تاریخ انتشار: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۷ - ۰۱:۰۱

داستان > صدیقه ملایی: آخر عید بود که عموجان و خاله‌جان تصمیم گرفتند بروند مهمانی. آن زمان فقط من و میرزا احمدآقا پیش خاله‌جان و عموجان بودیم.

ميرزا احمدآقا که مي‌‌گويم، فکر نکنيد پيرمردي 60ساله است، نه! فقط چند سالي از من بزرگ‌تر است. اين لقب را اهالي محل به او داده‌اند.

عموجان و خاله‌جان از بزرگ‌هاي فاميل بودند و اول عيد همه مي‌­آمدند خانه­‌­شان و تا نوبت به آن­‌ها برسد که عيد ديدني­‌ها را پس بدهند، سه چهار روزي مي­‌گذشت.

خاله‌جان هرسال دم عيد دست به کار پختن شيريني مي‌­شد؛ نان برنجي، پادرازي، قندي، باقلوا و... با کلي وسواس شيريني­‌ها را مي‌­پخت و چنان بويي راه مي‌انداخت که آب از دهانمان سرازير مي‌شد.

ما از اين شيريني­‌هاي خوشمزه که زبانزد فاميل بود، سهمي نداشتيم جز آن روز که خاله‌جان قبل از رفتن به عيدديدني، يک قابلمه برنج خشک گذاشت لب در براي ناهارمان و تويش دوتا تخم‌مرغ و سه‌تا پادرازي بود.

ميرزا احمدآقا که برگشت و قابلمه را ديد، با پا زد زيرش و گفت: «ناخن‌خشك! همين رو گذاشته؟» خيلي اوقاتش تلخ شد. دستش را زد به کمرش و انگار که تو فکر تلافي باشد به من اشاره کرد دنبالش بروم.

از کنار حوض که رد شد و دم در آشپزخانه ايستاد، فهميدم براي شيريني‌­هاي خاله‌جان نقشه کشيده. شيريني­‌هايي که با همه‌ي خوشمزگي­‌شان براي مهمان­‌ها پنهان مي‌شدند و ما رنگشان را نمي‌­ديديم. ميرزا احمدآقا يک دست به کمر بود و با دست ديگرش در آشپزخانه را هُل داد، ولي باز نشد.

همان­‌طور دست به کمر با پايش روي زمين ضرب گرفت، تندتند نفس مي‌­کشيد و انگار داشت از کله‌­اش دود بلند مي­‌شد.

يک‌دفعه چشمم خورد به پنجره­‌ي نورگير کوچک آشپزخانه. آشپزخانه بزرگ بود و دو تا در داشت. درِ چوبي دو لنگه که از تو بسته مي­‌شد و در آهني که از بيرون قفل مي‌شد. در آهني که چاره نداشت، ولي با ديدن پنجره­‌ي نورگير بالاي در چوبي روزنه­‌ي اميدي برايمان باز شد.

با دستم ميرزا احمد آقا را تکان دادم؛ انگار که بخواهم از خواب بيدارش کنم. دوزاري‌اش افتاد و با عصبانيت پرسيد: «گيرم چفت بالايي رو باز کرديم. پاييني چي؟» گفتم: «فکر اون‌جاش رو هم کردم.»

قلاب گرفتم و ميرزا احمدآقا رفت بالا. سرش را از نور­گير برد تو و چفت بالايي را با دستش باز کرد. سرش را آورد بيرون که يعني حالا پاييني چي؟

گفتم: «لب پنجره رو بچسب برم شن‌­کش بيارم.»

چسبيد. آويزان بود و خنده‌دار. شن‌­کش را دادم دستش. کمي خودش را بالا کشيد و با شن‌­کش چفت پاييني را هم باز کرد.

فاتحانه رفتيم توي آشپزخانه، اما از اقبال بد، در کمد مخصوص شيريني‌ها قفل شده بود.

