تاریخ انتشار: ۲۷ آذر ۱۳۸۷ - ۰۷:۵۵

دوچرخه: داستان‌‌های نویسندگان نوجوان و یادداشت جعفر توزنده‌جانی، مسئول بخش داستان‌های نوجوانان دوچرخه

«چرا؟»

می‌خواستم مثل همیشه جمله «با نام آفریدگارهستی، دست به قلم برده» را مقدمه نوشته‌هایم کنم، ولی نمی‌دانم چرا قلم به دستانم نمی‌آمد. قلم مطیع من نافرمان شده بود و دائم از من می‌گریخت. چون خیلی بازیگوش شده بود، فکر می‌کردم با من بازی می‌کند، اما کارهای او چیزی بیش از یک بازی بود.

کم‌کم داشتم عصبانی می‌شدم. نمی‌دانستم چطور راضی‌اش کنم تا برایم بنویسد. با چهره‌ای غضبناک فریاد کشیدم: «چرا؟» قلم که جا خورده بود، با تعجب پرسید: «چرا چی؟» چون معصومیت نگاهش را دیدم، از شدت خشمم کاسته شد. گفتم: «چرا با من این‌طوری می‌کنی؟ چرا نمی‌آیی تا بنویسم؟»

با حرف‌های من قلم غمگین شد و سرش را با شرم پایین انداخت. من که حسابی تعجب کرده بودم و عصبانیتم به کلی از بین رفته بود، گفتم: «چیه؟ چی شده؟» قلم خیلی آرام گفت: «می‌خواهم بیشتر با تو باشم.»

من از حرف‌هایش چیزی نمی‌فهمیدم. او می‌خواست با من باشد، در حالی که در کنارم بود. با بی‌میلی پرسیدم: «منظورت چیه؟» قلم با صدایی بلندتر از همیشه جواب داد: «چرا نمی‌فهمی؟ جوهرم دارد تمام می‌شود؛ چرا این‌قدر با من نوشتی؟ چرا دلت نمی‌خواست بیشتر با من باشی؟»

در حالی که دانه‌های اشک مثل اسکی‌بازهایی ماهر از روی گونه‌هایش می‌گذشتند، با جمله‌ای نسبتاً بلند به سخنانش پایان داد: «ازتو خواهش می‌کنم کمی دیگر به من فرصت بده تا بتوانم از تو و همه نوشته‌هایت دل بکنم. مثلاً تا وقتی که جوهر باقی مانده‌ام خشک شود...» و دیگر گریه امانش نداد.

با دیدن اشک‌های او به گریه افتادم. قلم را بلند کردم، آن را به صورتم چسباندم و با هق‌هق گفتم: «تو تا هر وقتی که دلت بخواهد پیش من می‌مانی، حتی اگر جوهرت تمام یا خشک شود. من هیچ وقت قلمی را که با جان و دل برایم نوشته دور نمی‌اندازم. فقط همین موضوع بود که تو را ناراحت کرده بود؟»

پیش از آن که پاسخم را بشنوم، از خواب بیدار شدم. پس از این‌که فهمیدم کجا هستم، سراغ کیفم رفتم. قلم را بیرون آوردم و متوجه شدم دیر شده است. جوهرش تمام شده بود. در حالی که گریه می‌کردم با خودم گفتم: «چرا؟»

فاطمه کمالی از تهران

تصویرگری: سهیلا کاویانی، خبرنگار افتخاری، شهر قدس

داستان نویس مثل کودکان است

عده‌ای معتقدند داستان‌نویسی برای نویسنده مثل بازی  است. دیده‌اید بچه ها وقتی تنهایند با کنار هم گذاشتن  اسباب‌بازی‌هایشان  سعی می‌کنند بازی خوبی را شروع کنند و به پایان برسانند؟ بله، نویسنده هم باید بتواند با عناصر داستان خوب بازی کند، یعنی مرتب دست به جابه‌جایی آنها بزند تا بتواند بهترین موقعیت را به وجود بیاورد و از این طریق خواننده را با خود همراه کند. نویسنده در این داستان خوب شروع کرده؛ اما خیلی زود مشکل به وجود آمده را رفع می‌کند و دیگر جایی برای کنجکاوی خواننده باقی نمی‌گذارد. او می‌توانست قبل از اشاره به تمام شدن جوهر قلم، از رابطه قلم با صاحب خود بیشتر بگوید؛  مثلاً این‌که چگونه تا دیروقت هر دو بیداربودند و ...

