از ۱۰ ماه پیش کشورمان درگیر جنگ است. جنگی تمام‌عیار با یک دشمن ذره بینی که محاصره‌مان کرده است و می‌خواهد نفسمان رابند بیاورد.

همشهری آنلاین_پریسا نوری:  تنها تاکتیک مقابله با آن، خانه‌نشینی و رعایت پروتکل‌های پیشگیرانه است، در غیراین صورت غافلگیرمان می‌کند و این غافلگیری ممکن است به قیمت جانمان تمام شود. این میان پرستاران وکادر درمان که نامشان را محافظان سلامت گذاشته‌ایم؛ نه تنها نمی‌توانند در خانه بنشینند، بلکه باید در خط مقدم این جنگ و درست در تیررس توپخانه دشمنی به نام ویروس کرونا کار ‌کنند. آنها ماه‌هاست جانشان را کف دستشان گرفته و داوطلبانه به نبرد تن‌به‌تن با این دشمن نامریی رفته‌اند. در آستانه فرا رسیدن روزپرستار، پای صحبت چند نفر از پرستاران بیمارستان‌های شرق تهران نشسته‌ایم تا تجربیاتشان را از روزهای جدال با کرونا بگویند.

  •  از دشنام تا خواستگاری!

فاطمه علیزاده/پرستار بیمارستان شهدای گمنام/سن: 24 سال/سابقه فعالیت: 18 ماه

بیمارستان «شهدای گمنام» در منطقه ۱۵، از نخستین روزهای اسفند ۹۸ و همزمان با به صدا درآمدن زنگ خطر کرونا به حالت آماده‌باش درآمد. «فاطمه علیزاده» پرستار جوان بیمارستان ترس و استرس آن روزها را خوب به خاطر دارد: «روز دوم اسفند وقتی بخش‌ها را برای پذیرش بیماران کرونایی خالی می‌کردند، دل ما هم خالی شد.

نمی‌دانستیم قرار است با چه بیماری مواجه شویم و چه اتفاقی بیفتد.» علیزاده از بچگی عاشق پرستاری بوده و با عشق وارد این حرفه شده است. او می‌گوید: «با خودم گفتم وقتی‌کاری را شروع کردی باید پای خیر و شرش هم بایستی و نباید میدان را خالی کنی.» فردای آن روز با وجودی که تعدادی از پرستاران سر کار نیامده بودند، علیزاده به بیمارستان می‌رود و نخستین بیمار کرونایی شیفت را پذیرش می‌کند: «بیمار مرد جوانی بود که علائم کرونا داشت و خانمش او را به بیمارستان آورده بود. وقتی پذیرش و بستری شد، همسرش گریه می‌کرد و من هم پا به پایش گریه می‌کردم، نمی‌دانستم چه بگویم که دلداری‌اش بدهم چون هیچ اطلاعاتی از این بیماری نداشتیم و فکر می‌کردیم هرکسی کرونا بگیرد، حتماً می‌میرد.»

علیزاده که هر روز ساعت‌ها در بخش کرونا کار می‌کرد، می‌دانست دیر یا زود خودش هم مبتلا می‌شود و از ترس ابتلای پدر و مادر پیرش، آنها را با اصرار به شهرستان فرستاد. اواخر اسفند هم ریه خودش درگیر و در بیمارستان بستری شد: «۲۷ اسفند تستم مثبت شد و برای خودم پرونده تشکیل دادم و ۲ روز بستری شدم و بعد از ۲ هفته استراحت در قرنطینه، وقتی جواب تستم منفی شد به سر کار برگشتم و دیدم تخت‌های بیمارستان پر شده از بیمارانی که برای دم و بازدم می‌جنگند و خیلی‌هایشان مغلوب می‌شوند.» پرستار جوان از یادآوری بیمارانی که تسلیم مرگ شدند،

متأثر شده و می‌گوید: «مرگ همه بیماران دردناک است ولی وقتی بیمارجوانی فوت می‌کند خیلی غصه می‌خوریم. یادم است زن جوانی که نفسش بالا نمی‌آمد به من التماس می‌کرد که کمکم کن نفس بکشم... م. ما تا آخرین نفس ماساژ قلب دادیم اما کار از کار گذشته بود... د. این مرگ‌ها تا مدت‌ها حالمان را خراب می‌کند. از آن بدتر وقتی است که باید خبر فوت عزیزی را به خانواده‌اش بدهیم. یکبار ناچار شدم خبر مرگ جوانی را به مادرش بدهم.

