تاریخ انتشار: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۸:۵۵

داستان > فاطمه ابطحی: وقتی مامان و بابا می‌رفتند کلاس خود‌شناسی، هر‌شب بعد از شام و بعد از این‌که مامان ظرف‌ها را می‌شست و با لبخندی عجیب از آشپزخانه بیرون می‌آمد، بابا یک شمع روشن می‌کرد.

آن‌وقت من و آزیتا باید روبه‌رویشان می‌نشستیم و بعد از آن‌ها 30 بار تکرار می‌کردیم: «ما یک خانواده‌ي خوش‌بخت هستیم.»

اول‌ها من و آزیتا خنده‌مان می‌گرفت و هنوز هفت هشت‌بار آن جمله را نگفته بودیم که از خنده روده‌بر می‌شدیم. بابا عصبانی می‌شد و به مامان می‌گفت:

«بهشون بگو این کار خیلی جدیه و اگه بخندن، از شام فردا‌شب خبری نیست!» آن‌وقت مامان با لبخند می‌گفت: «شنیدین بابا چی گفت؟»

یکی دو‌بار که بی‌شام ماندیم، دیگر نخندیدیم.

موضوع این است که من و آزیتا مثل مامان خوش‌خنده و خوش‌روييم، اما بابا به بی‌بی، یعنی مادرش، رفته که به‌قول مامان «با صد من عسل نمی‌شه خوردش.»

با اين ‌حال، مامان همیشه‌ي خدا طرف بابا را می‌گیرد و ما در اقلیت می‌مانیم، چون سن آن‌ها روی‌هم‌رفته دوبرابر ماست و بابا و مامان‌اند دیگر!

برگردیم سر «ما خانواده‌ي خوش‌بختی هستیم».

بعضی‌وقت‌ها دلم خیلی برای بابا می‌سوخت که من و آزیتا به او نرفته بودیم.

وقتی بابا خانه نبود، خیلی به ما خوش می‌گذشت. با مامان روی تشک‌ها بپربپر و بالش‌بازی و قایم‌باشک می‌کردیم. مامان هیچ‌وقت به هیچ بازی‌اي نه نمی‌گوید. اما تا چشمش می‌افتد به شوهرش جدی می‌شود.

خب، بابا این‌طور که عموحامد می‌گوید یک کمی «عصا قورت‌داده» است.

یک دفعه سر شام که بودیم، از بابا معنی عصا قورت‌داده را پرسیدم. بابا گفت: «به آدم‌های خیلی جدی و شق و رق می‌گن.»

آزیتا گفت: «مثل شما بابا‌جون.»

فضا با این حرف آزیتا خیلی سنگین شده بود كه مامان با خنده از راه رسید و فضا را درست کرد.

مامانِ رستم از بابایش طلاق گرفته. خودم شنيده بودم وقتی با مامان درددل می‌کرد و می‌گفت: «شوهرم من رو درک نمی‌کنه!»

راستش بابا هم مامان را درک نمی‌کرد، چون آن روز که سرزده آمد خانه و دید مامان دارد با ما گرگم‌به‌هوا بازی می‌کند، خیلی عصبانی شد و مامان را دعوا کرد که «دست و پات رو اره کردی؟ زن گنده خجالت نمی‌کشی؟»

مامان از ناراحتی سرخ شد. فوری خودش را جمع و جور کرد، اما چیزی نگفت. خوش‌بختانه مامان از آن مامان‌ها نیست که از شوهرش طلاق بگیرد.

فکر می‌کنم برای این‌که بابا و مامان هم‌دیگر را درک نمی‌کردند رفتند کلاس خود‌شناسی و برای همین من بیچاره و آزیتای بیچاره هر شب بدون خنده باید 30 بار می‌گفتیم: «ما یک خانواده‌ي خوش‌بختیم.»

بیچاره رستم از وقتی مامانش طلاق گرفته خیلی لاغر و زردنبو شده.

من و مامان و آزیتا با هم خیلی حرف می‌زنیم و درباره‌ي همه‌چیز حرف داریم؛ از سوسک گرفته تا کهکشان.

زندگی ما همین‌طوری بود که تعریف کردم، تا این‌که یک‌شب بابا سر وقت نیامد خانه.

هر چی به موبایلش زنگ زدیم خاموش بود. خیلی نگران بودیم. آخر مامان به عمو‌حامد زنگ زد و او فوری خودش را رساند پیش ما. تازه آن‌وقت بود که من و آزیتا فهمیدیم چه‌قدر بابایمان را دوست داریم.

نزدیک‌های ساعت 12 بود که تلفن زنگ زد. بابا بود و از کلانتری زنگ می‌زد. با یک نفر دعوا کرده بود و او را کلانتری برده بودند. عمو‌حامد فوری راه افتاد و رفت.

من و آزیتا آن‌قدر ناراحت بودیم که حوصله‌ي حرف‌زدن و خندیدن نداشتیم. اما خوابمان نبرد تا عموحامد و بابا برگشتند.

موهای بابا ژولیده‌پولیده بود. آستین کتش پاره شده بود و لپش خراش برداشته بود.

برایمان تعریف کرد: «سوار تاکسی بودم. راننده موسیقی پخش می‌کرد و با مسافر جلويی جوک می‌گفت و می‌خندید. بهش گفتم صدای موسیقی را کم کند و یواش‌تر حرف بزنند.

حسابی رفته بودند روی اعصابم. به حرفم توجه نکردند و دوباره که گفتم دعوایمان شد. توی کلانتری آشتی‌مان دادند. راستش من فهمیدم زیادی سخت می‌گیرم و به شما‌ها هم همیشه سخت می‌گیرم.»

مامان، بابا را نوازش کرد و برایش غذا آورد. من و آزیتا گیج شده بودیم. همه‌چیز برایمان خیلی عجیب بود.

حالا شاید باورتان نشود اگر بگویم بابا و مامان دیگر کلاس خود‌شناسی نمی‌روند و ما هم دیگر مجبور نیستیم هر شب مثل بابا لبخند مصنوعی بزنیم و 30 بار آن جمله را بگويیم.

حالا ما به بابا بازی‌کردن یاد می‌دهیم. خیلی خوب بلد نیست بازی کند، اما کم‌کم یاد می‌گیرد و حالا ما راستی‌راستي یک خانواده‌ي خوش‌بخت هستیم.

 

تصويرگري: ناهيد لشگري فرهادي