فریبا کلهر: مرغ شکم‌پر سر نداشت، اما معلوم نبود چه‌طور می‌تواند سوت بزند و آواز بخواند

پا نداشت، اما معلوم نبود چه طور می‌تواند راه برود و از دست آن همه گرسنه، که از زمین و آسمان  تعقیبش می‌کردند، فرار کند. خودش می‌گفت: «وقتی مرغ‌ها شکم‌شان با چیزهای خوشمزه‌ای پر می‌شود، کارهایشان جادویی می‌شود.» این را بیشتر خانم‌های خانه می‌دانند. برای همین  پاهای مرغ شکم‌پر را به هم می‌بندند.

اما خانم خانه‌ای که شکم این مرغ فراری را با چیزهای خوشمزه پر کرده بود، این را نمی‌دانست. او مثل همه، تعدادی کوفته قلقلی کوچولو درست کرد و کنار گذاشت. گشنیز و شنبلیله را خرد کرد و تفت داد و سیر و تمبر هندی و زرشک را به آنها اضافه کرد. کوفته قلقلی‌ها را به آنها اضافه کرد و نمک و فلفل زد. شکم مرغ را با این مواد پر کرد. بعد از همه این کارها ، باید شکم مرغ را با نخ می‌دوخت. این کار را کرد. در مرحله آخر هم، باید دو تا پای مرغ را می‌بست. و این تنها کاری بود که خانم خانه فراموش کرده بود انجام بدهد. خانم خانه، مرغ شکم‌پر را توی ظرف گذاشت و اطرافش کمی نمک و زعفران ریخت و درش را هم گذاشت و شعله را روشن کرد. مرغ شکم‌پر که با آن همه چیزهای جورواجور توی شکمش احساس سنگینی و گرما می‌کرد، با کلافگی از جا پرید و در قابلمه را به طرفی پرت کرد.

خانم خانه تا آمد بفهمد دور و برش چه خبر است، مرغ شکم‌پر از پنجره بیرون پرید و فرار کرد.

مرغ شکم‌پر می‌رفت و با خودش می‌گفت: «خوب از دست دندان‌های بلند خانم خانه فرار کردم!»

یعنی خانم خانه موقع پرکردن شکم او می‌خندیده؟! در هر حال، مرغ‌های شکم‌پر یک کمی اهل چاخان و پاخان هستند  و می‌توانند دیگران را با حرف‌هایشان سرگرم کنند.

تصویرگر: لاله ضیایی

مرغ شکم‌پرسوت می‌زد، خبر نداشت که مرد گرسنه‌ای که بوی او ‌داشت دیوانه‌اش می‌کرد، دنبالش راه افتاده است تا در فرصتی مناسب او را بگیرد و بخورد. البته مرد گرسنه هم خبر نداشت که سگ گرسنه‌ای دنبال مرغ شکم‌پر است. و هر دوی اینها روحشان هم خبر نداشت که پنج تا گربه ولگرد گرسنه، دسته جمعی راه افتاده‌اند تا مرغ شکم‌پر را بگیرند.

مرغ شکم‌پر نه از پشت سرش خبر داشت و نه می‌دانست کجا می‌رود. هدفی نداشت.

خانه‌اش  یک مرغدانی در خارج شهر بود. کدام شهر؟ نمی‌دانست. اگر هم می‌دانست و نشانی دقیقش را می‌دانست و به آنجا می‌رسید چه اتفاقی می‌افتاد، جز این که مرغ‌های دیگر با دیدنش زهره‌ترک بشوند و آینده خودشان را ببینند‌: یک مرغ بال و پر ریخته بی سر و پا با یک شکم‌پر از بخیه!

مرغ شکم‌پر با خودش گفت: «به مرغدانی نمی‌روم. می‌خواهم جهانگرد بشوم. از موقعی که جوجه بودم و توی آن مرغدانی ماشینی زندگی می‌کردم، همین آرزو را داشتم.»

