تاریخ انتشار: ۴ مهر ۱۳۹۸ - ۰۰:۰۰

جواد قاسمی: ایلا، پسربچه‌ای است که با پدر و مادرش در باغ‌وحشی نزدیک یکی از شهرهای مرزی استان خوزستان زندگی می‌کند. او در دوستی با حیوانات باغ‌وحش، به تخیل خود هم پروبال می‌دهد و با آمیزه‌ای از واقعیت و خیال ماجراهای خودش پدر و مادرش را در نخستین روزهای جنگ تحمیلی روایت می‌کند.

سادگی خیالانگیز و صمیمانهی روایت ایلا، هرچند خواننده را به حال و هوای اوایل پاییز ۱۳۵۹ در استان خوزستان و شروع جنگ میبرد، اما از تلخی و دلهرهی وقایع آن روزها هم کمی میکاهد. این روایت، باعث میشود ضمن درک بسیاری از سختیهای زندگی ساکنان مناطق مرزی درپی آغاز حملهی ارتش صدام به کشورمان، گاهی لبخندی هم بر لب خواننده بنشیند.

«دیشب یواشکی در گوش بابون پرندهام گفت: «بپر برو شهر سروگوش آببده ببینی چه خبر شده.» بچه بابون سرش را تکان داد و ویژی بالا پرید. در آسمان چرخید و چرخید و دور شد. توی حیاط منتظرش ایستادم. از یک شمردم و تا به صدوبیستوسه رسیدم. ویژی روی شانهام پرید و گفت: «جشن، جشن، فشفشه، بادکنک، آتیشبازی.»

به پدرم گفتم توی شهر جشن گرفتهاند و فشفشه هوا میکنند. خیلی دلم میخواست به شهر بروم. اما پدرم ما را نبرد. گفت: «نمیشه حیوانها را تنها گذاشت.»

فکر کنم حیوانها هم مثل من دلشان میخواست به جشن بروند. برای همین لج کردهاند و از دیشب تا حالا سروصدا میکنند.»

داستان «ایلا، نگهبان باغوحش» نگاهی کموبیش متفاوت به جنگ تحمیلی و پیامدهای آن میاندازد و گذرا، به بعضی از لایههای زندگی و تغییر و تحول مفاهیم و وضعیت زندگی اهالی جنوب خوزستان میپردازد که در دیگر داستانهای حوزهی دفاع مقدس برای این گروه سنی، چندان به آن پرداخته نشده است.

ایلا، نگهبان باغوحش را زهرا فردشاد، نویسندهی متولد۱۳۵۰ نوشته و بهاره نیاورانی، تصویرگر متولد۱۳۶۴ کار تصویرسازی این داستان را برعهده داشته است. این کتاب ۹۱صفحهای را نشر هوپا در سال۱۳۹۵ و به قیمت ۸۰۰۰تومان منتشر کرده است.

وقتی ایلا و مادرش، دور از پدر ناچار میشوند سوار بر دوچرخه کمی آذوقه بردارند و باغوحش را ترک کنند، قفس بعضی از حیوانات مثل پرندهها، خرگوشها، راسوها و بابونها را باز و آنها را آزاد میکنند. بابونها دنبالشان میافتند و وقتی خسته در کنار جاده مینشینند تا چیزی بخورند: «زیرچشمی یکی از بابونها را میبینم که به ما نزدیک میشود. چیزی به مادرم که پوست تخممرغ را میکند نمیگویم. لقمهی دیگری توی دهان مادرم میگذارم. مادرم هنوز مشغول کندن پوست تخممرغ است. بابون با دستهای درازش کیسهی خرما را از روی نانها برمیدارد و چند قدم عقب عقب میرود. مادرم... دنبالش میدود. بابونها یکییکی خرماها را توی دهانشان میگذارند و تندتر از مادرم فرار میکنند. بلندبلند میخندم...»

برچسب‌ها