همشهری آنلاین - ثریا روزبهانی: همان برق آشنایی که مردم سالها از پشت جعبه جادویی آن را دیدهاند. واحدی معتقد است شخصیت تلویزیونی او برگرفته از همان کوچههای قدیمی نارمک و مردمان ساده و صمیمی آن سالهاست. او از روزهای کودکیاش در محله نارمک تا علاقهاش به تصویر و ورود به تلویزیون خاطرات شنیدنی و خواندنی بسیاری دارد که در این برنامه آنها را روایت میکند.
اقبال واحدی، مجری پیشکسوت صدا و سیما، صحبتهایش را با این چندکلمه ساده آغاز میکند، اما واژههایی که هویت و اصالت در پشت آن نهفته است. «من بچه نارمک هستم.» وقتی خانواده واحدی به محله نارمک آمدند، محلهای نوپا اما پرهیاهو بود. محدودهای که طرحریزی شهریاش با ۱۰۰ میدان کوچک و بزرگ، هویت متفاوتی به آن میداد.
اسمش در شناسنامه «سید محمدعلی» است، اما او را «اقبال» صدا کردند. چون از اقبال بلند او برادر و پدرش از زندان رها شدند. خودش هم با خنده میگوید: من خوش اقبالم. او تعبیر نامش را اینگونه روایت میکند: «من خودم یادم نیست، چون قبل از اینکه به عقل برسم، «اقبال» صدایم میزدند. ماجرا برمیگردد به سال ۱۳۳۴؛ ۲۷ دیماه همان سالی است که نواب صفوی، طهماسبی، محمد ذوالقدر و محمد واحدی با هم اعدام شدند. برادر بزرگم هم ۸ آذر ۱۳۳۴ به دست تیمور بختیار در اتاق بازجویی شهید شد. پدر و برادرم هم آن زمان زندان بودند و حکم اعدام داشتند. من هم در شکم مادرم بودم و از هیچچیز خبر نداشتم. فروردین ۱۳۳۵ از راه رسید و ۲۸ فروردین من به دنیا آمدم. درست همان زمان خبر میرسد که پدر و برادرم از اعدام رهایی پیدا کردهاند و به حبس دیگری منتقل و بعد هم آزاد شدند. به دنیا آمدن من با این خبر خوش همزمان شد و آنها گفتند: «این بچه خوشاقبال است.» در حالیکه پیش از آن، اسم مرا انتخاب کرده بودند و قرار بود «محمدعلی» باشد؛ اما این همزمانی، لقب «اقبال» را برای همیشه روی من ماندگار کرد.»
نارمک؛ ایران کوچک است
خانهها بزرگ، کوچهها خلوت و مردم اغلب تازهوارد بودند. واحدی از روزهایی حرف میزند که هنوز تهران مثل امروز شلوغ و بینفس نشده بود. محلهها معنایی جدا از «آدرس» داشتند؛ یک هویت بودند. او میگوید: «پیش از تولدم، عموهایم عبدالحسین و محمد واحدی همراه با نواب صفوی به تهران آمده بودند. حدود سال ۱۳۳۳ و ۱۳۳۴ وقتی در نارمک ساکن شدیم من ۳-۴سال بیشتر نداشتم و محله هنوز شکل نگرفته بود. آن زمان مسجد جامع نارمک تازه تأسیس شده و امام جماعت میخواستند. چون پدرم «روحانی» بود به محله نارمک آمدیم و پدرم مسئولیت امام جماعت مسجد را به عهده گرفت. ابتدا در این محله خیابانها و خانهها ساخته و بعد از آن اهالی ساکن شدند. اینجا محله ۷۲ملت بود با انواع و اقسام آداب و فرهنگ. یکی اهل آذربایجان و دیگری اصالت خوزستانی داشت یا دیگری اراکی بود. در واقع، نارمک را ایران کوچک میگفتند.»
اسباببازی بچههای نارمک تهران
به گفته واحدی، آن دوران بچهها اسباببازی نداشتند و خودشان برای سرگرم شدن دست به کار میشدند و اسباببازی میساختند. اسباببازی من و بچههای محل «روروعک» بود. او میگوید: «میرفتیم از مکانیکی محل بلبرینگ میگرفتیم و با چوب آن را میچرخاندیم. این بازی یکی از تفریحات ما بود یا وقتی گاری حمل آب با اسب به محله میآمد پشت آن آویزان میشدیم و سواری مجانی میگرفتیم. اغلب خیابانهای اصلی آسفالت و خیابانهای فرعی و کوچهها خاکی بود. وقتی بازی میکردیم مانند شمال داخل کفشهایمان از خاک و شن پر میشد.»