ميرزا احمدآقا که کوتاه بيا نبود، گفت: «من مي­‌دونم کليدها رو کجا مي‌­گذاره.» و رفت سراغ قوطي­‌هاي ادويه و قند و شکر. به قوطي شکر که رسيد، دستش را برد توي قوطي و هم زد و يک‌دفعه يک ­دسته‌کليد درآورد كه دور يک نخ سفيد بودند.

يکي‌يکي کليدها را امتحان کرديم و بالأخره يکي که کمي زرد رنگ بود، قفل را باز کرد و بوي مطبوع شيريني‌­هاي خاله‌جان زد توي دماغمان. جعبه‌­ها را مرتب روي هم چيده بود و خيالش تخت بود که از ناخنک در امان‌اند.

هول‌هولکي از هرکدام دوتا برداشتيم. ميرزا احمدآقا مي‌­گذاشت توي جيبش و من مي­‌چيدم توي بشقاب. بعد از پاتک‌زدن اساسي­‌مان در را بستيم و کليدها را گذاشتيم سر جايشان، من رفتم بيرون.

ميرزا احمدآقا دستپاچه از جسارتي که کرده، در را بست و چفت­‌ها را انداخت. اول دستش را ديدم که به لبه‌ي نورگير گرفت و بعد کله­‌ي بي‌مويش نمايان شد که گير کرده بود. فکر اين‌‌جايش را نمي­‌کردم که ميرزا احمدآقا وسط نورگير، گير کند. سرش را کمي چرخاند اما فايده نداشت. انگار که برقش اتصالي کرده باشد، يک‌‌بند داد مي‌­زد: «اصغر، اصغر، اصغر!»

من خنده‌­ام گرفته بود، اما ميرزا احمد آقا خيلي بد نگاه مي‌­کرد. نمي‌دانستم چه کار کنم. با کلي تقلا و با زور زياد يک دستش را درآورد و بعد دست ديگرش را. حالا که آن تو گير کرده بود جرئت پيدا کرده بودم، دلم را گرفته بودم و تا مي‌­توانستم خنديدم. ميرزا احمدآقا فحشم مي‌­داد.

عين جوجه که يک‌ذره يک‌ذره از تخم درمي‌­آيد، يک‌ذره يک‌ذره خودش را از پنجره کشيد بيرون تا بالأخره درآمد. خودش را که نجات داد، جلوي خنده‌هايم را گرفتم. سر زخمي‌اش، هم خنده­‌دار بود، هم ترحم‌برانگيز، ولي خنده امانم نمي­‌داد.

دوباره صدايم را بلند کردم و چشم‌­هايم را بستم که سوزش پس‌گردنم صدايم را قطع کرد. دستش خيلي سنگين بود، گردنم حسابي درد گرفت. با کف دستم پشت گردنم را گرفتم و ماليدم.

ميرزا احمدآقا رفت يک لنگه پايش را گذاشت لب حوض و با قيافه‌­ي درهمش زل زد توي آب. گوشه­‌ي لبش را به روش خاص خودش بالا داده و اخم کرده بود؛ انگار زهر­مار خورده.

گفت: «چرا عين بچه يتيما وايسادي منو نگاه مي­‌کني؟»

اين حرف را بهم زد و باز هم يادآوري کرد که هنوز ميرزا احمدآقا است. بعد دست کرد توي جيبش تا حاصل زحمت­‌هايش را ببيند و دلي از عزا دربياورد. چشم‌­هايم را دوختم به دستش که رفت توي جيب ورآمده‌اش.

يك‌هو دهنش باز ماند. مثل آدم‌­هايي که ته يک کيسه­‌ي خالي دنبال سکه بگردند، دستش را توي جيبش گرداند، اما لب و لوچه‌­اش آويزان شد!

دستش را كه باز کرد ديدم يک مشت آرد سفيد و زرد زعفراني کف دستش پهن شده. نگاهم كرد. من بشقابم را محکم‌­تر گرفتم توي دست‌­هايم...

 

 

تصويرگري: الهام درويش