با این فکر به راهش ادامه داد و به منظره های اطرافش نگاه کرد. چه خیابان‌های بلند بالا و تمیزی! چه آسمان صاف و بی‌ابری! چه درخت‌های سر به فلک کشیده‌ای! بله همه چیز  دیدنی بود، الا آن گروه بیست نفره که هر کدام خودشان را گوشه‌ای پنهان کرده بودند تا به‌موقع حساب مرغ شکم‌پر را برسند. همه آنها از توانایی جادویی مرغ‌های شکم‌پر خبر داشتند و می‌دانستند که آنها از هر موجودی توی دنیا سریع‌تر هستند، به همین دلیل برای شکار او عجله‌ای نداشتند و دنبال یک لحظه غفلت مرغ شکم‌پر بودند.

مرغ شکم‌پر همین‌طور می‌رفت و از جهانگردی‌اش لذت می‌برد. هوا هم داشت تاریک می‌شد. این چیزی بود که تعقیب‌کننده‌ها، خیلی منتظرش بودند.

هوا تاریک‌تر و صدای قاروقور شکم‌های گرسنه بیشتر شد. مرغ شکم‌پر به ماه، که از توی آسمان به او نگاه می‌کرد، لبخند زد و گفت: «تو کی آمدی که من نفهمیدم!»

مرغ شکم‌پر از جوجگی عادت داشت با ماه حرف بزند. او جوجه پر حرفی بود و از هراتفاق کوچکی قصه می‌ساخت. هر کسی حوصله شنیدن حرف‌ها و قصه‌هایش را نداشت؛ این بود که جوجه پرحرف به ماه پناه می‌برد و برای او قصه‌سازی می‌کرد.

مرغ شکم‌پر به ماه گفت: «ببین به چه روزی افتاده‌ام! نه سری، نه دمی، نه عجب پایی! همه جایم هم پر از بخیه است. البته گله و شکایتی هم ندارم. دنیا بالا و پایین دارد.»
با این حرف، ماه تور نورانی‌اش را پایین انداخت و مرغ شکم‌پر را درست همان موقعی که تعقیب کننده‌ها نصفه نیمه روی او پریده بودند، بالا کشید.

تعقیب‌کننده‌ها که به جای مرغ شکم‌پر به سر و کول هم می‌پریدند، نفهمیدند چه اتفاقی افتاد. وقتی به خودشان آمدند که از آسمان کوفته قلقلی می‌بارید!

چی شده بود؟!

بین زمین و آسمان بخیه شکم  مرغ شکم‌پر پاره شده بود و هر چی توی دلش بود به زمین می‌بارید. اما مگر یک کوفته قلقلی؟ مگر دو کوفته قلقلی؟ صدها کوفته قلقلی از توی شکم جادویی مرغ شکم‌پر بر سر و روی موجودهای زمینی می‌بارید؛گرسنه‌ها را سیر می‌کرد و دانشمندان را به تعجب و آزمایش و آشپز‌ها را به نمونه‌برداری وامی‌داشت. خانم خانه‌ای که مرغ شکم‌پر را نصفه نیمه درست کرده بود، با گرسنگی توی حیاط نشسته بود که چند تا کوفته به سر و صورتش خورد و توی دامنش افتاد. یکی از آنها را خورد و گفت: «قسم می‌خورم این کوفته‌ها را خودم قلقلی کرده‌ام.»

و به آسمان نگاه کرد که هنوز داشت کوفته قلقلی به زمینی‌ها می‌داد.

ماه، مرغ شکم‌خالی را بالای بالا کشید و روی گودی کمرش نشاند و به او گفت: «نیاوردم بخورمت! دلم برای چاخان پاخانت تنگ شده!»

و مرغ شکم‌خالی با دهانی که نداشت، معلوم نیست چه‌طور توانست برای ماه چاخان پاخان کند و او را از دلتنگی در آورد!

برچسب‌ها