تاریخ انتشار: ۲۳ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۰:۳۱

رفیع افتخار: هنوز درست جاگیر نشده بودیم که محمد توپ پلاستیکی راه‌راه قرمز و سفیدش را فاتحانه بالای سرش برد. چشم‌های سیاه درشتش از شور و شوق و هیجان می‌درخشیدند.

با هرلگدی که به توپ می‌زدیم، انگار دنیای جدیدی می‌ساختیم. دنیایی که آجرهای خانه‌اش از جنس شادی بود.

صدای شادی‌ها را می‌شنیدم، صدای فریادهای شادمان در فضای سبز باغ می‌پیچید و به خودمان باز می‌گشت.

بابا هم پاچه‌های شلوارش را زد بالا، با آن سن و سالش هوس بازی کرده بود.

معین مسخره‌بازی درآورد: «یا سبزی، یا بازی!»

لبخندی روی صورت بابا نقش بست. مشتش را باز کرد. پر از سبزه بود. مامان آتش روشن کرد و کتری بزرگ را روی چوب‌های خشک گذاشت. چوب‌ها جرق و جروقی ‌کردند و دود سفیدرنگی بالا ‌رفت. به رقص نرم شعله‌های آتش چشم دوختم و با بوی چوب نفس ‌کشیدم. به یک‌باره حس کردم چیزی در درونم زبانه کشید. به خودم دست کشیدم. نه، بیداربودم، بی‌هیچ کم و کاستی، سبک‌بار و بی‌هیچ دل‌شوره‌ای.

محمد شیپور زد: «دودودودو... دودو... صبحونه... آماده‌ست!» صدایش روی حجم وسیعی از هوا به پرواز درمی‌آمد و به گوشم می‌رسید.

اولش هوا ساکن بود. اما بعد از چند ساعت موقع ناهار باد به جنبش افتاد. جنبشی خفیف که  آتشمان را خاکستر نمی‌کرد.

مامان باقالی‌پلو بار گذاشته بود با مرغ. نوشابه و ماست و مخلفات هم بود. ناهارمان نصفه‌نیمه بود که بوران شد. منتظر نشد غذا را تمام کنیم. وسایلمان راجمع کردیم. کپه ‌کردیم روی هم.

یک‌هو آسمان ابری شد. ابرهای خاکستری سررسیدند و صورت خورشید را پوشاندند. آسمان غرمبید! ترکید و بغضش را توی دل باغ رها کرد. ابرها جرقه می‌زدند، می‌شکستند و از خود خطی باریک و سرتاسری به‌جا می‌گذاشتند. رنگ معین و محمد رفته بود. کز کرده بودند گوشه‌ی آلاچیق که سقفش داشت می‌لرزید.

مامان خواست نشان بدهد پسرش پر دل و جرئت است، گفت: «اگه صدای خنده‌ت رسید به آسمون، آسمون می‌شنوه و بارون بند می‌آد.» صدایش درمیان غرش ابر و رعد و برق گم می‌شد.

من زدم به خنده و از زیر آلاچیق دویدم بیرون. باران شلاقی می‌کوبید. قطره‌های درشت باران به موها و پوست سرم بوسه می‌زدند. موهایم بلند بود، ریخته بود جلوی چشم‌هایم و نگاهم را سد می‌کرد.

از دو طرف دست‌هایم راگشودم و چشم‌هایم را بستم. باد خنکی سینه می‌کشید و تنم را مورمور می‌کرد.

آواز ابرها را می‌شنیدم. طنین بارش را حس ‌می‌کردم. پچ‌پچ درخت‌ها را ‌می‌شنیدم. سبزه‌های سیزده بالای سرم به پرواز درمی‌آمدند. زمین، زیرپایم ‌می‌جنبید. خون در رگ‌هایم می‌جوشید. گنجشک قلبم به آسمان پر می‌کشید.

باغ، دنیایم بود. دنیا، بهارم بود. من، بهار بودم.

هم‌چون غنچه‌ای، شکفته می‌شدم و درآغوش گرم بهار رها می‌شدم.

باران بند آمد.

چشم‌ گشودم.

آسمان، آبی، می‌خندید.

چرخیدم.

به خورشید لبخند زدم.

مامان و بابا داشتند از نو بساط سیزده‌به‌در را زیر آلاچیق می‌چیدند. معین و محمد می‌دویدند طرفم.