تاریخ انتشار: ۱۶ دی ۱۳۹۵ - ۲۰:۴۵

من روزهای زیادی رادوست دارم؛ مثلاً روز تولدم، روز عروسی خاله‌ام و... اما شیرین‌ترین و بهترینش روزی است که به یاد نمی‌آورم! وقتی دو ساله بودم! روزهایی که بدون نگرانی به زندگی‌ام می‌رسیدم و آب‌نباتم را لیس می‌زدم!

دوست دارم به یکی از روزهای دوسالگی‌ام برگردم! فکرش را بکنید... وقتی دوساله بودم ممکن است به تلویزیون نگاه کرده باشم و با وحشت با خودم گفته باشم: «واي! خدای من! آن آدم‌ها در یک جعبه زندانی‌اند! »و درها را راهي به دنیاهای دیگر تصور کرده باشم. این سمت در خانه و آن سمت در بیرون، یا به قول خودمان«دَ دَ».

شايد ماشین‌ها را ديده باشم و فكر كرده باشم، چه‌قدر عجیب! آدم‌ها را می‌بلعند و فرار می‌کنند. البته مطمئنم آن زمان کلمه‌ی «می‌بلعند» را بلد نبودم و آخر شب، موقع خواب کلی جیغ و داد راه می‌انداختم تا نخوابم.

البته در دو‌سالگی احتمالاً وظایف سختی بر دوشم بوده؛ مثلاً تمام کردن آب‌نبات خوشمزه‌ای که مادر و پدرم را مجبور کرده بودم برایم بخرند!

 

پرستو پاشا

13ساله از دزفول

تصويرگري: فاطمه مشكواتي، 17 ساله از تهران