تاریخ انتشار: ۱۹ مهر ۱۳۹۶ - ۰۴:۰۱

داستان > صدیقه ملایی: تابه‌حال شده قبل از این‌که خوابتان ببرد، بدانید قرار است چه خوابی ببینید؟ تابه‌حال شده هرشب یک خواب را ببینید؟

تابه‌حال شده کسي يا چيزي توي خواب از شما کمک بخواهد؟ اين اتفاق براي دخترکوچولوي داستان ما افتاد. چند شبي مي‌شد که يک قايق سفيد کاغذي توي خوابش گير افتاده بود و نمي‌توانست بيرون برود.

اصلاً معلوم نبود قايق کاغذي از چه راهي رفته بود توي خواب دخترکوچولو که حالا نمي‌توانست برگردد.

قايق مثل پرنده‌ي کوچکي که توي بوته‌هاي پيچ‌درپيچ افتاده باشد، راهي براي فرار نداشت.

هرشب اولين چيزي که به خواب دخترکوچولو مي‌آمد همين قايق سفيد کاغذي بود که توي آب اين طرف و آن‌ طرف مي‌رفت، مي‌چرخيد، غلت مي‌زد اما راهي براي رفتن پيدا نمي‌کرد.

اگر بيدار بود، مثل آب‌خوردن دستش را مي‌برد سمت قايق کوچک و از گودال مي‌آوردش بيرون، آن‌وقت با نوک انگشت کوچکش روي جريان آب سُرش مي‌داد تا راهش را برود، اما حيف! حيف که دست کسي به خواب‌هايش نمي‌رسد.

آن‌‌شب قبل از خوابيدن براي اين‌که بتواند بهتر فکر کند، دستش را برد توي موهاي طلايي‌اش که مثل موج‌هاي دريا زير نور خورشيد مي‌درخشيدند. عادت داشت وقت فکرکردن يک دسته از موهايش را دور انگشتش بپيچيد.

همين‌طور که چندبار دسته‌اي مو را دور انگشتش مي‌پيچاند فکر کرد شايد قايق‌هاي کاغذي ديگري بتوانند به قايق كوچك توي خوابش كمك كنند. براي همين از تمام ورق‌هاي سفيد دفترش قايق کاغذي ساخت و با يک نخ سفيد آن‌ها را محکم به هم بست.

بعد توي هرکدام يک آدم کوچک کشيد و به همه‌ي آدم‌هاي نقاشي‌شده سفارش کرد که قايق توي خوابش را نجات بدهند. قايق‌ها را بالاي سرش گذاشت. وقتي خواب آرام آرام توي چشم‌هايش دويد، نمي‌دانست توي خوابش چه توفاني به‌پا شده!

توفاني که قايق کوچک توي خواب را اين‌طرف و آن‌طرف مي‌برد. باران شديدي مي‌باريد و قطره‌هاي باران مثل دسته‌اي سرباز به هر طرف که باد مي‌گفت مي‌چرخيدند.

ناگهان از دور صف قايق‌هاي سفيدي را ديد که از ورق‌هاي دفترش درست کرده بود، قايق‌ها مثل مرغ‌هاي دريايي شناور روي آب با موج‌ها بالا و پايين مي‌رفتند، اما قطره‌هاي باران خيلي درشت‌تر از آن بودند که قايق‌هاي کاغذي بتوانند تحمل کنند. باد هم آن‌قدر شديد بود که نخ سفيد قايق‌ها را پاره کرد...

آدم‌هاي نقاشي‌شده چسبيده بودند به قايق‌ها، نمي‌توانستند هيچ کاري بکنند. آن‌شب تمام قايق‌هايي که دخترکوچولو درست کرده بود غرق شدند و وقت بيدار‌شدن تاب‌خورک بالا آمدند و بالاي سر دخترکوچولو به زمين نشستند.

همه‌ي قايق‌ها و آدمک‌هاي نقاشي‌شده، به‌جز يکي...

آدمک يکي از قايق‌ها توي خواب دخترکوچولو ناپديد شده بود...

يعني چه اتفاقي براي آدمک افتاده بود؟

آدمک‌هاي ديگر هم آن‌قدر از توفان شب قبل ترسيده بودند که چيزي يادشان نمي‌آمد. براي همين بدون اين‌که چيزي بگويند به قايق‌هاي سفيد تکيه داده بودند.

شب بعد دخترکوچولو نمي‌دانست قرار است چه اتفاقي توي خوابش بيفتد. قايق‌هاي کاغذي و آدمک‌هاي نقاشي‌شده هم ترجيح دادند در بيداري هم‌بازي خواهر دخترکوچولو بشوند.

هيچ‌کس نمي‌دانست از لحظه‌اي که دخترکوچولو بيدار شد چه اتفاقاتي افتاد.

اصلاً کسي نمي‌دانست وقت بيداري چه به سر خواب‌ها مي‌آيد.

دخترکوچولو همان‌طور که دراز کشيده بود و رشته‌اي از موهايش را دور انگشتش مي‌پيچيد، چشم‌هايش سنگين شد. چندبار سعي کرد نخوابد و چشم‌هايش را باز نگه دارد اما نتوانست. خوابي تاريک و آرام به سراغش آمد، به تاريکي و آرامي اعماق دريا...

هرقدر خوابش عميق‌تر شد، تاريکي کم‌تر و کم‌تر شد، در عوض پهنه‌ي دريايي آرام پيدا شد که موج‌هايي به کوچکي موج موهاي دختر داشت و زير نور خورشيد مي‌درخشيد.

آن دورها، خيلي دور، نزديک همان جايي که انگار خورشيد داشت از آب بيرون مي‌آمد، نقطه‌ي سفيدي مثل يک مرغ دريايي پيدا بود.

قايق کاغذي سفيد و آدمک نقاشي‌شده روي عرشه‌اش بودند که آب را مي‌شکافتند و جلو مي‌ر‌فتند. ردي مثل موهاي پيچيده‌شده‌ي دخترکوچولو روي آب پيدا بود و او نفهميد قايق کاغذي آدمک نقاشي‌شده‌اش را نجات داده يا آدمک نقاشي‌شده، قايق کاغذي را...؟!

 

تصويرگري: دنيا مقصود‌لو