اهالی این محل آب درجه یک میخوردند
یکی از شیرینترین بخشهای روایت آقای مجری، توصیف زندگی روزمره در محلهای است که هنوز امکانات امروزی را نداشت. او میگوید: «آب لولهکشی نبود. آب مصرفیمان را از موتور آب یا آبانبار تهیه میکردیم. سر چهارراه ۴۰۰دستگاه سمنگان موتور آب بود که آب آن در جوی جریان داشت. برای اینکه آب شرب داشته باشیم میرفتیم از آنجا آب میآوردیم، اما شبها هم محله، میراب داشت و هر شب در هفته سهمیه آب برای یک کوچه بود که آن را داخل آبانبار میانداختند. اغلب حوض داشتیم و با تلمبه از آن آب میکشیدیم و ما به آن تلمبه، شاه فرنگ میگفتیم. اگر آب درجه یک میخواستیم بخوریم، یک منبع آب از سد کرج در بلوار کشاورز که آن زمان بلوار الیزابت بود، وجود داشت که آبفروشان با گاری منبعهای خودشان را پر کرده و برای فروش به محله میآوردند و ما هم از آنها میخریدیم.»
خاطرات عمو اقبال با دلاکهای محل
اقبال واحدی از خاطرات تلخ کودکی یاد میکند که اکنون برایش شیرین شده و لبخند به رویش میآورد: «برای شستشو، میرفتیم حمامهای عمومی. نمره داشت؛ مردم عادی یکطرف، پولدارها سمت دیگر. صفها طولانی بود، اما کسی شکایتی نداشت. محله ما نزدیک میدان ۷۳ بود؛ همانجا که حمام مفید قرار داشت. آن روزها بیشتر خانهها حمام نداشتند و پنجشنبهـجمعهها، وقتی از مدرسه تعطیل میشدیم، راهی حمام میشدیم. کمکم اوضاعمان بهتر شد و بهجای حمام عمومی، میرفتیم نَمَره؛ همانی که کنار حمام عمومی بود، اما کمی تمیزتر و جدا. حمام عمومی دلّاک داشت و حسابی میافتادند به جان آدم! با آن کیسههای زبر که میکشیدند، پوست سرخ میشد و گاهی خون هم میزد بیرون. کیسههایی را داخلش آب صابون میریختند که حسابی کف میکرد و یکباره همه را روی کمر و شانهمان ریخته و بعد با ظرفی که پر آب داغ بود، کفها را میشستند. ما هم انگار باید مردانگیمان را ثابت میکردیم؛ نه «اَهی» نه «اوخی»؛ یک صدا هم ازمان درنمیآمد.»
از برو بیا همسایهها تا سور و سات عروسی
کمتر خانهای در آن دوران تلفن داشت، اما خانه پدر آقای مجری به دلیل اهمیت کارش از جمله خانههایی بود که صدای زنگ تلفن از آن به گوش میرسید. اقبال واحدی با خندهای شیرین از سرگرفتن ازدواج و وصلت با این رفت و آمدها برای تلفن سخن گفته و اینگونه روایت میکند: «چون پدرم به دلیل شغل و مراجعه بسیار به او نیاز بود تلفن داشته باشد، خانه ما تلفن داشت و همیشه فعال بود. برای همین هم همسایهها هم از آن استفاده میکردند. مثلاً اقوام یکی از همسایهها از شهرستان زنگ میزد و مادرم میگفت: بدو برو خاله عصمت خانم رو صدا کن. نیم ساعت دیگه دوباره زنگ میزنه!»، من میدویدم و عصمت خانم را صدا میکردم که بیا خانه ما بشین، نیم ساعت دیگه خالهتون زنگ میزنه.» اینطوری ارتباط برقرار میشد و مادر هم میگفت: «این همسایهها مثل فامیل هستند. جالب این بود که از طریق همین روابط صمیمی، خیلی از جوانها ازدواج میکردند و پیوندهای عمیقی شکل میگرفت. همسایهها واقعاً به دل هم نزدیک میشدند و در زندگی هم حضور داشتند؛ چه در شادیها و چه در کارهای روزمره. حتی اگر چهار تا قاشق یا ظرفی از هم قرض میکردند، مسئلهای نبود، همه چیز با احترام و محبت انجام میشد. یادم هست وقتی برادرم عروسی داشت، مراسم مردانه را در خانه همسایه کناری برگزار کردند و خیلی هم خوب بود. در نارمک، حتی یک مراسم ساده میتوانست پلی برای صمیمیت و نزدیکی بین خانوادهها و همسایهها باشد.»
