلمه و تصوير مي‌شدند، اما بزرگ‌سال‌ها هميشه حساب مي‌کردند که چه‌قدر مي‌توانند زبان ياد بگيرد و اين آموزش چه‌قدر بر حقوقشان تأثير مي‌گذارد.

 

 

  • چند سال معلم بوديد؟

اول دو سال در دوره‌ي ابتدايي درس دادم. بعد به دبيرستان رفتم و 10سال بعد برگشتم و به دانش‌آموزان دوره‌ي راهنمايي(متوسطه‌ي اول) درس ‌دادم. همان‌موقع هم در دانشکده‌هاي داروسازي، پزشكي، ادبيات و حقوق دانشگاه تهران درس مي‌دادم. بعد هم ترجمه آموزش مي‌دادم به کساني که قرار بود شغلشان مثل من بشود.

بعد ديدم که ديگر نه لذت‌هاي آموزش به کودکان را حس مي‌کنم و نه کار براي بزرگ‌سالان را. البته حقش اين بود که درس‌دادن به بچه‌ها را رها نمي‌کردم، ولي نشد.

 

  • به نظر شما، چرا نوجوان‌ها دوست دارند ادبيات بزرگ‌سال بخوانند؟

نوجوانان در دوره‌ي گذار هستند. از ويژگي‌هاي دوره‌ي گذار، اين است که نوجوان خيلي سريع مي‌خواهد با يک پرش به مرحله‌ي بزرگ‌سالي برسد. بنابراين به سمت ادبيات بزرگ‌سال مي‌رود. البته در غرب هر سال هزاران کتاب نوجوان نوشته مي‌شود که به نياز مخاطبان در اين دوره‌ي سني پاسخ مي‌گويد.

 

  • ‌استنتون، سيلوراستاين و دکتر زئوس همه از نويسندگان شناخته‌شده‌ هستند. بسياري ديگر از کتاب‌هايي که ترجمه کرده‌ايد هم جايزه گرفته‌اند. معيارتان براي انتخاب كتاب براي ترجمه كردن چيست؟ همين شهرت مؤلف و جايزه گرفتن است يا معيارهاي ديگري داريد؟

معيار اصلي‌ام اين است که کتاب مورد نظر چه‌قدر به درد مخاطبي مي‌خورد که من مي‌شناسم. چه مشکل زباني يا مشکل ديگري را حل مي‌کند. لذت هنري-ادبي خواننده هم که جاي خود را دارد. اما جايزه گرفتن کتاب را شرط لازم نمي‌بينم، مهم‌ترين شرط اين است كه كتاب دل خودم را به‌چنگ بياورد.

بارها شده کتاب را براي ترجمه به من پيشنهاد کرده‌اند كه برنده‌ي جايزه بوده، ولي نپذيرفته‌ام. شباهت اين نويسنده‌هايي که اسم برديد در اين است كه قضايا را جور ديگر مي‌بينند و كارشان طنزآميز است. اين‌ها دنيا را در عالم خيال وارونه مي‌بينند.

 

عكس‌ها: مجموعه‌ي عكس‌هاي شخصي رضي هيرمندي

 

  • فکر مي‌کنيد مهم‌ترين ويژگي شل سيلور استاين چيست؟

صداقتش. او با ادبيات، بچه‌ها، جهان و خودش رو، راست است. جوهره‌اش مهرباني است و در سرتاسر آثارش اين مهرباني موج مي‌زند.

من همان زماني که يک دوست، کتاب انگليسي درخت بخشنده را به من داد، شيفته‌ي نوشته‌هاي او شدم و تصميم گرفتم کتاب‌هايش رابه فارسي ترجمه كنم. دوست من زماني که در آمريکا در بيمارستان بستري بود، اين کتاب را هديه گرفته بود.

اميدوارم ما هم «شل سيلوراستاين»هاي خودمان را داشته باشيم.

