شب است و هوای سرد، مغزِ استخوان‌سوز است. من به پشتی نرم صندلی ماشین تکیه داده‌ام و بخاری روشن است. من آسوده‌ام، اما تو؟ تو در خیابان سرگردانی.

 

فاصله‌مان شیشه‌ی ضخیم پنجره‌ی ماشین است. شیشه‌ای که با مشت به آن می‌کوبی و با وحشت از جا می‌پرم. چیزی می‌گویی. شیشه‌ی ماشین بالاست و من نمی‌شنوم.

این وقت شب تنها در خیابان چه می‌کنی؟ مادر و پدرت کجا هستند؟ اصلاً خانواده‌ای داری؟ هوا سرد است. چرا لباس گرم نپوشیدی؟ چه بر سرت آمده؟ تو با این سن کم نباید این‌جا باشی؛ سرگردان وسط خیابانی تاریک و سرد. بی‌هیچ سرپناهی! چرا چتر نداری؟ الآن است که باران شروع شود!

این‌جا جای تو نیست! خیابان جای هیچ کودک يا نوجوانی نیست! بگو چه کسی روزی تو را سهم خودش کرده؟ چه کسی حقت را خورده که این‌گونه سرگردانی؟ چرا من باید در ماشین باشم و تو در خیابان نمناک از باران؟ بگو مقصر کیست؟

 

نگین سردارنژاد، 16ساله

خبرنگار افتخاری از تهران

عكس: سارا ضيايي، خبرنگار جوان از تهران