پاتوق سیاسیون سرشناس در شرق تهران
در دهههای گذشته، محله نارمک به شکل امروزی نبود و آنچه امروز میبینیم، زمانی دهی کوچک با باغهای انار بود. به همین دلیل است که نام «نارمک» از «انار» گرفته شده است. برخی معتقدند این ریشه تاریخی واقعی است، چرا که زمینهای این محله پر از باغهای انار بود و محلهای سرسبز و آرام را شکل میداد. اقبال واحدی از یکی از ویژگیهای این محله تعریف میکند: «یکی از ویژگیهای منحصر به فرد نارمک این بود که ابتدا کوچههای بنبست چندانی نداشت. اگرچه برخی میدانها کوچههای بنبست داشتند، اما مسیرهای فرعی به گونهای طراحی شده بود که همیشه امکان فرار یا دسترسی به کوچههای بالاتر وجود داشته باشد. این طراحی شهری، هم برای حسنآباد و هم برای گروههای سیاسی جذاب بود، چرا که آن زمان خانههای تیمی برای نیروهای انقلابی در اینجا ایجاد میشد و در صورت نیاز، مسیر فرار و امنیت فراهم بود. نارمک علاوه بر ساختار محلهای، به دلیل حضور مراکز آموزشی مهم نیز اهمیت داشت. دو مدرسه کلیدی در این محله شکل گرفتند؛ هنرستان کارآموز با مدیریت «مهندس بازرگان» و انجمن اسلامی مهندسین و دیگری دبیرستان کمال که ریاست آن را «دکتر یدالله سحابی» از نهضت آزادی برعهده داشت. معلمانی بزرگ در این مدارس مانند شهید رجایی، شهید باهنر و شهید بهشتی تدریس میکردند. حضور این طیف از انقلابیان در مدارس، باعث میشد محله نارمک به محیطی پویا و فعال تبدیل شود.
اولین نماز جماعت غیرحکومتی در مسجدجامع نارمک
واحدی از فعالیتهای خاص و ویژه مسجدجامع در دوران مختلف یاد میکند و میگوید: «مسجد جامع نارمک مرکز گردهمایی مردم و فعالیتهای اجتماعی و مذهبی بود. پدرم، به همراه برادرانش، عبدالحسین و محمد واحدی، در این فضا نقش پررنگی داشتند و محیطی پر از شور و صفا ایجاد میکردند. در این مسجد اولین نماز جمعه غیرحکومتی برپا شد. در خیابان سمنگان فرش میانداختند و نماز را اقامه میکردند. این نماز یا نماز جمعه مردمی بود، برخلاف مسجد جامع تهران که بیشتر جنبه حکومتی داشت، در اینجا فضای انقلابی و مردمی بود. پدرم، که مترجم کتاب «القدر» و صاحب مجله دعوت اسلامی بود، خطبههای نماز جمعه را هفته بعد به صورت جزوه در اختیار مردم قرار میداد تا آموزههای مذهبی و اجتماعی به شکل ملموس منتقل شود. همچنین فضای نارمک در آن دوران واقعاً خاص بود؛ مردمانش خاص بودند و خاطرات و حضور افراد برجستهای در آن ثبت شده است. یادم میآید که وزنهبردار معروف، آقای نصیری، در پایین خیابان گلستان زندگی میکرد و باشگاه شاهین نیز نزدیک میدان شیر و خورشید قرار داشت. این محله نه تنها مرکز زندگی روزمره بود، بلکه محل تلاقی فعالیتهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نیز به شمار میرفت.»
