تاریخ انتشار: ۱۶ مهر ۱۳۸۸ - ۱۲:۰۷

فریبا خانی: کودکی بخش مهم و شاد زندگی است. آدم بزرگ‌هایی که کودکی خود را فراموش کرده‌اند

آدم‌هایی غیرقابل انعطاف، بی‌روح، امر و نهی‌کن، بی‌ذوق و بدون خلاقیت هستند. طبق یک نظریه روان‌شناسی هر انسانی در وجود خود، کودک، بالغ و والد دارد.  بعضی از مشکلات روحی و روانی آدم‌ها به خاطر فراموشی کودک درون است. روان‌شناسان معتقدند  باید این کودک را زنده نگه‌داشت. امیدوارم کودکی‌تان همیشه در شما زنده باشد.این یادداشت های بعضی از دوستان دوچرخه ای درباره عادت های  کودکی شان است که هنوز زنده است...

از خیال‌بافی‌های دیروز تا قصه‌بافی‌های امروز

هر وقت دختر عمه‌ام را می‌بینم، می‌گوید: «فرهاد، یادت می‌آید بچه که بودیم، توی راه مدرسه چه‌قدر داستان می‌ساختی و مخ مرا می‌خوردی؟»

می‌خندم و می‌گویم: «آره.»

ولی راستش یادم نمی‌آید. یعنی درست و حسابی یادم نمی‌آید. اما چه خوب است که دیگران برای یادآوری خاطرات به آدم کمک می‌کنند. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم که در کودکی ذهن قصه‌سازی داشتم؛ قصه‌هایی پر از تصویر و پر از ماجرا. خودم را در موقعیت‌های مختلفی قرار می‌دادم و مثل فیلم‌ها تا کلمه پایان جلو می‌رفتم. مثلاً در خیالم می‌دیدم که از خانه رفته‌ام، با یک آدم پولدار آشنا شده‌ام و او مرا به فرزندی قبول کرده است.

بعد این آدم ثروتمند یک‌بار به طور اتفاقی صدای آواز خواندنم را شنیده و گفته: به‌به! چه‌قدر قشنگ می‌خوانی. بعد مرا به یک آهنگ‌ساز معرفی کرده و کم‌کم خواننده معروفی شده‌ام. و به این ترتیب من شخصیت اصلی داستان‌های «خود ساخته»‌ام می‌شدم. گاهی این شخصیت که همیشه هم قهرمان بود به فضا می‌رفت، گاهی به زیر آب‌های اقیانوس‌، گاهی هم به سرزمین آدم کوچولوها و شاید غول‌ها و... حالا که به گذشته فکر می‌کنم، می‌بینم راه مدرسه تا خانه برای من، برای فرهاد کوچولوی خیال‌باف خیلی زیاد بود؛ تقریباً پنج کیلومتر. ما آبادان زندگی می‌کردیم. خانه‌ ما در نزدیکی رودخانه بهمنشیر بود و مدرسه در نزدیکی اروند رود. وضع ما آن قدرها خوب نبود که با سرویس یا با تاکسی بروم مدرسه، یا حتی اتوبوس. من مجبور بودم صبح‌ها و ظهرها فاصله این دو رودخانه را پیاده طی کنم و برای خودم یا گوش‌های مفت و مجانی دختر عمه‌ام قصه ببافم. آن روزها به هر چیزی و هر شغلی فکر می‌کردم غیر از نویسندگی.

فرهاد حسن‌زاده

جِرزَنی

- خوردن بیسکوئیت ویفر موزی و پرتقالی. من پسر فداکاری هستم؛ پدرم خیلی وقت است که عادت پول ویفر دادن به من، از سرش افتاده.

- گذاشتن دست چپ زیر سر موقع خواب. خیلی سعی کرده‌ام این عادت را، یعنی دستم را، کنار بگذارم. حتی یک مدت پای راستم را زیر سرم می گذاشتم، اما فایده نکرد. به نظر شما، کسی که توی بیداری نمی‌تواند عادت‌هایش را ترک کند توی خواب می‌تواند؟

- سرزنش کردن خودم به‌خاطر اشتباه‌ هایم. این جور وقت‌ها بهم می‌گویند: باز که داری خودتو رنده می‌کنی! چند وقت پیش هم روز تولدم یک عدد رنده هدیه گرفتم تا این کار را راحت تر انجام بدهم. شانس آوردم رنده آشپزخانه بود نه رنده نجاری، چون کسی که خودش را زیاد سرزنش می کند بعدها می‌فهمد خیلی از اشتباه‌هایش اشتباه نبوده.