 

 

  • با خود شل سيلور استاين ارتباط داشته‌‌ايد؟

بعد از اين‌که کتاب درخت بخشنده را ترجمه کردم، مدتي در ترکيه بودم، برايش نامه‌اي نوشتم و به نشاني انتشارات هارپرکالينز فرستادم. تا آن موقع چند کتاب ديگر هم از او ترجمه کرده بودم؛ مانند لافکاديو، در جست‌وجوي قطعه‌ي گمشده و آشنايي قطعه‌ي گمشده با دايره‌ي بزرگ. البته جوابي نيامد و ديگر پيگير نشدم.

 

 

  • چه نوشته بوديد؟

الآن ديگر رونوشت نامه را ندارم، ولي يادم هست که نوشتم اين کتاب خيلي مرا تحت تأثير قرار داده و دلم مي‌خواهد که چاپ اين کتاب‌ها با رضايت شما باشد.

 

 

  • آن زمان روزي چند ساعت کار  مي‌کرديد؟

برنامه‌ريزي کرده بودم که بتوانم خيلي دقيق کارکنم. ساعت 9 شب مي‌خوابيدم و سه بعد از نيمه شب بيدار مي‌شدم و تا هشت صبح کار مي‌کردم و کتاب مي‌خواندم. گاهي اوقات بيش از هشت ساعت در روز ترجمه مي‌کردم. البته مزيت معلمي اين است که تعطيلات فراواني دارد که از آن براي نوشتن و ترجمه کردن استفاده مي‌کردم.

بعد هم زودتر مي‌خواستم بازنشسته شوم و به محض اين‌که توانستم، با 25 سال سابقه‌ي کار بازنشسته شدم تا زودتر بتوانم به کتاب‌هايي که دوست دارم، بپردازم.

 

  • فکر مي‌کنيد براي ترجمه چه‌قدر بايد به زبان مقصد تسلط داشت؟ مثلاً کساني که در ايران انگليسي خوانده‌اند مي‌توانند داستان‌هاي فارسي را به اين زبان ترجمه کنند؟

ببينيد، براي اين‌که بتوانيد متن ادبي را به زباني ترجمه کنيد بايد کاملاً به آن تسلط داشته باشيد. كسي بايد اين كار را بكند كه در محيط انگليسي زندگي کرده باشد. بداند وقتي موي يك دختر بچه را مي‌كشند چه مي‌گويد يا مثلاً وقتي كسي دستش به قابلمه‌ي داغ مي‌خورد و مي‌سوزد چه اصطلاحي‌ به كار مي‌برد.

 

 

  • چرا از تهران رفتيد؟

تهران جاي خوبي بود اگر دود و داد نداشت. از ديدن چهره‌ي آدم‌هايي که توي ترافيک عصباني شده‌اند ناراحت مي‌شدم. تئاتر دوست داشتم، ولي براي رسيدن به تئاتر شهر و سنگلج دو ساعت در راه بودم. سال 91 براي هميشه از تهران بيرون رفتم و همه‌ي خانه و زندگي‌ام را به شمال منتقل کردم، اما حالا در نزديکي نطنز ساکن هستم.

 

 

  • از اين‌که بيش از 130 کتاب نوشته و ترجمه کرده‌ايد چه حسي داريد؟

به دليل اين‌که بيش‌تر اين کتاب‌ها را خودم انتخاب کرده‌ام احساس مي‌کنم رسيده‌ام به چيزي که مي‌خواهم. هميشه کتابي را انتخاب مي‌کنم که دل کودک درون خودم را راضي کند و چه کاري بهتر از اين.

کتاب براي مخاطبان بزرگ‌سال هم ترجمه كرده‌ام؛ مانند فرهنگ گفته‌هاي طنزآميز، فرهنگ شيطان و مرگ ايوان ايليچ، ولي کارهاي اخير همه براي بچه‌ها بوده. حالا انگار در باغي سير و سياحت مي‌کنم که همه‌ي گل‌هايش را خودم کاشته‌ام و خودم پرورش داده‌ام.