داستان ایده خوبی دارد؛ اما در شخصیت‌پردازی و بیان جزئیاتی که می‌تواند در خدمت داستان باشد موفق نیست. برای همین است وقتی راوی  داستان برای قلم گریه می‌کند، خواننده با او همراه نمی‌شود. و مهم‌تر از همه پایان داستان است. چرا همه اینها در خواب اتفاق افتاده؟ یک داستان به‌هرحال اثری تخیلی است و بیشتر از خیال مایه می‌گیرد؛ پس این پاراگراف می‌تواند حذف شود.

روز دیگر

جمعه شب به خواب رفت. صبح یک روز دیگر بود. روزی که با روزهای بیست سال پیش فرق می‌کرد. این‌بار تصمیمش جدی بود.

شنبه شب دستی به صورت اصلاح شده‌اش کشید. صورتش از خیلی وقت پیش به این صافی و نرمی نبود. شیشه شکسته را دید و صورت بچه‌ها را. امروز صبح که پیرمرد توپ را با مهربانی بهشان پس داده بود، چه‌قدر دیدنی تر شده بود.

یکشنبه شب دستی به صورتش کشید. هنوز نرم بود. نگاهش به حیاط افتاد و باغچه‌ای که بعد از بیست سال دوباره گل‌کاری شده بود. در این بیست سال گل‌ها چه‌قدر خوشبو‌تر شده بودند.

دوشنبه شب جای خالی کلاهش روی تاقچه بود. کلاه پیرمرد به دخترک کبریت فروش خیلی می‌آمد.

سه‌شنبه شب همه جای اتاق پر بود از جعبه‌های خالی شانسی. در این بیست سال چه‌قدر شکلات‌ها خوشمزه‌تر شده بودند.

چهارشنبه شب دلش برای کتاب‌های بیست‌سال پیش تنگ شد. کتاب‌هایی که خواندنی‌تر شده بودند.

پنج‌شنبه شب برای بیستمین بار در مسجد حلوا پخش کرد. از بیست سال پیش تا به الان چه‌قدر زندگی عوض شده بود.

جمعه شب در آینه خندید. این بار تصمیمش جدی جدی بود. به خواب رفت. تاریکی هوا چه‌قدر روشن‌تر شده بود.فردا صبح روز دیگری شده بود. روزی که به خدا نزدیک‌تر بود.

شفق جعفری، خبرنگار افتخاری از ارومیه

عکس: ‌افسانه علیرضایی، خبرنگار افتخاری، رباط کریم

مامانِ خوبِ من

- مامان تو خیلی خوبی؛ ولی بعضی وقت‌ها اعصاب منو خرد می‌کنی.

- مثلاً چه وقت‌هایی؟- مثلاً وقتی که من با کلی ذوق می‌آم  یکی از شعرهام رو برات می‌خونم و تو یک دفعه شروع می‌کنی با داداش در باره مسابقه فوتبال حرف زدن. یا مثلاً وقتی من برات یه خاطره تعریف می‌کنم، تو یاد چیزی می‌افتی و حرفم رو قطع می‌کنی و شروع می‌کنی به حرف زدن با بابا. یا وقت‌هایی که وانمود می‌کنی داری به حرفم گوش می‌دی، بعد وقتی ازت سؤال می‌کنم جوابی می‌دی که هیچ ربطی به سؤال من نداره. یا همین دیروز که من...

- اینجا رو نگاه کن. این تبلیغ مجموعه جدیده که قرار پخش کنن.

- مامان! تو خیلی خوبی؛ ولی واقعاً داری اعصاب منو خرد می‌کنی.

نیلوفر نیک‌بنیاد، خبرنگار افتخاری از تهران

برچسب‌ها