- جرزنی وسط بازی. باور می‌کنید یادم نمی‌آید هیچ وقت این کار را کرده باشم؟ همیشه طرافیانم می‌گویند: قبول داری جرزنی؟ من هم می‌گویم: نه، قبول نیست.

- اضطراب داشتن نزدیک پاییز و دیدن کابوس امتحان. می‌گویید این دو تا عادت نیست، حس است؟ یعنی دو تا حس اندازه یک عادت هم نمی‌شود؟

حالا دیدید خودتان دارید جرزنی می‌کنید!

بابک آتشین‌جان

تصویرگری : لیدا معتمد

نمی‌توانم لجباز نباشم!

مامان: کفش بپوش.

من: نه، دم‌پایی!

مامان: عروسی که با دم‌پایی نمی‌شود.

من: نه، دم‌پایی!

مامان: کفش‌هایت آنجاست. بپوش.

حالا عکس کودکی من در قاب کوچکی رفته است. گل صورتی عروس دست من است. پیراهن لی پوشیده‌ام با دم‌پایی قرمز. از وقتی بزرگ شدم، سعی کردم این عادتم را کنترل کنم و البته در بسیاری از موارد هم موفق شده‌ام، اما واقعیت این است که نمی‌توانم لجباز نباشم!

از کودکی تا به حالا، هر وقت سر لج افتاده‌ام، تا آخرش رفته‌ام. پای هر چه دردسر هم هست می‌ایستم. البته نوع لجبازی آن موقع با الان فرق کرده است. آن موقع لج که می‌کردم هرکاری  از من می‌خواستند برعکسش را انجام می‌دادم، اما حالا علاوه بر این کار، بسیاری از مواقع، سکوت و سکون را به بقیه لجبازی‌ها ترجیح می‌دهم.

نفیسه مجیدی‌زاده

من و پسرم

یکی از عادت‌های دوران کودکی که به یاد دارم این است که  علاقه زیادی به گربه داشتم. یادم می‌آید که یک بچه گربه داشتم که خیلی دوستش داشتم و همیشه آن را به حمام می‌بردم و می‌شستم و با حوله و سشوار خشک می‌کردم و به آن غذا می‌دادم. و از آن جایی که گربه از آب خیلی بدش می‌آید، با آن چنگ‌هایش می‌خواست فرار کند، ولی باز من این کار را ادامه می‌دادم تا از دستم فرار می‌کرد و می‌رفت زیر آفتاب و خود را به روش خودش خشک می‌کرد. شب‌ها هم پیش خودم می‌خواباندمش و چون به آن وابسته شده بودم و این برای من عادت شده بود، پدرم مجبور شد گربه را داخل کیسه‌ای کند و آن را ببرد بیابان و  ول کند تا لطمه‌ای به درس‌هایم نخورد. ولی هنوز که هنوز است این عادت را دارم و زمانی که گربه‌ای را می‌بینم امکان ندارد به طرف آن نروم و یک میومیو با آن نکنم و غذا هم به آن ندهم. حتی این عادت من به پسرم هم سرایت کرده است و وقتی گربه‌ای را می‌بیند، به طرفش می‌دود.

عشرت مسلمی

عادت نکردن

شاید این حرف به نظرتان کمی بزرگسالانه یا حتی شاعرانه بیاید؛ ولی من از کودکی عادت داشتم که عادت نکنم به بعضی چیزها. فضایی که من در آن زندگی می‌کردم بیشتر وقت‌ها غمگین بود و من دلم نمی‌خواست به آن دنیای افسرده عادت کنم. نه فقط خودم، که دوست داشتم همه شاد باشند و بر لبشان خنده باشد. این بود که شدم بمب خندۀ خانه و از همان اوایل نوجوانی تبدیل به طنازترین فرد فامیل شدم. در سخت‌ترین شرایط و بسته‌ترین بن‌بست‌ها، به دنبال روزنه‌ای برای شادی بودم و گاهی آن‌قدر زیاده‌روی می‌کردم که بزرگ‌ترها از دستم به تنگ می‌آمدند و حتی القاب نه‌چندان خوشایندی به من اعطا می‌کردند.

این شاید ارزشمندترین عادت زندگی من باشد که هنوز دو دستی به آن چسبیده‌ام و از ته دل از بودنش خوشحالم!

عباس تربن

شیر بخورحرف نزن!

