خانه فیروزه‌ای > لیلی شیرازی: ما آدم‌ها در جهان تنها نیستیم، جهان پر است از موجودات گوناگون، از خاک و آب و هوا و آتش گرفته تا این‌همه موجودات دریایی و زمینی، از ابر و خورشید و ماه تا بی‏‌نهایت چیزهای دیگر.

همیشه فکر می‏‌کنم می‏‌شود با چیز‌ها در جهان حرف زد، می‏‌شود چیز‌ها را در جهان دوست داشت، با بعضی از آن‌ها رفیق بود و از بعضی دیگر فاصله گرفت.

فكر مي‌كنم می‏‌شود با چیز‌های جهان بازی کرد، می‏‌شود از رفتارهایشان دلخور شد، می‌‏توان از واکنش‌هایشان هیجان زده شد، می‌‏شود تحسینشان کرد و می‏‌توان به آن‌ها حسودی کرد.

مثل من که به گیاهان حسودیم می‏‌شود، از وقتی شعر سهراب را خواندم که می‏‌گوید:

«خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور

روی شانه‌‏ی آن‌هاست

نه!

وصل ممکن نیست! همیشه فاصله‏‌ای هست.»

* * *

به گیاهان حسودی می‏‌کنم، چون حتی نمی‏‌توانم تصور کنم روزی آن‌قدر طبیعی، آن‌قدر بی‏‌واسطه و غریزی، مسیر نور را تشخیص دهم و این‌طور پیوسته به سمت آن حرکت کنم. گیاهان، بی‏‌آن‌که کسی به آن‌ها چیزی بگوید، بی‌‏آن‌که حتی ردی از نور روی خاک سرد افتاده باشد، انگار گرمای اندک و دور و مهربانی کم‏‌رنگ آفتاب را روی شانه‏‌هایشان حس می‏‌کنند. به سمت نور قد می‏‌کشند، از دل تاریکی‏‌های اعماق زمین، جوانه می‏‌زنند رو به آسمان، قد می‏‌کشند به سمت آفتاب و تا لحظه‌‏ی آخر عمر، به سمت نور حرکت می‏‌کنند...

چه خوب می‌‏شد اگر برای من هم، یا برای ما آدم‌ها هم، مسیر نور به همین راحتی قابل تشخیص بود. کاش ما هم به اندازه‏‌ی گیاهان زلال بودیم که اگر بودیم، شاید نیازی به این همه تلاش برای تشخیص نور نبود. شاید تقصیر از خود ماست وگرنه نور و تاریکی، آن‌قدر از هم فاصله دارند، آن‌قدر با هم متفاوتند که باید کافی باشد بتوانی درست مثل گیاهان، به حرف‏ دلت گوش کنی.

شاید به قول سهراب همین که «دانه‏‌های دل» آدم‌ها پیدا باشد، کافی باشد برای این‌که مثل گیاهان، به‌سمت نور قد بکشند. شاید، ولی ما که این‌طور نیستیم. این است که با حسرت برای خودم زمزمه می‏‌کنم:

«خوشا به حال گیاهان

که عاشق نورند.»

* * *

اما تنها این نیست، صبر گیاهان هم جای حسرت دارد، کدام‌یک از ما، اين‌قدر به وجود نور باور داریم؟ اين‌قدر از ته دل رسیدن به نور را باور کرده‏‌ایم؟ که تحمل داشته باشیم هفته‌ها و شاید ماه‌ها، در دل خاک، در آن تاریکی مطلق بمانیم و به امید نور، گام به گام، ذره به ذره به سمت نور حرکت کنیم؟

خیلی از ما این‌طور نیستیم. کافی است جهان برایمان تنگ شود. کافی است چند روزی درهای جهان به رویمان بسته شود. كافي است چند وقتی جهان تیره و تار شود و سقف آسمان پایین بیاید تا امید و باورمان، مثل شمعی گرفتار طوفان، خاموش شود و بمیرد. ما خیلی بیش‌تر از دانه‏‌های گیاهان باید نور را به چشم ببینیم، و خیلی زودتر از آن‌ها ناامید می‏‌شویم، اگر در شعاع نور نباشیم.

حسودی دارد، ندارد؟ این‌همه باور، این ایمان قوی، این صبر بی‏‌پایان که برای بعضی دانه‏‌ها چند روز است و برای بعضی دیگر، چندین ماه يا سال طول می‌‏کشد. اين باور، دل آدم را می‏‌لرزاند.

چه می‌‏شد اگر هرکدام از ما، نمی‏‌گویم نصف، یک دهم این باور را به نور داشتیم، یک دهم این امید را داشتیم که روزی خواهد آمد که جهانمان پر از نور شود، روزی که ظلمت پا پس بکشد و از دل سیاهی، نور به دنیا بتابد؟

گمانم اگر این طور می‏‌شد، زندگی هرکدام از ما شیرین‏‌تر و تحمل سختی‏‌ها و ناکامی‌ها بسیار آسان‏‌تر می‏‌شد. این است که با لحن آمیخته با شگفتی و حسرت، گاهی برای خودم تکرار می‏‌کنم:

«خوشا به حال گیاهان

 که عاشق نورند.»

* * *

و تازه این تمام حسرت و حسادت من به گیاهان نیست. آن‌ها تنها موجودات روی زمین‌اند که تا روز آخر عمرشان، هم ریشه در خاک دارند و هم سر به آسمان. به خاک قانعند و از همین خاک ناچیز تیره، برای خودشان بال‌هایی دست و پا می‏‌کنند که بعضی وقت‌ها تا دل آسمان می‌‏رود.

ما آدم‌ها، معمولاً یا نگاهمان به آسمان است و زمین را نادیده می‏‌گیریم، یا نگاهمان را به زمین دوخته‏‌ایم و سقف آبی آسمان از یادمان رفته است. تنها تعداد کمی از ما، یاد گرفته‌‏اند چه‌طور همان‌قدر که ریشه در زمین دارند، رو به آسمان حرکت کنند و بی آن‌که زمین و این جهان را از یاد ببرند، چشمشان همواره به آسمان باشد.

این قناعت و تعادل، رشک برانگیز است، نیست؟ کاش می‏‌شد ما هم می‏‌توانستیم این‌طور قانع به خاک، رو به آسمان داشته باشیم. کاش می‏‌شد ما هم، مثل گیاهان، با همه‏‌ی خاکی و این جهانی بودنمان، مثل شاخه‏‌ی درخت در سیاهی جنگل، به سمت نور فریاد بکشیم! فکرهایم به این‌جا که می‏‌رسد، باز زیر لب می‏‌خوانم:

«خوشا به حال گیاهان

که عاشق نورند

و دست منبسط نور

روی شانه‏‌ی آن‌هاست...»