خانه فیروزه‌ای > یاسمن رضائیان: اِنَّنِی اَنَا اللَّهُ لَا اِلَهَ اِلَّا اَنَا فَاعبُدنِی وَ اَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِکرِی منم من، خدایی که جز من خدایی نیست. پس مرا پرستش کن و به یاد من نماز را به‌پادار. (آیه‌ی ۱۴، سوره‌ی طه)

زندگی جالبی داشت. وقتی سیاره‌اش را ترک می‌کرد به یاد گُلش بود. حتی پیش از رفتن، ساعت‌ها با او حرف زد و گفت كه همیشه مواظبش خواهد بود. تمام مدتی که در اخترک‌های مختلف در سفر بود به گلش فکر می‌کرد.

شازده کوچولو هرچند آ‌ن‌قدر از گلش دور شده بود که دیگر نمی‌توانست ببیندش، اما هم‌چنان به او فکر می کرد. به آسمان نگاه می‌کرد و می‌گفت: «می‌دانم حالا جایی دورتر از من هستی.»

همین که آدم می‌داند چیزی وجود دارد که دلش به آن گرم است، خوب است. گاهی تکیه بر حضوری داری که اگر چه او را نمی‌بینی، می‌دانی هست و همین بودن، خیالت را راحت می‌کند.

شازده کوچولو روی زمین چیزهایي می‌دید که او را به یاد گلش می‌انداختند و این معجزه‌ی ایمان بود.

* * *

روی زمین چیزهایی وجود دارد که مرا یاد تو می‌اندازد. اصلاً مگر چیزی وجود دارد که تو را به یادم نیاورد؟ در تمام آفریده‌هایت بُعدی مشترک وجود دارد که از آن دیده می‌شوی. درست مثل هر اتاقی که یک پنجره دارد. میان دیوارها، چشم‌انداز. میان ابعاد هر مخلوق یک بُعد الهی.

راستش وقتی به حضوری ایمان می‌آوری همه‌چیز رو به راه می‌شود. ایمان تو را در مسیر نگه می‌دارد. من بادبادکم و ایمان، آسمان. وقتی بادبادک به حضور آسمان ایمان داشته باشد فقط بالا می‌رود، دیگر لا‌به‌لای شاخ و برگ درختان گیر نمی‌کند.

هر نشانه‌ی کوچکي می‌تواند گوشه‌ای از ایمان به تو باشد. من زیبایی را دوست دارم و دوست داشتن زیبایی، ایمان است. چرا که تو زیبايی و کسی که زیبایی را دوست داشته باشد، تو را دوست دارد.

از ساحل دریا سنگی برای یادگاری برداشته‌ام. هر وقت آن را می‌بینم به یاد دریا می‌افتم و لبخند می‌زنم. این هم حکایت ایمان است. سنگ آفریده‌ی توست و لبخند زدن به آفریده‌ات مهربانی است. تو مهربانی و کسی که مهربانی می‌کند ذره‌ای از صفت تو را در قلبش دارد. چه‌طور می‌شود از تو لبخند و مهر در دل داشته باشم ولی به خودت ایمان نداشته باشم؟

این‌طور می‌شود که لحظه به لحظه‌ی زندگی می‌گوید به وجودی ایمان دارم که تو هستی. حالا از خودم می‌پرسم چه‌طور می‌شود سراسر شبانه‌روز از درک وجودی لبریز بود و او را پرستش نکرد؟ تو در ناخودآگاه من حضور داری و من گاهی بی‌آن‌که حواسم باشد از حضور تو دلگرمم.

* * *

شازده کوچولو در هر شرایطی به یاد گلش بود. با اين‌که گلش را نمی‌دید از بودنش خاطر جمع بود و با او حرف می‌زد. این می‌گوید ایمان تا چه حد پررنگ است.

من تو را نمی‌بینم اما خیالم جمع است که هستی. با تو حرف می‌زنم. نه فقط با حالتی که با دیگران حرف می‌زنم. هر روز با تو در نماز حرف می‌زنم و این حرف زدن زیباست، چون راهی است که خودت به من یاد داده‌ای.

من این زیبایی را ستایش می‌کنم و دلم از ایمان به حضوری که خالق این زیبایی است، گرم است. خالق زیبایی‌هایی تا این حد باشکوه، سزاوار پرستش است.