خیلی سخت بود. صدای شیون و ناله مادر هنوز در گوشم است.» در این شرایط گاهی پرستاران ناچارند در کنار شیفت‌های طولانی و خستگی کار، بدقلقی برخی بیماران را هم تحمل کنند: «مریضی داشتم که پیر و خیلی بد دهان بود. هرقدر فحش می‌داد، من سعی می‌کردم بیشتر به او مهربانی کنم. وقتی مرخص شد آمد گفت دخترم منو ببخش، خیلی بی‌ادبی کردم و تو صبوری کردی و...» حرف‌هایش به اینجا می‌رسد می‌خندد و می‌گوید: «چند روز بعد، تلفنی مرا برای یکی از اقوامش خواستگاری کرد.»

  •  با حرف‌های همسرم داوطلبانه به بخش کرونا رفتم

زینب یوسفی/سن: 39 سال/جانشین سرپرستار بیمارستان «مهدیه»/سابقه فعالیت: 15 سال

بیمارستان «مهدیه» در میدان شوش با وجودی که ویژه بیماری‌های زنان است و مرکز کرونا نیست اما بخشی ایزوله را به بیماران کرونا اختصاص داده است. «زینب یوسفی» جانشین سرپرستاری این بیمارستان، از جمله پرستارانی است که تجربه‌اش را از روزهای کرونایی برایمان تعریف می‌کند: «وقتی کرونا آمد یک بخش در طبقه پایین برای بیماران کرونایی و مادران باردار مشکوک به کرونا آماده شده بود و قرارشد نوبتی شیفت بدهیم.

آن موقع ترس از کرونا خیلی بیشتر از حالا بود و بی‌تعارف هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد به بخش کرونا برود. تلفنی به همسرم گفتم که شاید مجبور شوم بروم بخش کرونا. همسرم با وجودی که نگران بود، گفت: «پرستاری راهی است که انتخاب کردی. حالا این راه خطرناک شده نمی‌شود که برگشت. فرض کن جنگ شود و کشور به خطر بیفتد.

سربازان و مردان باید بروند از کشور دفاع کنند. این هم مثل جنگ است که سربازانش شما هستید و...» حرف‌های همسرم قوت قلبم شد و رفتم اعلام کردم حاضرم داوطلبانه تمام وقت به بخش کرونا بروم و چند هفته بعد هم تست کرونایم مثبت شد.» یوسفی که مادریک پسر ۵ ساله است از نگرانی‌های مادرانه‌اش می‌گوید: «من نگران خودم نبودم. بیشتر از همه نگران بودم که ویروس را به خانه ببرم برای همین از همان اوایل تا الان عصرها که به خانه می‌رسم قرار گذاشته‌ایم همسر و پسرم در خانه نباشند تا من دوش بگیرم، لباس‌هایم را بشویم. همه جا را ضدعفونی کنم تا مبادا ویروس را به خانه منتقل کنم.»

پرستار بیمارستان مهدیه از شرایط سخت کار با ماسک و گان می‌گوید: «۱۲ ساعت کار در شرایطی که گان پوشیده‌ای و ۳ تا ماسک، دستکش، شیلد و عینک زده‌ای خیلی سخت است. گاهی به قدری سرمان شلوغ می‌شود که فرصت نداریم در این ۱۲ ساعت آب یا غذا بخوریم. یکی از همکارانم به این دلیل بدنش دچار کم‌آبی و مشکل شد.» یوسفی معتقد است بیماران کرونایی خیلی تنها هستند و نیاز به روحیه دارند: «بیماری داشتیم که بعد از سال‌ها باردار شده بود و حالا که کرونا گرفته بود خیلی می‌ترسید. وقتی در اتاق ایزوله تنها بود در را که می‌بستیم ناراحت می‌شد و گریه می‌کرد.