 

 

تمام عرض هيرمند را شنا مي‌كرديم

سيستان، زادگاه تمدني بزرگ و کهن است. رود هيرمند که از کوه‌ها جاري مي‌شد خاک غني اين منطقه را سيراب مي‌کرد و آب، سرمايه‌ي کشاورزي مردم بود، اما محيط‌زيست ايران مدت‌ها است که به‌خطر افتاده و طبيعت زيباي سيستان هم آسيب ديده است.

از مدت‌ها قبل، آب هيرمند به دليل سدسازي در افغانستان، پروژه‌‌هاي عمراني و خشک‌سالي کم شد و حالا بخش بزرگي از اين رود خشک شده، اما آن‌ها که قديم‌ترها در زابل زندگي مي‌کردند، روزگار خود را با اين رود گذرانده‌اند.

رضي هيرمندي که در نام خانوادگي خود هم اسم اين رود را دارد، مي‌گويد: «هيرمند براي من آب و ساحل نبود. موجودي زنده بود. موجودي که حرف مي‌زند، مي‌خندد، آرامش دارد، طغيان و عصيان و جوش و خروش دارد. دوست من بود.

به زابلي به خود رود هيرمند مي‌گفتند «هلمند». هيرمند در هر بخشي از زابل هم براي خودش يک اسم خاص داشت. در «واصلان»، جايي که ما زندگي مي‌کرديم، اسمش «لخشک» بود؛ يعني جايي که لغزنده است و تو را به درون خودش مي‌کشد. در نزديک زابل به ‌آن «نهراب» (بر وزن سهراب) مي‌گفتند.

هيرمند دوستي بود که گاهي مهيب مي‌شد. گرداب‌هايي داشت که به اصطلاح زابلي به آن‌ها «چرخ» مي‌گفتيم. مي‌چرخيد و مي‌چرخيد و گود مي‌شد. داستان‌هايي مي‌‌شنيديم که مو برتن ما راست مي‌کرد. مثلاً مي‌گفتند انگار که روح دارد. آدم‌ها را مي‌گيرد و توي گرداب با خودش پايين مي‌برد.

مي‌گفتند قديم‌ها يک بچه‌ توي همين گرداب‌ها مي‌افتد و هيرمند او را مي‌چرخاند بعد برادرش براي کمک مي‌رود و هيرمند او را هم مي‌‌چرخاند. سومين برادر هم همين‌طور مي‌شود تا موقعي که مادر هم براي کمک مي‌رود و هر چهارنفر گرفتار چرخ مي‌شوند، اما هيرمند بالأخره آن‌ها را پس مي‌دهد.

بزرگ‌تر که شدم گفتند هيرمند خودش آن چهار نفر را پس نداد، بلکه يک شناگر محلي زابل توانست آن‌ها را از آب بگيرد. من هميشه توي ذهنم حالت اين مادر و سه فرزندش را در ذهن دارم که دست‌هاي هم را گرفته‌اند و چرخ مي‌خورند.

هيرمند شاخه‌شاخه و خيلي پر آب بود که الآن ديگر نيست. يک دليلي که الآن برايم دشوار است به زابل بروم اين است که دل ديدن خشکي هيرمند را ندارم. نمي‌توانم بروم و بپرسم لخشک کجاست و ببينم ديگر خشک و پر از شن و ماسه شده است. براي من که در بچگي از اين رود ماهي گرفته‌ام قابل تحمل نيست.

الآن ياد روز‌هايي مي‌افتم که با برادرم به کنار رود مي‌رفتيم. آب هيرمند در حرارت سيستان، گرما را از تن من مي‌گرفت و من شاد و سرخوش تمام عرض هيرمند بزرگ را همراه هم‌بازي‌هايم قهرمانانه شنا مي‌کردم.

 

عکس‌: آرشيو عكس دوچرخه