زن کیسه‌های بزرگی دستش داشت؛ یکی سیاه و یکی سفید.

ما همه روی صندلی‌های مترو نشسته بودیم و خیره نگاهش می‌كردیم.

نیم‌ساعت طول كشید تا محصولاتش را معرفی كرد. از كیسه‌ی سیاه، لوازم خانگی بیرون می‌آورد. انگار مغازه‌ای در آن كیسه پنهان كرده بود از دم‌كن و اسكاچ و اسپنددود‌كن گرفته تا پیش‌بند و ظرف‌های داخل فر. تا این‌جا همه گوش می‌دادند.

كیسه‌ی سفید را باز كرد. در كیسه‌ی سفید چیزهای هیجان‌انگیزتری داشت؛ گوشواره، دستبند چرمی، آینه و حتی جوراب روفرشی و صلوات‌شمار و...

آن‌قدر تنوع جنس‌ها زیاد بود كه نمی‌شد تعداد آن‌ها را شمرد. مدت حضورش طولانی شد و چندتا از خانم‌ها و دخترهای نوجوان از او خرید كردند.

فروشنده‌های دیگر هم می‌آمدند و می‌رفتند و آن‌همه سر و صدا و همهمه با شلوغی هم‌زمان شده بود و غیرقابل تحمل!

در یكی از ایستگاه‌ها بلندگو از مردم می‌خواست از دست‌فروش‌ها خرید نكنند. مردم می‌خریدند و بعضی از مردم هم به حضور و سر و صدای آن‌ها اعتراض داشتند.

وقتی بالأخره دو تا كیسه‌ی سیاه و سفیدش را از جلوی پای من برداشت و رفت، با خود فكر كردم كه واقعاً اگر مردم خرید نكنند دست‌فروشی در مترو پیدا می‌شود؟

نیاز آن‌ها را درك می‌كنم، اما واقعا این متروی شلوغ جای دست‌فروشی بود؟