این روزها درباره‌ی امیرهوشنگ ابتهاج، شاعر هنرشناس معاصر سرزمینمان، بسیار خوانده و البته دیده و شنیده‌ایم. او که در ششم اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد و چهارشنبه، نوزدهم مرداد ۱۴۰۱، با هفت هزار سالگان سربه‌سر شد.

البته اگر به دنبال شناخت افکار و اندیشه‌های سایه هستید، مثل هر شاعر دیگری، باید او را در اشعارش جست‌وجو کنید؛ اما با پرسه‌زدن در فایل‌های صوتی و تصویری به‌جای مانده از او هم می‌توانید تصویری واقعی را از مهم‌ترین غزل‌سرای معاصر ایران در ذهن بسازید. ویژگی مثبت این روش برای شناخت «ه. الف. سایه»، آن است که دیگر درگیر علایق و سلایق دیگران درباره‌ی او نمی‌شوید و او را از زبان خودش می‌شناسید.

در این‌جا، به جمله‌های منتخبی از زبان او اشاره می‌کنیم که در سال‌های اخیر و  در قالب گفت‌وگو بیان کرده است:
 

کودکی:

  • حافظه‌ای فوق‌العاده‌ قوی داشتم، روزی  ۴۰۰ تا ۵۰۰ صفحه کتاب می‌خواندم، بیش‌ کتاب‌ها هم غیر ادبی بودند، کتاب‌هایی مثل فیزیک، ریاضی و فلسفه؛ و با یک‌بار خواندن، به‌خاطرم می‌ماند و حفظ می‌شدم.
     
  • زیباترین منظره، راه‌رفتن بچه‌هاست.
     
  • اولین شعرهای چاپ‌شده‌ی من در ۱۳ سالگی منتشر شد، در سال ۱۳۲۰ یا ۱۳۲۱ (هجری شمسی). اما اولین کتابی که از من چاپ شد، (امروز) آن را از خودم هم مخفی می‌کنم.
     
  • از بچگی حس می‌کردم گاهی چیزهایی موزون از دهانم بیرون می‌آید که خیلی هم جدی نبود. حتی یکی (در کودکی) برایم مصراعی از شاهنامه خواند، من آن روزها شاهنامه را بلد نبودم؛ اما به خیال خودم، دنباله‌ی آن مصراع را سرودم و بعداً دیدم که عیناً همان مصراع در شاهنامه هست.
     
  • از هشت یا ۹ سالگی، سعدی می‌خواندم.
     

حلقه‌ی یاران شاعر (از راست به چپ: هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، نیما یوشیج، احمد شاملو و مرتضی کیوان) (این عکس در خانه‌ی سیاوش کسرایی گرفته شده)
 

  • از جمع شناخته‌شده‌ی دوستانم، اول با شاملو ملاقات داشتم. شاملو (درسال حدود ۱۳۲۶) در رشت آمد به دیدارم و با هم درباره‌ی نیما حرف زدیم.
     
  • در سال ۱۳۳۰، من و کیوان و کسرایی در تهران سراغ نیما رفتیم.
     
  • اولین‌باری که شهریار را دیدم، با آقای ریاحی بود، سال ۱۳۲۶ یا ۱۳۲۷..... از همان روز اول که شهریار را دیدم، فهمید که همه‌ی غزل‌هایش را از حفظ هستم.
     
  • وقتی شهریار مرا به کسی معرفی می‌کرد، نمی‌گفت سایه، شاعر است؛ می‌گفت سایه، شعرشناس درجه‌ یک است.

دنیای شعر:

  • (دلیل انتخاب تخلص سایه) این کلمه از نظر حروف الفبا، حروف نرم بدون ادعایی داشت. در آن نوعی افسوس وجود دارد، اما در ذات این کلمه، در مقابل خشونت و وقاهت، نوعی افتادگی و بی‌ادعایی وجود دارد.
     
  • در ذات شعر نیمایی، آشکارگویی وجود دارد.
     
  • وقتی اوضاع اجتماعی مساعد بود، به طرف شعر نیمایی رفتم و در مواقعی که در جامعه، دشواری‌هایی بود، به‌طرف شعر کلاسیک و در پرده‌گویی.
     
  • در شعرهایم، کلمه‌ی «سرو» را به‌جای شهید به‌کار بردم (خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت...)
     
  • چیزی که زبان فارسی را تهدید می‌کند، زبان‌های کامپیوتری (شبکه‌های اجتماعی و دنیای مجازی) است.  
     
  • الهام در شعر آن است که شما از نتیجه‌ی تفکرات، از خوانده‌ها، شنیده‌ها و تجربه‌کرده‌ها، به چیزی می‌رسید که می‌خواهید آن را به کار ببرید
     
  • نسبت علاقه‌ی من به شهریار و نیما، مثل نسبت علاقه‌ی من به موسیقی سنتی و کلاسیک است. هنوز هم همین‌طور است؛ یک روز غزل می‌گویم و یک روز شعر نو.
     
  • از خواندن شعرهای بد هم، شعرگفتن را یاد گرفتم.
     
  • من شعرگفتن جدی را با غزل شروع کردم. از سال سال ۱۳۲۴ یا ۱۳۲۵ شعر نو را شروع کردم.