فکر می‌کنم اون‌قدر به عادت‌های بچگیم، که هنوز هم دارمشون، عادت کردم که نمی‌بینمشون! اما بعضی ویژگی‌هایی رو که از بچگی باهام مونده، می‌بینم. مهم‌ترینشون میلم به شیر خوردنه؛ به اصطلاح انگار هنوز منو از شیر نگرفتن! با وجود این که خیلی وقته که دندونام دراومدن، هنوز هم به جای هر چیزی می‌تونم شیر بخورم، حتی غذاهای اصلی. ویژگی دومم اینه که من از بچگی خیلی کم‌حرف بودم، حالا هم همین‌طورم!

آتوسا رقمی

شبیه دیگران

من یک عادت بد دارم. این عادت بد را از بچگی‌ام نگه داشته ام.

من عادت دارم هی به موهای دیگران زل بزنم‌؛ آن‌قدر که همه معذب شوند.من به هر مهمانی‌ای می‌روم، به هر روضه ای دعوت می شوم، توی هر اتوبوسی که می‌نشینم به موهای دیگران نگاه می‌کنم.

من این عادت را سال‌هاست که دارم، از همان بچگی (البته منظورم هفت سالگی است، می‌دانید قبل‌تر از آن فکر می‌کردم که بالاخره من هم بزرگ می‌شوم و چشم‌هایم آبی و موهایم طلایی می‌شود، اما درست در هفت سالگی فهمیدم که دیگر رویأ پردازی بس است).

من سال‌ها، ماه ها، روزها و ساعت‌هاست که به موهای همه با حسرت نگاه می کنم و هنوز امیدوارم که روزی، ماهی، سالی، حتی لحظه‌ای موهایم شبیه آنها و به‌طور طبیعی لخت شود، فقط برای یک لحظه.

تهمینه حدادی

همان آش و همان کاسه

سال 1377 است، ساعت 10 صبح روز جمعه. تازه از خواب پا شده‌ام و نیم ساعتی طول می‌کشد تا از تخت بیرون بیایم. اولین کار روشن کردن تلویزیون است؛ این که ببینم سریال «بابا لنگ‌دراز» شروع شده یا نه، اگر «میتی‌کومون» هم داشت بد نیست! بعد می‌روم سراغ صبحانه، روز جمعه باید صبحانه خورد! دو ساعت بعد ترجیح می‌دهم دوباره بروم توی تخت و کتاب بخوانم. از آنجا که هیچ کار درسی ندارم راحت لم می‌دهم و اگر هم دوباره خوابم برد، اشکالی ندارد! بعد از آن اصرار مادرم را می‌شنوم برای خوردن ناهار! بد غذا هستم و ظرف چند دقیقه از سر میز پا می‌شوم و می‌روم جلوی تلویزیون. حالا وقت کارتون‌های شبکه یک است، بیشترشان را دوست دارم. غروب نزدیک است! یک شاعری هست که می‌گوید عصر جمعه در خانه نباید بودن! اول کمی تلفن بازی با دوست‌ها و بعد خانه دوست یا فامیل! شب هم که برمی‌گردم دلشوره روز شنبه و چیدن کیف مدرسه و خواب! (با صدای غرغرهای مادر که این جمعه هم اتاقت مرتب نشد!)

سال 1388، روز جمعه، ساعت 10 صبح، می‌شود گفت همان آش است و همان کاسه!

آیدا ابوترابی

کودکی‌ای که فراموش نمی‌شود

قصه کودکی برای من تمامی ندارد! چون هر روز و هر ثانیه با آن زندگی می‌کنم: مثلاً امروز تولد یک‌سالگی بچه یکی از همکارها بود؛ ناگهان یکی از درآمد و کادوی او را به مادرش که بغل دست من نشسته بود تحویل داد! حدس بنزید کادو چی بود؟ یک پیانوی کوچولو و رنگارنگ که صدای حیوان‌ها را هم پخش می‌کرد. اما بدترین قسمتش این بود که باتری نداشت. باور کنید چند دقیقه با خودم کلنجار رفتم تا توانستم جلوی خودم را بگیرم و نروم برای این پیانو باتری بخرم و صدایش را در تحریریه پخش کنم!

اما امان از بادکنک‌فروش‌ها. هر بار که در خیابان‌ می‌بینمشان یکی، دو تا بادکنک رنگی ازشان می‌خرم و با خودم می‌برم خانه! بادکنک از آن چیزهایی است که هر چه‌قدر هم با خودم کلنجار بروم نمی‌توانم از خریدشان جلوگیری کنم...!

پگاه شفتی

از ناخن جویدن تا...

