تاریخ انتشار: ۳ شهریور ۱۳۹۶ - ۲۱:۰۱

خانه فیروزه‌ای > الهه صابر: برای رفع بعضی خستگی‌ها هرچه هم چای بنوشی خستگی‌ات در نمی‌رود. حتی شاید خسته‌تر هم بشوی، حتی شاید بی‌حوصله‌تر...

بعضی خستگی‌ها ربطی به کار زیاد و خواب کم ندارد. به‌خاطر تکراری شدن صداها و بی‌تفاوتی تصویرهاست. یک میان‌بُر همیشگی اگرچه تو را زودتر به خانه می‌رساند، اما فرصت کشف یک بوته گل یاس یا شنیدن صدای ویزویز یک زنبور یا حتی دوستی کفش تو با خرده سنگ‌های کف خیاباني ناشناخته را از تو می‌گیرد. مقایسه کن و ببین چه لذتی را به چه سرعتی از دست می‌دهی.

تو باید حوصله کنی که صدای قلبت را بشنود، که حرف‌هایش را ترجمه کنی. قلبت اگر از تو بخواهد برای جمعیت مورچه‌های اطراف یک شکلات، کف همان خیابان ناشناخته، بنشين، نباید بهانه‌جویی کنی. اگر از تو بخواهد آب خوردن یک گربه را از شیر آب ساختمانِ دو نبش تماشاکنی، نباید چشم‌هایت را ببندی.

زندگی که فقط تماشای مردم نیست. همان مردم همیشگی که اگرچه همیشه هم‌دیگر را می بینند، اما نمی‌دانم چرا از کنار هم که رد می‌شوند به هم سلام نمی‌کنند، انگار هنوز با هم غریبگی می‌کنند.

بودن منحصر به آدم‌ها نیست. خداوند، امانتِ بودنِ هرکسی را به او بخشیده و هیچ کس غیر از او نباید آن را پس بگیرد. حتی جدول کنار خیابان با همان جانِ نداشته‌اش و اتومبیل قدیمی مرد همسایه که همیشه سرکوچه پارکش می‌کند، نوعی بودن را تجربه می‌کنند.

«چشم‌ها را باید شست/ جور دیگر باید دید»*. جوری که بشود سهمِ زندگیِ هیچ‌کس را نادیده نگرفت. سهم صداها، رنگ‌ها... حتي سهم عطر قورمه‌سبزیِ خانه‌ای در همان خیابان ناشناخته. عمیق‌تر نفس بکش! انگاری برای شام قرمه‌سبزی بار گذاشته‌اند.

زندگی یعنی همین. همین که هميشه روزِ تازه‌ای داشته باشی. خیابان‌های ناشناخته‌ی شهر کم نیست. یک خیابان هم هست که تو را مستقیم می‌رساند به کتاب‌فروشیِ نُقلی محله. بهانه در نیار و میان‌بُر همیشگی‌ات را رها کن.

کتاب‌ها، دنیای بزرگی از خیابان‌های ناشناخته‌اند. دنیای بزرگی از مردمِ غریبه که اگرچه هم‌ديگر را نمی‌شناسند اما به هم که می‌رسند با صدای بلندی به یکدیگر سلام می‌کنند. میان‌بُرِ همیشگی‌ات را رها کن که پرواز در انتظار توست.

نمی‌دانم خستگی‌ات در رفته یا نه. اگر هنوز پشت سرت دل‌دل می‌کند دراز نکش. تو باید منظره‌اي پیدا کنی رو به غروب خورشید. منظره‌اي که بتواند آسمان را تا آخرین پرتو رصد کند. برای تماشا نباید بنشینی. نشستن، بی‌حرمتی به شکوه اتفاق هاست. غروب خورشید که اتفاق پیش پا افتاده ای نیست.

باید برخیزی و رد هجوم پرنده‌ها به لانه‌هایشان را جست‌وجو کنی. هیچ فکر کرده‌ای وقتی هوا تاریک می‌شود، این پرنده‌ها کجا غیبشان می‌زند؟

اگر راز یکی از این پرنده‌ها را کشف کنی دیگر پشت سرت دل‌دل نمی‌کند و تازه حوصله می‌کنی شب را به تماشا بایستی. تماشای پهنه‌ي ستارگانی که قصه‌ی هرکدامشان، روز و روزگاری حدیث محافل ایرانی بوده.

مادربزرگت را ببین. این‌همه کار کرد و این‌همه پیر شد، اما هیچ‌وقت پشت سرش دل‌دل نکرد. چون یکی برای نوجوانی مادربزرگت از شاهنامه گفته. معطل نکن. امشب از مادربزرگت بخواه، یکی از قصه‌هایش را برایت تعریف کند.

 

* سطری از شعر سهراب سپهري