برای اینکه نترسد با گان و ماسک می‌رفتم کنارش و با او حرف می‌زدم و سعی می‌کردم به او روحیه بدهم. می‌گفتم من هم کرونا گرفتم و خوب شدم تو هم خوب می‌شوی و... با وجودی که بیماران کرونا ملاقات ممنوع هستند، گاهی اجازه می‌دادم یکی از نزدیکان بیمار بیاید بیمارش را ببیند. تأثیرش خیلی خوب است و بیمار تا چند روز حالش بهتر است.» 

  •  انگار وسط جبهه جنگم

فریبا بهمنجه/سرپرستار بخش ICU بیمارستان شهید لبافی‌نژاد/سن: 46 سال/سابقه فعالیت: 22 سال

بیمارستان شهید لبافی‌نژاد از نخستین و فعال‌ترین مراکز شمال شرق تهران در پذیرش و درمان مبتلایان کروناست و در این راه رئیس و ۲ پرستار این بیمارستان به خیل شهدای مدافعان سلامت کشور پیوسته‌اند. «فریبا بهمنجه» سرپرستار بخش ICU از جو حاکم بر بیمارستان در روزهای آغازین شیوع کرونا در کشور می‌گوید: «روزی که اعلام شد کرونا آمده، در بیمارستان جلسه اضطراری تشکیل دادند و گفتند آماده‌باشید.

لباس محافظ نداشتیم، ماسک کم بود و هنوز اجباری نشده بود. یک خانمی با علائم کرونا بستری شد و به ونتیلاتور وصل بود. همه وحشت زده بودند. نمی‌دانستیم چه دارو و غذایی برای درمان خوب است. نیمه اسفند خودم هم مبتلا و دو هفته قرنطینه شدم. اول فروردین که به بیمارستان برگشتم انگار وسط جبهه جنگ آمده‌ام. بلبشو بود. ماسک و لباس محافظ رسیده بود، اما تعداد بیماران با وضعیت حاد تنفسی زیاد بود. صحنه‌هایی دیدیم که هیچ‌وقت فراموشمان نمی‌شود. بیماران هوشیار با علائم تنگی نفس شدید می‌آمدند، دستمان را می‌گرفتند و التماس می‌کردند کمکشان کنیم نفس بکشند. پدر و مادرها التماس می‌کردند و می‌گفتند بچه‌مان را نجات بدید.

تیر و مرداد هم وضعیت همین‌طور بد بود. حال روحی پرستارها خیلی خراب شده بود. در بخش گریه می‌کردیم. همه همکاران ICU مبتلا شدند و یکی یکی به مرخصی استعلاجی رفتند. قرص فلوکستین و آرامبخش می‌خوردیم تا از نظر روحی اوضاعمان بهتر شود و به بیماران رسیدگی کنیم. بحران خیلی بدی را پشت سر گذاشتیم.»

این پرستار باسابقه از فوت جوان‌ها به‌عنوان تلخ‌ترین خاطره این دوره یاد می‌کند: «مردی ۴۵ ساله در بخش کرونا بستری شده بود و حالش خوب بود و از آرزوهایش برایمان تعریف می‌کرد. . می‌گفت وقتی از بیمارستان بروم مثل گذشته زندگی نمی‌کنم. کمتر کار می‌کنم و بیشتر مرخصی می‌گیرم که کنار خانواده‌ام باشم، سعی می‌کنم وقت بیشتری را با همسر و فرزندم بگذرانم، با آنها مسافرت بروم و... و. متأسفانه این بیمار در شرایطی که کاملاً هوشیار بود به دلیل عوارض کووید، ایست قلبی کرد و یکباره فوت شد... مرگ او با آن همه شوق به زندگی و آرزو، خیلی غصه‌دارمان کرد...» 
بهمنجه که تجربیات زیادی از ۲۲ سال کار در بیمارستان دارد، مکثی کرده و می‌گوید: «روزهای سختی را می‌گذرانیم اما کرونا با همه تلخی‌هایش یک حسن داشت و آن هم اینکه مردم بیشتر از گذشته با کار ما آشنا شدند.» او ادامه می‌دهد: «قبل از کرونا بارها پیش آمده بود که وقتی خبر فوت بیماری را به همراهان بیمار می‌دادیم از شوک خبر، عصبانی شده و شیشه می‌شکستند و حتی کتک‌کاری می‌کردند اما در دوره کرونا با وجودی که فوتی زیاد داشتیم چون مردم ازنزدیک می‌دیدند که در این شرایط سخت ریسک کرده و چقدر به بیمارشان رسیدگی و همدلی می‌کنیم، بیشتر قدرمان را دانستند و با وجود آمار بالای فوتی‌ها، هیچ مورد درگیری نداشتیم؛ حتی خیلی‌ها با وجودی که مریضشان فوت شده بود از زحماتمان تشکر می‌کردند. این برخوردها خستگی را از تنمان بیرون می‌کند.» 