وقتی توی جلسه تحریریه قرار شد هر کس از عادت‌های بچگی‌اش بنویسد که تا هنوز حفظش کرده، فکر کردم مگر می‌شود عادتی را این همه سال با خودم کشیده و به سال 88 رسانده باشم! ناخودآگاه فکرم رفته بود پیش همه عادت‌های نامناسب  و مناسبی که در کودکی داشتم؛ از ناخن جویدن بگیرید تا راه رفتن موقع درس خواندن! خب، من این عادت‌ها را ترک کرده‌ام. بعضی را به سختی و بعضی دیگر را سخت‌تر! اما چون  از قدیم گفته اند ترک عادت موجب مرض است، بعضی از عادت‌هایم را هم هنوز حفظ کرده‌ام تا دچار مرض نشوم! اما یادم رفته بود تا این که یک روز عصر که با دخترم برای خرید رفته بودیم بیرون، اصرارش برای راه رفتن روی جدول کنار پیاده‌رو، یادم آورد که چه‌قدر در کودکی‌ام این کار را دوست داشته‌ام و هنوز هم که هنوز است اگر موقع قدم زدن کسی حواسش به من نباشد، از روی جدول راه می‌روم!

اما یک عادت جدی‌ترم این است که از آرشیو کردن کتاب و مجله و دفتر و جزوه لذت می‌بردم. شاید باورتان نشود که کتاب‌های دبیرستان و جزوه‌های دانشگاهی- حتی جزوه‌های مربوط به رشته‌ای که از آن انصراف دادم- را هم هنوز نگه داشته‌ام! راستی! یک عادت خوب دیگر هم دارم که فکر کنم دیگر ملکه شده باشد برایم؛ آن هم سحرخیزی و کتاب خواندن است!

مریم قنواتی

هم‌بازی

من از همون اولِ اول با اختراع بزرگ قرن بیستم رابطه خاصی داشتم. شماها که یادتون نمی‌آد. زمان ما تلویزیون دو تا شبکه داشت: شبکه یک و دو. تازه اون زمان این شبکه‌ها نیمه‌وقت هم بود. یعنی مثل الان تمام روز برنامه نداشت. ما یه تلویزیون رنگی بزرگ داشتیم که بدنه‌اش چوبی بود.

مادرم می‌گفت وقتی دو سالم بوده، محو برنامه بچه‌ها و برنامه‌های نجوم می‌شدم. انگار یه نیروی عظیمی من رو توی خودش بکشه.

وقتی پنج سالم بود، تلویزیون هر روز برنامه‌های سوادآموزی داشت که فارسی و ریاضی اول دبستان رو یاد می‌داد. من قبل از اینکه برم مدرسه، توی پنج سالگی، کتاب قصه‌هام رو خودم می‌خوندم.

وقتی هشت سالم بود، قرآن و نماز خوندن رو هم از تلویزیون یاد گرفتم.

خواهر و برادر من خیلی از من بزرگ‌تر بودن و من توی خونه همبازی نداشتم. تلویزیون همبازی من هم بود. در واقع تلویزیون برای من یکی از اعضای خانواده بود.

هنوز هم اون تلویزیون رنگی قدیمی رو توی یکی از اتاق‌ها داریم. دیگه سخت کار می‌کنه، چون نزدیک سی سالشه. اما من واقعاً دوستش دارم.هنوز هم بعد از این همه سال، تلویزیون با تمام بدی‌ها و خوبی‌هاش، مثل یکی از بخش‌های مهم زندگیمه  و هنوز هم چیزهای زیادی برای یاددادن به من داره.

علی مولوی

من و دوستانم

-وقتی می‌خواهند فوتبال بازی کنند مرا خبر می‌کنند!

-اگر یک روز امتحان داشته باشیم و من غایب باشم، به من زنگ می‌زنند و اطلاع می‌دهند!

-وقتی وارد کلاس جدیدی می‌شویم آنها تعارف می‌کنند که کنار آنها بنشینم!

-من توپ فوتبال ندارم اما پسر همسایه ما علی، همیشه به من می‌گوید بیا با ما بازی کن!

-هرکس توی کلاس پاک‌کن نداشته باشد به او می‌دهم!

-پسردایی‌ام بلد است دوچرخه تعمیر کند، به من هم یاد داده است.

-بلد نبودم کتابم را جلد کنم، دیروز یکی از همکلاسی‌هایم به من یاد داد.

این‌ها حس‌های کودکی است که اگر زنده بماند، بسیار زیباست.

حسینعلی مکوندی

برچسب‌ها