داستان > سوسن طاقدیس: شهر هرت در میان کوه‌هایی بلند و سر به فلک کشیده بنا شده بود. کوه‌ها شکل عجیبی داشتند، همه صخره‌هایی صاف و بسیار بسیار بلند بودند. مثل این بود که دور تا دور شهر را دیوار کشیده باشند.

وقتي باران مي‌باريد آب  جاري نمي‌شد. گويي کوه تشنه همه را مي‌مکيد و مي‌خورد، ولي پشت يکي از کوه‌ها، درياچه‌اي بود و مردم شهر ناچار بودند هرروز با هزار زحمت و دردسر از صخره‌هاي صاف بالا بروند و ظرف آبي براي خود بياورند.

روزي از روز‌ها ديوانه‌ي شهر هرت فکر کرد: «اگر بتوانم کوه را سوراخ کنم تا به درياچه برسم، آب از آن سوراخ جاري مي‌شود، از ميان کوه مي‌گذرد به اين طرف کوه مي‌رسد و مثل رودي کوچک در ميان شهر جاري مي‌شود، آن وقت ديگر براي يک جرعه آب اين‌همه راه نبايد رفت و اين همه سختي نبايد کشيد.»

ديوانه مشغول کار شد. بيل و کلنگي برداشت و به جان صخره‌ي سنگي افتاد. کار به سختي پيش مي‌رفت ولي ديوانه‌ي شهر هرت هم کسي نبود که به اين آساني دست از خيال زيباي خود بردارد، خيال رودي کوچک در ميان شهر.

با هر ضربه که به کوه مي‌زد، آب زلال را مي‌ديد که از ميان کوه مي‌جوشد، قل‌قل مي‌کند. شر و شر مي‌کند و جاري مي‌شود. با هر ذره‌ي سنگي که بر سر و رويش مي‌پريد يا در چشمش فرو مي‌شد، کودکان شهر را مي‌ديد که شادي‌کنان در آب مي‌جهند و بازي مي‌کنند و صداي ضربه‌هايش تبديل به فرياد شادي کودکان مي‌شد و به گوش او مي‌رسيد.

به ياد شهرهايي مي‌افتاد که در سفرش ديده بود. شهرهايي با رود‌ها، نهر‌ها و جوي‌هاي جاري، با زناني که در کنار رود پيراهن عزيزي را مي‌شستند و مردان خسته‌اي که در آب خنک خستگي را از تن مي‌زدودند و حيوانات سيراب و خوشبخت.

و اما مردم به تماشاي او مي‌آمدند، به او مي‌خنديدند، مسخره‌اش مي‌کردند و مي‌گفتند: «ديوانه‌ي شهر هرت ديوانه شده است!»

ديوانه تحمل مي‌کرد، مي‌گفت: «آن‌ها نمي‌دانند، به نادانيشان مي‌بخشم. آن‌ها آن سوي اين صخره‌هاي سياه و بلند را نديده‌اند. به نديدنشان مي‌بخشم.»

و شکيب و صبوري پيشه کرده بود تا کار به انجام برسد. سال‌ها مشغول بود. ديگر پيشه‌ي ديوانه‌ي شهر هرت کندن کوه و ساختن حفره‌اي در صخره بود.

از شرح سال‌ها رنجش، از تاول‌هاي دست و پايش، از گرسنگي و تشنگي کشيدن‌هايش بگذريم تا زود به روزي برسيم که آب در حفره جاري شد. اول قطره قطره، بعد شره شره، آمد و آمد. ديوانه شادمان، فرياد کشان دويد. پيشاپيش آب دويد و مردم شهر را خبر کرد.

بچه‌هاي شهر زود‌تر از همه دويدند و در آب شروع به بازي کردند ولي بزرگان شهر اول حيرت کردند و فکر کردند: «پس ديوانه راست مي‌گفت، چرا اين به فکر ما عاقلان شهر نرسيد. ما بزرگان، ما که يال و کوپالمان ده‌برابر اين ديوانه است!»

ولي بچه‌ها فارغ از هر چيز در آب گل‌آلود بازي مي‌کردند. ناگهان يکي از بزرگان فرياد کشيد: «ولي اين آب گل‌آلوده است.»

ديوانه با شادماني گفت: «صبر کنيد. به زودي گل فرو مي‌نشيند.»

بزرگ شهر از حاضر جوابي ديوانه خونش به جوش آمد و فرياد زد: «اي ديوانه‌ي ابله! چه گمان کرده‌اي؟ تو با اين کارت اجداد ما را ابله جلوه داده‌اي، آيا مي‌خواهي بگويي اجداد بزرگوار ما که هزار‌ها سال از کوه بالا مي‌رفتند تا آب بياورند احمق بودند؟! به عقلشان نمي‌رسيد کوه را سوراخ کنند و به آب برسند؟!»

مردم ناگهان به خروش آمدند و همهمه و ولوله در گرفت: «اجداد ما، اجداد بزرگوار ما.»

- ابله بوده‌اند؟!

- اين ديوانه به اجداد ما بي‌احترامي کرده.

ناگهان همه‌ي مردم شهر به جوش آمدند.

آب گل‌آلود در اين فرصت ته‌نشين کرده و تبديل به آبي زلال و پاک شده بود. ديوانه به گمان آن‌که اين آب زلال آتش خشم مردم را فرو مي‌نشاند فرياد برآورد: «اي مردم، نگاه کنيد. آب چه پاک و زلال شد.»

ولي آب زلال آتش خشم و حسادت مردم را تيز‌تر کرد. دوباره اجداد را بهانه کردند و فرياد بلند شد: «هيچ آب زلالي بي‌احترامي تو به ما و اجداد ما را نمي‌شويد.»

بزرگ شهر فرياد کشيد: «چاره‌ي اين ديوانه فقط خندق بلاست.» و مردم به سوي او هجوم بردند تا بگيرند و به خندق بلا بيندازند که ديوانه بار ديگر به کوه گريخت.

و پس از آن مردم شهر با هزار زحمت و سختي راه آب را بستند و باز هر روز از کوه بالا رفتند تا جرعه‌اي آب بياورند و اجدادشان را پاس بدارند...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تصوير‌گري: زهرا رشيد