موسیقی

  • من خیال می‌کنم بعد از هشتاد و چند سال تجربه‌ی شعری، تقریباً به جایی رسیده‌ام که می‌توانم از عهده‌ی بیان خیلی از حرف‌ها بر بیایم؛ ولی اگر حرف دلم را بزنم، در موفق‌ترین شعرهایی که من گفتم، کم‌تر از ۲۰ درصد آن‌چه را که می‌خواستم، بیان کردم؛ چون این زبان، برای دنیای بیرون از ما ساخته شده؛ میز، صندلی...! ساخته شده برای بیان حالت‌های بیرونی؛ اما شما «درد» ‌را چگونه می‌خواهید بگویید... برای بیان مسائل درونی زبانی وجود ندارد... ما از زبان وام گرفتیم تا شاید بتوانیم حال درون را توصیف کنیم... (موسیقی و وزن به کمک ما می‌آید تا با کمک زبان، حالت درون را بیان کنیم)
     
  • قواعد نظم شعر در زبان فارسی، هماهنگی حیرت‌آوری با موسیقی دارد.
     
  • یکی از افسوس های من این است که ای کاش من به‌جای شعر، دنبال موسیقی می‌رفتم.
     
  • موسیقی خیلی خالص‌تر از شعر است، چون شعر بالأخره بستگی به تفاهم میان شاعر و مخاطبش در کاربرد کلمات دارد...  اما موسیقی به چنین چیزی احتیاج ندارد؛ اگر موسیقی با زبان خودش حرف بزند، همه‌ی اقوام و ملل می‌توانند آن را حس کنند و محتاج ترجمه نیست. موسیقی خیلی مستقیم‌تر با عواطف انسانی ارتباط دارد.
     
  • ساختمان آواز ما با ساختمان شعر کلاسیک ما هماهنگی دارد.
     

درخت ارغوان

  • ارغوان، درختی است که چند تفاوت با درخت‌های دیگر دارد. یکی، بی‌تابی آن است در گل‌کردن. یعنی معمولاً آن شیره‌ی رنگین و معطری که در همه‌ی درخت‌ها، از رگ‌های درخت بالا می‌رود و معمولاً به سرشاخه‌ها می‌رسد و گل می‌کند؛ (در درخت ارغوان این‌گونه نیست.) در این درخت، از همان پایین، بدنه‌ی سفت و سخت درخت را می‌شکافد و حتی در همان پایین درخت، آن‌جایی که چوب، کمی گره می‌خورد، از آن‌جا چند گل بیرون می‌زند.
     
  • در خانه‌ای که داشتم، کنده‌ای از زیر خاک درآمده بود، کنده‌ای که قطرش زیاد بود و به نظر می‌رسید این درخت ۳۰۰، ۴۰۰ یا ۵۰۰ سال عمر دارد که بعد، یا پوسیده بود یا آن را بریده بودند. بعد از چند هفته، از دور این کنده، پاجوش‌های نازک سبز روشن، بیرون زد و در تمام مدت بنایی سعی کردم اجازه ندهم آن‌جا آهک یا آجر بریزند و این پاجوش‌ها (در آینده) هر کدام یک تنه‌ی ضخیم درخت (ارغوان) شدند.
     
  • درخت ارغوان (در باغچه‌ی خانه‌ی من) با بچه‌های من قد کشید و بزرگ شد و من به خود درخت، دلبسته شدم و در آن سالی که از خانه و زندگی دور بودم (سال ۱۳۶۲) یاد این درخت همیشه با من بود و برای من، تبدیل به سمبلی برای همه چیز شد؛ سمبل زن و بچه و زندگی خصوصی و آرزوها و آرمان‌ها و تصورات و ایده‌ها...


زندگی

  • فوق‌العاده از زندگی‌ام راضی هستم. چون من این شانس را پیدا کردم که سمفونی ۹ بتهوون را گوش کنم! کجا می‌توانستم آن را گوش کنم (غیر از این زندگی)؟ کجا می‌توانستم آواز ابوعطای شجریان را گوش کنم جز در زندگی؟
     
  • چون امروز می‌شنوم که شعرهایم نقل می‌شود و رویش آهنگ می‌سازند، خیال می‌کنم روی زندگی اثر گذاشتم.
     
  • اگر زمان بر می‌گشت و به اختیار من بود، همین مسیر را می‌آمدم؛ برای این‌که کلی تماشا کردم... اگر حتی هیچ‌چیز در زندگی نبود؛ مثل زن و بچه و خوشی‌هایی که پیش آمده... این شانس را داشته‌ام که درخت را تماشا کنم. هیچ دقت کرده‌اید که در میان میلیارها درخت، دو تا درخت شبیه به هم نمی‌توان پیدا کرد.
     
  • زندگی‌کردن مغتنم است و گران‌بهاترین چیزی است که انسان دارد. تمام معجزاتی که از آدمی بروز پیدا کرده، در زندگی‌کردن اتفاق افتاده نه در مرده‌بودن. «به‌سان رود / که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند / رونده باش / امید هیچ معجزی ز مرده نیست / زنده باش»

مرگ

  • مرگ را اصلاً  حساب نمی‌کنم... شما هیچ‌وقت با مرگ روبه‌رو نمی‌شوید، تا زنده‌اید، زنده‌اید و مرگ وجود ندارد. وقتی مرگ هست که زنده نیستید! پس چرا از چیزی که اصلاً اتفاق نمی‌افتد؛  می‌ترسید؟ مرگ وقتی اتفاق می‌افتد که شما نیستید.
     
  • در مرود خودم (بعد از مرگ) دلم می‌خواهد بگویند به هر چه گفتم، باور داشتم. واقعاً به هر آن‌چه را که گفتم، ‌ با صداقت گفتم و به آن باور داشتم و چیزی را برای مزایا و ظاهر به کار نبردم.

برچسب‌ها