تاریخ انتشار: ۳۰ فروردین ۱۳۹۷ - ۱۳:۵۰

صبح که میلاد از خواب بیدار شد، هیچ‌جا را نمی‌توانست ببیند. با آن قد بلندش هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که یک روزی نتواند چیزی ببیند.

جايي سياه نبود، ولي جايي هم معلوم نبود. نگران شد و همين‌طور ساعت‌ها نگران ماند.

ساعت‌ها گذشت، اما خبري نشد. روزها گذشت و باز هم خبري نشد. کار ميلاد شده بود گريه. گريه مي‌کرد، چون مي‌خواست دوباره مردم را ببيند. دوباره مي‌خواست دوستش آزادي را ببيند. دل‌تنگ دوستش شده بود. خيلي مي‌ترسيد.

بالأخره طاقتش طاق شد. فرياد کشيد، اما کسي پاسخش را نداد. باز گريه کرد. بالأخره کمي از آن فضاي نابينايي خارج شد. حالا فهميد قضيه از چه قرار بوده. آلودگي هوا باعث شده بود نتواند جايي را ببيند.

بالأخره پس از چند روز توانست دوستش، برج آزادي را ببيند. مردم را ديد. خوشحال شد که دوباره مي‌تواند ببيند، اما ترسيد. ترسيد مبادا دوباره به اين حال و روز بيفتد.

 

پدرام عسکري‌مرقي، 15ساله

خبرنگار افتخاري از تهران

عكس: سارا ضيايي، خبرنگار جوان از تهران