پخش فیلم در مسجد محله برای نخستین بار
تازه مسجدجامع محله نارمک تاسیس شده بود و همان سالها، آقایی به نام شربتاوغلی در بازار؛ صاحب کاروان حج و عتبات عالیات بود. او یک دوربین ۸ میلیمتریِ صامت داشت؛ زمانی که هنوز دوربینها به «سوپر ۸» با نوار مغناطیسی ضبط صدا تبدیل نشده بودند. او از مراسم اربعین در کربلا فیلم گرفته و قصد داشت در مکانهای مذهبی پخش کند. اما هر جا رفته بود، اجازه ندادند و گفتند: «سینما بیاد تو مسجد!؟ خیلی بد.» وقتی به مسجد ما آمد پدرم موافقت کرد و گفت: «این فیلم حال و هوای عزاداری روز عاشورا در کربلاست.» آن روزها دیوارهای مسجد۶۰، ۷۰ سانت بود و در شبستان برای پخش این فیلم چادر زدند. یک ملحفه سفید روی دیوار کشیدند، یک آپارات کوچک گذاشتند و آقای شربتاوغلی میکروفون دست گرفت و همانجا نریشن میخواند و مردم گریه میکردند. چون کربلا رفتن کار هر کسی نبود و برایشان لحظهای کمنظیر بود. فیلم کیفیت خوبی نداشت، اما برای آن روز، تجربهای تازه و مؤثر بود. همه پرده را تماشا میکردند، اما من آپارات را نگاه میکردم. همان لحظه مجذوب دستگاه شدم. فکر میکردم چراغ جادویی است که مردم را تکان میدهد. از همانجا عشق من به تصویر شروع شد. سال بعد، پدرم هم وسیلههایی آورده بود. من با ابتکار خودم قسمت سفیدِ جلوی یک دستگاه را درآوردم؛ چراغقوه گذاشتم و تصویر را برعکس کردم تا درست روی دیوار بیفتد. عملاً اسلاید میساختم و برای خودم اختراع کرده بودم. آن زمان هنوز سینما مونتکارلو به مسجد النبی تبدیل نشده بود. من میرفتم و از آنجا تکههای فیلمِ پارهشده را از سطل جمع میکردم، لنز میخریدم و روی دوکهای نخ عدسی نصب میکردم. آنقدر عقب و جلو میکردم تا فوکوس شود. یواشیواش وارد این کار شدم و به عکاسی علاقه پیدا کردم. این روند ادامه داشت تا حتی در سربازی هم به چاپخانه افتادم؛ چاپخانهای بزرگ و حرفهای. آنجا کار را جدیتر دنبال کردم و عملاً وارد عکاسی حرفهای شد.»
مجری معروف، فیلمبردار معتمد مراسم
اقبال واحدی میگوید: «نخستین دستگاه تدوین غیرتلویزیونی را به سختی تهیه کردم. قیمتش ۴۷۰ تومان بود؛ آن زمان ۴۵۰ تومان پول زیادی بود و میشد با این پول پیکان خرید. تمام داراییام را گذاشتم تا آن دستگاه را بگیرم. از همانجا مسیر حرفهای من آغاز شد و با افراد مختلف صداوسیما برای تدوین همکاری میکردم. کار من و حضورم در صدا و سیما با پیشنهاد یکی از دوستان آغاز شد. آقای رادمنش در آلمان نماینده تلویزیون ایران بود. قرار شد با او برنامهای صبحگاهی آماده کنیم. آن زمان شبکه یک فقط عصرها پخش داشت؛ ابتدا عکسِ گمشدهها نشان داده میشد و بعد آرم معروف کود. همچنین ساعت مشخصی هم فرکانس و برنامه مخصوصی برای تعمیرکارهای تلویزیون پخش میشد و یک اسلاید ثابت بود. خطوطی داشت تا تعمیرکارها بتوانند صدای تلویزیونهای سیاهوسفید را تنظیم کنند. موج را میگرفتند و تلویزیون را روی همان الگو تنظیم میکردند. آن موقع کار انیمیشن هم میکردم. کامپیوتر گرفته و انیماتور بودم. اولین تندیس طلایی انیمیشن گرافیک را دریافت کردم. برای عروسیها هم افکت میساختیم؛ فیلمبرداری و مونتاژ میکردیم. خانوادههای مذهبی مشتریهای ثابت ما بودند؛ خانم من بخش بانوان و خودم هم از بخش مردانه فیلمبرداری میکردم. معتمد خانوادههای متدین و مذهبی بودیم و ما را به هم معرفی میکردند. شب جمعهها، شب عیدها واقعاً بیکاری نداشتیم. تمام فکر و ذکرمان این بود که یک فیلم قشنگ بسازیم. همین کارها باعث شد با افکتهای مختلف آشنا شویم و تجربهمان گستردهتر شود.»