  •  بدون مراسم عروسی به خانه بخت رفتم

مرجان روشن /سن: 39 سال/پرستار بخش اورژانس /سابقه فعالیت: 15 سال

کار در بخش اورژانس بیمارستان شهید لواسانی که یکی از مراکز اصلی پذیرش بیماران کرونایی در شرق تهران است باعث شده شاهد صدها مرگ غریبانه‌ای باشد که هرکدام به نوعی روح و جانش را خراشیده‌اند. «مرجان روشن» از روزهای غمبار اورژانس در دوره جولان کرونا می‌گوید: «تا قبل از این تعطیلی اجباری دو هفته‌ای وضعیت خیلی بد بود، سردخانه بیمارستان جا نداشت.

بیماران جوانی داشتیم که پس از ساعت‌ها تلاش برای احیا فوت می‌کردند. همه در بهت بودیم. بیشترشان با تب و تنگی نفس به اورژانس می‌رسیدند. خیلی از بیماران آنقدر دیر رسیده بودند که هیچ‌کاری برایشان ممکن نبود. آنقدر تنگی نفس داشتند که دستگاه اکسیژن هم‌کاری از پیش نمی‌برد. چه گل‌هایی که جلو چشممان پر پر شدند، چه خانواده‌هایی که به فاصله چند روز، چند تن ازعزیزانشان را از دست دادند و چند باره داغدار شدند... در آن شرایط با اینکه سعی می‌کردیم به بیماران روحیه بدهیم اما خودمان هم روحیه خوبی نداشتیم. در ایستگاه پرستاری می‌شنیدم که همکاران با ناامیدی می‌گویند خسته شدیم... کی این وضعیت تموم میشه!؟ ‌»
روشن که پرستار با تجربه‌ای است و ۱۵ سال سابقه دارد، می‌گوید: «از کار پرستاری خسته نیستیم. نباید هم خسته باشیم چون پرستاری شغل ماست، حالا این بیمار نباشد یکی دیگر جایش را می‌گیرد؛ اما فشار روحی ناشی از مرگ‌های پی در پی و ساعت‌های طولانی کار درشرایطی که لباس‌های سنگین محافظ را پوشیده‌ایم خسته‌مان کرده است، دلمان می‌خواهد مثل روزهای گذشته دوباره لباس سرمه‌ای پرستاری را بپوشیم و درشرایط عادی به بیماران رسیدگی کنیم.»

او که مثل همه پرستاران بخش کرونا، رد ماسک و عینک روی چهره‌اش مانده با خنده می‌گوید: «وقتی کرونا تمام بشود، باید برویم پوستمان را درست کنیم...» این پرستار جوان ازجو ناامیدی حاکم بر جامعه اظهار نگرانی می‌کند: «مردم خیلی ناراحتند، صورت‌ها زیر ماسک پنهان و چشم‌ها همه نگران و غمگین است. کاش این شرایط زودتر تمام شود و مردم دوباره بخندند و شاد باشند.

کاش ماسک‌هایی طراحی کنند که رویشان عکس لبخند باشد تا حداقل چهره‌ها خندان به نظر برسد.» این پرستار جوان که در روزهای اوج کرونا زندگی مشترکش را شروع کرده است: «پارسال عقد کردیم و قرار بود فروردین عروسی بگیریم. دلم می‌خواست جشن بگیریم و تدارک ببینیم. اما در خانواده و اقوام افراد سن بالا و بیمار زمینه‌ای داشتیم و راضی نبودیم سلامتشان به خاطر شادی ما به خطر بیفتد. برای همین با همسرم تصمیم گرفتیم مراسم نگیریم و خیلی ساده انگار که به مهمانی می‌رویم، به سر خانه و زندگی‌مان رفتیم. الان هم خوشحالم که این تصمیم را گرفتیم چون به نظرم بهترین کار بود.» 
 

برچسب‌ها