تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۱:۵۰

من همیشه عاشق شروع‌های هیجان‌انگیزم، اما شروع‌ها، دست خود آدم نیست. دوست دارم با آب‌وتاب تعریف کنم که چه‌طور اولین‌بار تو را دیدم.

بعضی‌ها اولین‌بار تو را دور دسته‌اي سبزی در آشپزخانه دیده‌اند و بعضی هم چله‌ی تابستان با صدای پدرشان که می‌گفت بیا بالأخره برايت دوچرخه گرفتم، با هیجان به سمت صدا دویده‌اند تا بروند دوچرخه‌سواری. اما من يادم نمي‌آيد اولین‌بار چه‌طور با تو آشنا شده‌ام.

اما اولین‌باري که متنم چاپ شد، خوب یادم است. هنوز خبرنگار افتخاری‌ات نبودم. عصر آن‌روز می‌خواستیم با قطار برویم مشهد. وقتی تمام مطلب‌هايي را که برایم جالب‌تر بودند خواندم، فكر كردم از اول تا آخر دوری بزنم و چیزهای باقی‌مانده را بخوانم.

در صفحه‌ي چشمه‌ها شروع کردم به خواندن متنی سبزرنگ با عکس هندوانه. با خودم گفتم: «چه‌قدر آشناست!» فکرش را هم نمی‌کردم متنم را چاپ کنید، همان‌طور که فکر نمی‌کردم هندوانه به متن نسبتاً ادبی‌ام بخورد! دویدم سمت پنجره‌ی اتاقم. مادرم توي حیاط بود. داد زدم و خبر را به مادرم و به‌طور ناخواسته به همسایه‌ها دادم!

چاپ اولین شعرم روی جلد را دوست صمیمی‌ام با پیامک خبر داد. اولین‌باری که آمدم دفترت، معلم انشایم (خانم مهدیه نظری) آن صفحه را زد روی تابلوي راهروي مدرسه. اولین عکسم را که چاپ کردید حسش خیلی بهتر بود. بعضی‌ها، از جمله خودم، تنبل‌تر از آن‌ هستند که اول سراغ متن‌ها بروند، اما عکس‌ها بدون اجازه‌ خودشان را در نگاه طرف می‌اندازند و خلاص.

همیشه با شنیدن اسم خبرنگار آدم یاد افرادی می‌افتد که با دوربین یا میکروفن و قلم و کاغذ و غیره دنبال آدم‌های معروف و حوادث مهم می‌روند و خبر جمع می‌کنند، اما این‌جا در دست‌هاي من خبری نیست، جز نزدیکی شما و آن‌چه در ذهنم می‌گذرد.

این‌طور می‌شود که تو باعث می‌شوی فکر کنیم فرد مهم‌تری هستیم و حادثه‌ي مهمی در ذهنمان اتفاق می‌افتد. بالأخره ما خبرنگاریم، یعنی تو این گونه ما را می‌نامی. پس روزمان مبارک!

 

نوشین صرافها از تهران

 

عكس: شفق مهدي‌پور از تهران