ماجرای مخالفت با اسم مدرسه «علم و دین»
آقای روحی متولی مسجدجامع نارمک بود. او به همراه مقدم و شریفی که در سرِ چهارراه تلفنخانه بانگاه داشت. آنها میخواستند یک مدرسه در بالای پارک فدک بسازند. قرار بود اسمش را «علم و دین» بگذارند. پدرم با این کار مخالف بود و میگفت: «اسمش را نگذارید علم و دین؛ بگذارید گل لاله مثلاً. چرا میزنید دین؟ توقع مردم بالامیرود و اگر نمره ۱۵ را ۱۴ بدهید، جنبه خوبی از این وجه ندارد. مدرسه مسجد و کلاس قرآن داشت و حساسیت زیادی روی آن بود که مبادا خداینکرده معلمی کاری خلاف انجام دهد یا اتفاقی بیفتد و حسابش را پای دین بگذارند؛ موضوعی که همیشه برای خانوادهها دغدغه بود. من حتی افتتاح پارک فدک را هم به خوبی به خاطر دارم. آن روزها خیابان گلستان خاکی بود. چند ماشین آبپاش آوردند که گرد و خاک بخوابد. شهبانو فرح هم برای افتتاح آمده بود. برای من مهم بود که یک شخصیت میخواست بیاید اینجا، اما ما نتوانستیم جلو برویم. آن روز این محدوده خیلی شلوغ و پارک تازه ساخته شده بود. درختها آنقدر کوچک بودند که اگر اینطرف پارک میایستادید تا انتهای پارک پیدا بود، اما حالا درختها بزرگ شده و محله کاملاً شهری شده است.»
فرار از شرق تهران و ماجرای خانه عجیب
اغلب خانههای این محله یکطبقهی آجری بود و از پشتبام خانه که بالا میرفتیم، میدان امام حسین پیدا بود. کنار میدان، تابلوی نئونی برای تبلیغات روغن قو بود که چراغهای رنگی داشت و روی آن جملاتی ظاهر میشد مثل موفق باشید و ... ما با این جملات، فال میگرفتیم یا هویت نارمک همان بازاری بود با مغازههای طاقی و سایبانهای رنگی در مسیر تردد تا خریداران برای مدتی زیر آن سایه بگیرند. اکنون از آن خانههای قدیمی تعداد انگشت شماری باقی مانده و اغلب با فوت شدن بزرگان خانواده ملک به وارث رسیده و آنها هم خانه ویلایی یک طبقه را به آپارتمان چند طبقه تبدیل کردند.
من از شلوغی شرق تهران فرار کردم و به اختیاریه آمدم. خانه کلنگی درب و داغونی خریدم، چون به حیاط عادت داشتم و میخواستم آنجا را به مرور بازسازی کنم. حتی معمار هم نبود که بنا را به شکلی خاص بسازد؛ همه کارها را خودم انجام دادم. هنرهای بسیاری دارم. حتی خیاطی هم بلدم؛ برای مثال تور عروسی خانمم را خودم دوختم. قلابدوزی هم کمی بلد بودم، تعمیر و بازسازی خانه که دیگر جای خودش. خانه من، اکنون یکی از مکانهای دیدنی منطقه است. حتی در تهران، مردم از آن عکس میگیرند. من هر چیزی که دیدم و دوست داشتم، فراهم کردم و در خانه چیدم تا یک «تهران کوچک شاد» بسازم. وقتی خواستم بازسازی را شروع کنم، دیدم قیمت سنگها خیلی گران است؛ هر مترش ۱۱ هزار تومان بود. این در حالی بود که کل خانه را ۸۰ میلیون تومان خریده بودم. متریالهای ساخت خیلی گران بودند و من دوست نداشتم کمکاری کنم. عاشق معماری سنتی و رنگ خاک و هلال هستم. خانه را با خشت ساختم و حتی شابلونهایی برای زیر طاقها درست کردم. بعد با همان شابلونها، آلاچیق درست کردم. حتی برای رنگ خانه، رنگ را خودم ابداع کردم. برای دیوارها و طاقها کاهگل ساختم. کاگل را با خاک و رنگ قهوهای ترکیب کردم و کمی مواد اضافه ریختم تا بافت زبر و طبیعی پیدا کند. نتیجه شد کاهگل خاص، ویژه و زیبا. برای چیدمان داخل خانه هم در هر شهری که میرفتم، مردم به من هدیه میدادند؛ قالیچه، گلیم، سینی و چیزهایی که با معماری خانه همخوانی داشتند. وقتی مهمانان به خانه میآمدند، از رنگ خاک، آجر، رنگ فیروزهای، حوض آب و درختان خرمالو و گردو لذت میبردند. این فضا برای همه جذاب بود و حتی حس میکردی خداوند میخواهد ما را به بهشتی کوچک دعوت کند؛ جایی که رود و باغ و درخت با طینت انسان سازگار است. سعی کردم حتی با اندازه کوچک و فضای مینیاتوری، همه چیز با محیط هماهنگ باشد. این خانه برای من تجربهای است که در آن عشق، هنر و صمیمیت با هم ترکیب شدهاند.»
فیلم این گفت و گو صمیمانه را در اینجا ببینید